وارد خونه شدم تهیونگ اومد طرفم
ته : خوش اومدی سابرینا بیا تا با بچه ها اشنات کنم
راه افتاد و اروم پشتش راه افتادم رفت توی اشپز خونه
چشمم به دختر و دوتا پسر که با داد باهم صبحت میکردن افتاد
جیمین : بس کن لیا من کم خودمو بعد از اون اتفاق سرزنش نمیکنم تو هم هی بهم یاد اوری میکنی..کاش یکم از نامجون یاد بگیری بعد از مرگ جولیا اون بیشتر اسیب دید ولی اصلا حرفی نمیزنه جولیا فقط خواهر تو نیست اون خواهر منم هست من میخواستم جلوشو بگیرم ولی خودت میدونی ک اون به حرف کسی گوش نمیداد پس اینقدر مرگ جولیا گردن من ننداز
لیا : ولی تو میدونستی و به ما نگفته بودی که اون داره چیکار میکنه
جیمین :الان ۳ سال از اون ماجرا میگذره بس کن لیااا
پسر بزرگتر سعی داشت تا ارومشون کنه
یونگی : بچه ها گذشته ها گذشته لطفا بس کنید اون اتفاق تقصیر هیچکس نیست جولیا خودش اینو انتخاب کرده بود
دختر برگشت ک بره اما با دیدن منو و تهیونگ جلوی در با تعجب رو به تهیونگ گفت
لیا : از کی اینجا بودید ؟؟
ته : فکر کنم همشو دیدیم ...
یونگی : بیبنم این دختره همونیه ک کوک میگفت
با خطاب شدنم از طرف اون پسره سرمو تکون دادم و حرف اومدم
سابرینا : سلام من سابرینام
یونگی : خوشبختم سابرینا من یونگیم
پسری ک تا الان داد میزد دیگه اروم شده بود با لبخند برگشت سمتم
جیمین : چه لیدی جذابی پارک جیمین هستم
لیا : متاسفم که همین اول همچین صحنه ای رو دیدی پارک لیام امیدوارم بتونیم دوست های خوبی باشیم
تهیونگ : خب بسه دیگه سابرینا خستس بیا بریم اتاقتو نشونت بدم
سابرینا : ممنون
از پله ها بالا رفت منم پشت سرش راه افتادم انتهای راه رو ایستاد و به در مست راست اشاره کرد
و درشو باز کرد
ته : اینجا اتاقه توئه
واردش شدم...
اتاق کوچیکی بود...
یه تخت دونفره داشت با یه کمد قهوه ای که معلوم بود خیلی
قدمییه دیوار اتاق آبی خیلی کمرنگ بود کف اتاق چوبی بود یه جاهاییش نیاز به تعمیرات داشت رو به روی در یه پنجره بود که خیلیم بزرگ نبود با یه پرده ی سفید پوشیده شده بود و من منظره بیرونو نمیدیدم
ته : بیا اینم کلید اتاقت
کلیدو ازش گرفتم و تشکر کردم
ته : تنهات میزارم اسراحت کن شبت به خیر
سابرینا : بازم ممنون شب خوش
رفتو درم پشت سرش بست چمدونمو گذاشتم گوشه تخو درشو باز کردم حوملو برداشتمو رفتم یه دوش بگیرم
از حموم اومدم بیرون دست انداختم لباسایی که رو چمدون بودنو برداشتمو پوشیدمشون حوصله مرتب کردن وسایلامو نداشتم باشه واسه فردا روی تخت دراز کشیدم
چشمام کم کم گرم شد...
صدایی میشنیدم که اسممو صدا میکرد چشمامو باز کردم بالا سرم یه تخته دیگه بود با تعجب به اطرافم نگاه کردم تو اتاقم بودم چطور ممکنه من که تو خونه مونی بودم
صدا واضح تر شد
رونا : سابرینااا ... سابریناااا من میترسم
از تختم اومدم پایین به تخت طبقه بالا نگاه کردم
سابرینا : رونا
رو تخت طبقه بالا نشسته بود زانوهاشو بغل کرده بودو به من نگاه می کرد حلقه اشک تو چشمام جمع شد
رونا : من میترسم
نزدیکش شدمو دستمو گذاشتم روی دستش
سابرینا : از چی میترسی من پیشتم
کوک شروع کرد به گریه کردن
رونا : اونا منو میخوان ببرن..نزار منو با خودشون ببرن...من میترسم سابرینا نرووو
اشکام صورتمو خیس کرده بود به هق هق افتاده بودم
رونا شروع کرد به لرزیدن با ترس به در اتاق خیره شد داد میزد
رونا : نههههههه...جلو نیاین نههههه
به طرف در برگشتم ولی چیزی ندیدم...
برگشتم سمت کوک با چیزی که دیدم از ترس عقب رفتم چشماش
سیاه شده بود و خون مثل اشک ازش جاری بود رگ های گردنش و دستاش سیاه شده بودن گردنشو کج کردو دستشو به طرفم دراز کرد با صدای کلفتی گفت
رونا : بیا باهم بریم
یکدفعه چشمامو باز کردمو از خواب پریدم همش یه کابوس بود خواستم از جام بلند شم اما نمی
تونستم دستو پاهامو تکون بدم انگار وزنه سنگینی روی بدنم افتاده بود داد میزدم کمک اما هیچکس به سراغم نمیومد راه نفسم داشت بسته میشد انگار کسی گلومو فشار میداد انقدر تقلا کردم تا بالاخره تونستم انگشت دستمو تکون بدم یهو اون وزنه از سینم برداشته شد سریع از تخت بلند شدم مو به سمت پنجره رفتم تا بتونم نفس بکشم پرده رو زدم کنار اما با چیزی که
دیدم شوکه به سمت عقب رفتم...
پشت اون پنجره یه دیوار آجری بود...
احساس کردم اون دیوار هر لحظه داره بهم نزدیک تر میشه... همین طور که عقب عقب میرفتم پام گیر کرد به چیز یو پرت شدم وسط اتاق ساعدمو گرفتم جلوی چشمام و با صدای ضعیفی درخواست کمک کردم که در یهو باز شد...
کسی اومد طرفمو منو در آغوش کشید کنار گوشم آروم زمزمه کرد
کوک : چیزی نیست من پیشتم
این صدارو میشناختم صدای گرمو آرامش بخش جونگ کوک سرمو روی بازوش گذاشتو نوازشش کرد هنوز از ترس میلرزیدم با نوازشهای دست کوک کم کم آروم شدم خیسی ای روی
گردنم حس کردم سرمو اوردم بالا
چشمای کوک خیس بود اون چرا داشت گریه می کرد به خاطر من
کوک دست انداخت زیر پامو بلندم کرد گذاشتتم روی تخت و به سمت حموم رفت و با جعبه کمک های اولیه برگشت به پام نگاه کردم خونی بود تازه فهمیدم بعد از اینکه افتادم روی زمین زخمی
شدم جلوی من روی زمین رو زانوهاش نشستو شروع کرد به ضد عفونی کردن زخمم با احساس سوزش اخمی کردم و پرسیدم
سابرینا : چرا وقتی اون همه فریاد زدم کمکم نکردی ؟
کوک با تعجب بهم نگاه کرد
جونگ کوک : اما من صدایی نشنیدم وقتی صدای افتادنتو شنیدم اومد تو اتاقت
سابرینا : ولی من مطمئنم بیدار بودم و فریاد میزدم
دستمو لای موهام فرستادم
سابرینا : چه بلایی داره سرم میاد
به چهره کوک خیره شدم
پانسمان زخمم که تموم شد از جاش بلند شد
کوک : سعی کن بخوابی
دستشو گرفتم از درخواستی که داشتم خجالت می کشیدم ولی باهر سختی ای که بود گفتم
سابرینا : اممم...میشه امشب پیشم بخوابی راستش من عادت ندارم تنهایی بخوابم...همیشه رونا کنارم بود
لبخندی زد که ردیف دندون های سفیدش مشخص شد
کوک : حتما
روی تخت دراز کشیدم اونم آروم اومد کنارم خوابید برگشت سمتو دستشو گذاشت روی پهلوم
نفسای گرمش میخورد به صورتم بوی گل یاس میداد کم کم چشمام گرم شدو خوابم
Liya povتو آشپزخونه بودم داشتم قهوه میخوردم چقدر دلم برای خواهر کوچولدم تنگ شده بود میترسیدم میترسیدم ک جیمینم از دست بدم اون چانیول ک اصلا نیست نمیدونه من چه عدابی میکشم خیر سرش برادر بزرگ تره شاید نباید اینقدر مرگ جولیا بندازم کردن جیمین دیگه دارم زیاده رومی میکنم
هففف لبا دختر به تودت بیا یونگی راست میگه مرگ خواهر کوچولوم تقصیر کسی نیست
صدای در خونه اومد...
لیا : وا یعنی کیه ؟؟
رفتمو درو باز کردم با دیدن چهره جین ناخودآگاه لبخند اومد رو صورتم... اونم هبم لبخندی زد
هی لیایاااا میشه بیایم تو؟
از جلوی در کنار رفتم
لیا : البته
برگشت سمت حیاط
جین : هی بچه بدویین بیااینننن
هوسوک و لیزا یهو از لای در پریدن تو
هوسوک : سالم لیا چطوری ؟
لیا : خوبم ممنون
جین اومد داخلو منم درو بستم
لیا : چطوری تا اینجا اومدین ؟
جین سویچ ماشینو گرفت جلویه چشممو تکون داد و چشمکی زد
جین : گواهی ناممو گرفتم گفتم بیام دنبال سابریتد بریم مدرسه امتحانات پایانی شروع شده جا نمونه
هوسوک و لیزا هی سرک میکشیدن به همه جا وقتی نا امید شدن برگشتن سمتم...
لیزا :پس این سابرینای ما کجاست ؟
لیا : تو اتاقشه الان میرم صداش می کنم
رفتم سمت اتاق سابرینا در زدم دیدم صدایی نمیاد درو باز کردم خواب بود رفتم سمت تختشو تکونش دادم
لیا : هی سابرینا پاشو دوستات منتظرتن
تو جاش کشو قوسی خورد و بلند شد به اطرافش نگاهی کرد
لیا : دنبال چیزی می گردی؟
سرشو به اطراف تکون داد
سابرینا : نه حتما تا من خوابیدم رفته
بلند شدو رفت آماده بشه منظورش با کی بود برگشتم ازش بپرسم که دیدم جلوی چمدون خشکش
زده و با ترس بهش نگاه می کنه
لیا : چی شده ؟؟
سابرینا : اینو تو اوردی اینجا
رفتم طرفش روی لباساش یه سنگ فیروزه بود
لیا : نه مطمئنم اینو قاطی وسایلات نیوردم
دستمو گذاشتم رو شونش
لیا : نگران نباش سابرینایااا من مراقبتم
هنوز تو شوک بود سرشو تکون داد و رفت به طرف در اتاق...
قبل از اینکه بره گفتم
لیا : عااا داشت یادم میرفت
برگشت سمتم دستمو تو جیبم کردمو دستبندو طرفش گرفتم
لیا : بگیرش این ماله توئه
سابرینا : این همون دستبندست اما اینکه ماله....
لیا : میدونم، جونگ کوک دادش به تو یالا بگیرش
دستبندو ازم گرفت و رفت بیرون سنگو تو مشتم گرفتم باید برم سراغ چانیول اینطوری نمیشه
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanficهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...