Jungkook pov
با رفتن سابرینا جو سنگینی بینمون ایجاد شد می خواستم دنبالش برم اما اون دختره هارا زودتر رفت دنبالش...
اصلا ازش خوشم نمیاد حس میکنم هر اتفاقی برامون افتاده زیر سر اونه...
دیگه داشتم کلافه میشدم
کوک : دارین به چی فکر میکنید؟
جین : به اینکه دوست عزیزم یه شبه چطوری دیونه شده؟
کوک : سابرینا دیوونه نیست
رونا : چ خربه؟
ته : هیچی...فقط خواهرت یکمی جنی شده
رونا چشماش از تعجب گرد شد
رونا : چی می گی ؟ قضیه چیه ؟
جیمین : سابرینا میگه تو زندگی قبلیمون تو مرده بودی میگه ما یه گروه بودیم...میگه دوباره متولد شدیم
رونا : چیییی؟ این چرتو پرتارو از کجا اورده؟
(وا واه خجالت نمیکشه به خواهر بزرگترش میگه چرتو پرت😑)
ته : نمیدونم تو خواهرشی...بهتره تا دیر نشده ببریش پیش یه روانپزشک
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم...
به چه حقی راجبش اینطوری حرف میزدن...
سرشون فریاد زدم
کوک : سابرینا دیوونه نیست تهیونگ تو اصن آدمی راجب دوستت اینجوری حرف میزنی
تهیونگ سمتم اومدو یقه لباسمو گرفت و کشید...
رونا مارو از هم جدا کرد
ناجمون: خیلی سر به سرش نزار کوک...تهیونگ ازت بزرگرته...این رفتارت اشتباست
کوک : رفتار اون درسته؟
ته: تو حرفای اون دیونه رو باور کردی؟
این دفعه من رفتمو یقشو گرفتم
جونگ کوک : گفتم بهش نگو دیوونه
هوسوک و یونگی اومدن جدامون کردن
یونگی : بس کننین...به جای اینکه بیوفتین بجون هم بیاین فکر کنیم به یه نتیجه ای برسیم
ته : قرار نیست به نتیجه ای برسیم من برای فردا بلیت گرفتم برمیگردیم سئول
لیزا : یعنی حرف های سابرینا رو
ته:نه البته که باور نمیکنم
رونا : یه جورایی حق با تهیونگه...این چیزایی که سابرینا گفت اصلا با عقل جور درنمیاد اینکه منمرده بودمو ماها بازم متولد شدیم
ناجمون : دقیقا...یا لیدر بودن من
لیا : و شکارچی بودن خانواده من
کوک : ولی من حرفاشو باور دارم
همه برگشتن سمتم...تهیونگ خندید
ته : چی شوخی میکنی مگه نه؟
کوک: نه...من تمام حرفاشو باور دارم
جیمین : راستش...حق با جونگ کوکه...ما به اندازه تمام عمرمون چیزهای عجیب دیدیم...پس چرا حرفای سابرینا رو خالی بندی بدونیم
(یکی میگه حق با تهیونگه یکی میگه حق با جونگ کوک وای 🤣)
ته : یعنی تو باور می کنی دوباره متولد شدی؟
جیمین : نمیدونم من...
جین : بسه اینا فقط ساخته ذهن سابریناست
کوک : راجب اتفاقای دیشب هم همینو میگین؟
ته : گوش کن بچه..
کوک : به من نگو بچه
ته: اینا همش عادیه...ما تحت تاثیر شرایط دیشب بودیم من نمیگم جن و روح وجود نداره من فقط میگم نمیشه دوباره متولد بشی
دستمو بردم پشت کمرمو اسلحه ای که سابرینا بهم داده بودو نشونشون دادم بندشو بالا گرفتم
کوک : دیشب وقتی بهش نگاه می کردم متوجه حرف اول اسمم روی بند اسلحه شدم اینجا رو ببینید
بچه ها دورم جمع شدنو به اسلحه خیره شدن
یونگی : دلیل نمیشه چون حرف jk روشه مال تو باشه
کوک : میتونیم امتحان کنیم...به اسلحه هاتون نگاه کنید
یونگی اسلحه خودشو نگاه کرد
یونگی : SUGA...این اسم من نیست
هوسوک : روی بند اسلحه من چیزی ننوشته
جین و لیزا : برای منم همینطور
لیا اسلحشو از روی میز برداشت
لیا : LIYA ولی برای من نوشته
نامجونو تهیونگ فورا اسلحه هاشونو دراورد
ناجمون : RM ...این اسم من نیست
تهیونگ : V...اینم مال من نیست
همه نگاها چرخید سمت جیمین اسلحشو در اورد و نگاهی بهش انداخت
جیمین : JM ...فکر کنم فقط برای ما سه تا اسم خودمونه
ته : دیدی بچه اینا مال ما نیست همش یه دروغه این سه تا هم فقط یه تصادفه
با صدای محکم بسته شدن در اتاق رو برو فورا به پشت سرم نگاه کردم...
هارا می خواست وارد اتاق بشه
هارا : سابرینا
متوجه شدم ک سابرینا همه صبحت هامونو شنیده
سریع بسمت هارا رفتمو دستمو روی شونه هاش گذاشتم
کوک : بزار من باهاش حرف میزنم...تو برو تو اتاق من
هارا سر جاش ایستادو سرشو به عالمت مثبت تکون داد...
وارد اتاق شدمو درو پشت سرم قفل کردم...
با صدای شکستن چیزی از طرف حموم فورا به سمتش دویدمو درو باز کردم...
آینه حموم شکسته بودو تیکه هاش روی زمین ريخته بود... قطرات خون روی آینه و تیکه خورده هاش
روی زمین چکیده بود با ترس به سابرینا که گوشه حموم نشسته بودو سرشو بین دستاش قایم کرده بود نگاه کردم...
دست راستش خونی بود
سابرینا : با خودت چیکار کردی ؟
فورا بسمتش رفتمو کنارش نشستم...دستشو بنی دستام گرفتم... رو ی بند انگشتاش یه شکاف اجیاد
شده بود...معلوم بود به آینه محوم مشت زده
کوک : آخه این چه کاریه کردی
سرشو بلند کرد...
به چشم های خیسش که نگاه کردم دلم ریخت...
سابریناد: من دروغ نگفتم
مطمئن مدتی که بحث میکردیم حرفامونو شنیده...بغلش کردم
کوک : میدونم
سرشو بوسیدمو از کنارش بلند شدم
کوک : بلند شو برو روی تخت بشین تا بیام دستتو باندپیچی کنم
به سختی از جاش بلند شدو از حموم بیرون رفت...
جعبه کمک های اولیه رو برداشتمو به سمتش رفتم...روبروش زانو زدمو مشغول ضدعفونی کردن زخمش شدم
سابرینا : چرا گفتی باورم داری؟
باندو برداشتمو دور دستش پیچیدم...همونطور که به دستش خیره ه بودم گفتم
کوک : همیشه یه خوابی میدیدم...روی یه تپه نشسته بودمو به طلوع خورشید نگاه میکردم...
یه نفر از پشت بغلم کرده بود من نمیتونستم قیافشو ببینم...
اما از اینکه اونجاست احساس بدی نداشتم...
انگار اون آدم خیلی برام آشنا بود اما نمیدونم کی....فقط
سابرینا : فقط چی؟
باندپیچی دستش تموم شد...سرمو بلند کردمو به چشم هاش خیره شدم
کوک : عطرش...عطرشو خیلی خوب حس میکردم
بلند شدمو کنارش روی تخت نشستم
کوک : همیشه دوست داشتم بدونم این شخصی که هربار تو خوابم میببینم کیه...تا اینکه اون روز تو ایستگاه قطار به یکی برخورد کردم که عطرش برام خیلی آشنا بود
سابرینا سکوت کرده بودو به زمین خیره شده بود
کوک : حالا که فکر می کنم اون بنظرم میاد اون چیزی بیشتر از یه خوابه...اون تصویر... اون آدم تو بودی نه؟
می خوام بدونم واقعا وجود داشته؟
دوس دارم بدومن واقعا چنین اتفاقی افتاده؟
سابرینا سرشو بلند کردو بهم خیره شد
کوک : اون موقع ما رابطمون چجور ی بود؟
سکوت کرد...
چیزی نمیگفت ولی نگاهش پر از حرف بود...
نگاهم روی لب های باریکو صورتیش خشک شد...
قلبم تند تند میتپید...
خیلی ناگهانی دستمو پشت گردنش گذاشتمو سرشو جلو
کشیدم...
لبهام رو روی لبهاش گذاشتم...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا واکنششو نبينم اما برخالف تصورم لبهاش رو ی لبهام شروع به حرکت کرد...
از تعجب چشمهامو باز کردمو با چشمهای بستش روبرو شدم...
تمام استرسی که داشتم رفتو جاشو به آرامش داد...
باهاش همکاری کردم ...بدون اینکه اتصال لبهامونو قطع کنه روی تخت دراز کشیدو منم روش دراز کشیدمو دستمو رو مثل
ستون کنار سرش گذاشتم
لب هاشو به دهن گرفته بودم و میمکیدم بیشتر به خودم فشارش دادم...
تاحالا انقدر آروم نبودم...
انگار خیلی وقت بود میخواستمش اما چرا انقدر دیر فهمیدم
Sabrina pov
چشمهامو باز کردمو...
جونگ کوک با لب های خندون به صورتم نگاه میکرد...
لبخند زدم
به چی میخندی؟
کوک : صورت پف کردت...وقتی از خواب پامیشی خیلی بامزه میشی
روی ختت نشستمو به بدنم کشو قوسی دادم...
خم شدمو لپشو بوسیدم
سابربنا : خودتو مسخره کن کیک برجنی...پاشو باید آماده شیم
کوک سریع سرجاش نشست
کوک : کجا؟
سابرینا : نمیخوای بری خونه؟
کوک لبخند زد
کوک : خیلی زیاد
سابرینا : پس پاشو وگرنه از پرواز جا میمونی
کوک از جاش بلندشد و لباس سفیدش رو که روی زمین افتاده بود برداشت و پوشید...
در حالی که دکمه های پیرهنشو میبست گفت
کوک : متاسفم
سابرینا : برای چی؟
کوک : بخاطر اینکه فراموشت کردم...دلم میخواد هر چیزی که یادم رفته رو بخاطر بیارم
سابرینا: پس رونا چی؟
کوک : من همه چیزو براش توضیح میدم...از اولشم میدونست که من دوسش ندارم فقط ازم خواست یه شانس بهش بدم سابرینا من می خوام باتو باشم
لبخند زدمو رفتم یمتشو پیشونیشو بوسیدم...
بدون اینکه ازش فاصله بگیرم گفتم
سابرینا : جونگ کوک
کوک : جانم
سابرینا : اینکارو نکن
جونگ کوک سریع ازم فاصله گرفتو با تعجب به چشمام نگاه کرد
کوک : چییییییی
سابرینا : سمت من نیا...سعی نکن خاطراتمو بیاد بیاری
اشک تو چشماش حلقه زد
کوک : چرا تو منو نمیخوای؟
(چرا این بشر اینقدر مظلومه🙃🥺)
محکم بغلش کردم
سابرینا : نه احمق جون...من باهاتون برنمیگردم...می خوام بمونم
کوک : نمیتونی اینجا مبونی و تنها مبارزه کنی
سابرینا : من قول دادم
کوک : به کی؟ به اون دخرته ی احمق
خیس شدن لباسم بخاطر ریختن اشکهای کوک حس می کردم
کوک : تو نمیتونی جایی بری...من نمیزارم
ازم جدا شدو شروع کرد به جگع کردن وسایلم...رفتم سمتشو دستشو کشیدمو دوباره بغلش کردم
سابرینا : جونگ کوکییی میدونی فایده ای نداره...من تصمیممو گرفتم
کوک : من میخوام باهام بیایی
سابرینا : اگه موفق شدم حتما برمیگردم
سرشو از رو سینم بلند کردو به چشمام خیره شد
کوک : اگه نشدی چی؟
سابربنا : متاسفم
کوک : کاشکی فقط یکم...فقط یکم میترسیدی
با دستام اشکای روی گونشو پاک کردم
سابرینا : نمیخوام برتسم...نمیخوام ترس دوباره همه چیو ازم بگیره
چشمای خیسشو بوسیدم...با گریه ازم جدا شد بهم نگاه کردو بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت
***
تو فرودگاه همشون رو به روم ایستاده بودن
هارا : سابرینا تو واقعا به کمک من احتیاج داری...خواهش میکنم بزار بمونم
سابرینا : نمیشه
هارا : ببین یه لحظه بیا
کشیدمت یه مستی یکم دورتر از بچه ها
هارا : من میتونم دروازه رو باز کنم
سرم و بهش نزدیکرت کردم
سابرینا : دروازه!...منظورت دروازه تاریکیه؟
هارا: اره...تو بهم نیاز داری بزار بمونم
دستمو تو ی موهام فرو کردموکالفه گ
سابرینا : خیله خب...ولی باهام نمیایی اونطرف حله؟
هارا: حله
برگشتیم سمت بچه ها...
همون موقع شماره پروازشون رو اعالم کردن
سابرینا: خب مثل اینکه وقت خداحافظیه
همشون ناراحت بودن...حتی تهیونگ با ناراحتی اخم کرده بود
سابرینا : هی شما دیگه چه دوستایی هستین...نمیخواین برام آرزوی موفقیت کنید؟
لیا اشکش راه افتاد...کوک روشو برگردوند...بغض کرده بود
سابرینا : بزارید بمیرم بعد برام عزاداری کنید
با این حرفم رونا محکم پرید بغلم
رونا : خفه شو...خفه شو سابریناااا
از خودم دورش کردم
سابرینا : سابرینا لطفا با....
سابرینا: حرفامون قبال زدیم مگه نه پس دیگه فکر منی کنم حرفی مونده باشه
رونا شروع کرد به گریه کردن...پوفی کردم
سابرینا: هارا بیا بریم یکم دیگه بمونیم باید گریه همشونو تحمل کنیم
جلو رفتمو جلوی هانا زانو زدم و پیشونیشو بوسیدم
سابرینا: مواظب خودت باش کوچولو
لبخند زد...
از جام بلند شدم...
سابرینا : سفر خوبی داشته باشید...رونا به مامان بابا نمیخواد چیزی بگی...فقط بگو خودش خواست بیشتر بمونه خدافظ
هیچکدومشون جوابمو ندادن...
دست هارا رو گرفتم...
از فرودگاه خارج شدیم و یه تاکسی گرفتیمو برگشتیم به مسافرخونه هارا پرید روی تخت...
دستاشو گذاشت زیر چونش
هارا : خب نقشه چیه؟
میریم خونه لیزا از اینجا سه ساعت فاصله داره اونجا راحت تر میشه کاری کرد
هارا : ولی ما کلید نداریم
کلیدو از جیبم دراوردمو جلوی صورتش تکون دادم
سابرینا : اینم از کلید...ازش گرفتم
وسایلمونو کامل جمع کردیم واز اتاق زدیم بیرون
رفتم تا پوله اتاقارو حساب کنم وقتی برگشتم هارا رو ندیدم...
هرچی اطرافو نگاه کردم نبود...
هول کرده بودم...
سریع از مسافرخونه زدم بیرون...نمیدونستم کجا باید برم...
سرم رو برگردوندم که محکم خوردم به یکی...
سرمو اوردم بالا که چندتا فحش بهش بدم اما...
سابرینا : ت...تو ؟
جونگ کوک : اره من
سابرینا : تو اینجا چیکار میکنی پروازتون خیلی وقته رفته تو چرا نرفتی؟
کوک : نمیخواستم برم...تازه تنها هم نیستم
سابرینا : چی؟
جونگ کوک با دست به پشت سرم اشاره کرد...برگشتمو دیدم همشون در کمال تعجب کنار یه ون
وایسادن..
هارا هم کنارشون ایستاده بود...
همه بودن جز رونا و هانا...هوسوک و جیمین برام دست تکون
دادن...
تهیونگ با اخم روشو برگردوند...
رفتم سمتشون
یونگی : سابریناال
محکم پرید بغلم...از خودم جداش کردم
سابرینا : چرا نرفتی؟
یونگی : نمیتونستم بزارم تنها باشی
سابرینا : تو...شماها...خیلی دیونه اید میدونستید
(بچه ها یونگی و سابرینا هم بهم میانا 🤭🤣 )
جیمین : لطف داری...به هر حال ما چطور میتونستیم ولت کنیم هرچی باشه ما یه خانواده ایم
سابربنا: نه...نمیزارم اینکارو بکنید
تهیونگ : این همه خودمونو به سختی ننداختیم که تو برامون تصمیم بگیری
نامجون : راست میگه من از همه بزرگرتم من تصمیم میگیرم
سابرینا : چی؟ تو هیچی بلد نیستی
لیا : یاد میگیریم...تو بهمون یاد میدی
هارا : منم کمکتون میکنم
با اخم ریزی به هارا نگاه کردم ولی اون با لبخند پهنی بهم خیره شد...
یونگی دستاشو انداخت رو شونمو
کشوندم سمت ماشنین
جیمین : بریم که من میخوام خونه لیزا رو ببینم
با ماشینی که بچه هارو از فرودگاه اورده بود راه افتادیم سمت خونه لیزا صندلی عقب بین یونگیو و جین نشسته بودم...هارا هم جلو نشسته بودو بازم خوابش برده بود
سابرینا : خیلی ناگهانی بود
جین سرشو از پنجره بسمتم برگردوند"
جین : درواقع ماهم وقتی دیدیم هوسوک و لیزا پشت سرمون نیستن خیلی شوکه شدم
خندید
جین : باید قیافه تهیونگو میدیدی...اولش فکر کرد اتفاق بدی افتاده دو ید دنبالشون ماهم دنبالش رفتیم...
وقتی رسیدمی لیزا بهش گفت من نمیخوام بیام تهیونگ میخواست خفش کنه
خندم گرفت
سابرینا : پس بخباطر اینه اینطوری نگاهم میکنه...رونا و هانا چی؟
جنی : منکه نمیتونستم شما هارو تنها بزارم لیا هم گفت نمیزاره بدون خودش جایی برم پس رونا رو راضی کردیم با هانا برگرده سئول تا مادر و پدرت این چند روز که ما نیستیم ازش مراقبت کنن
یونگی: راضی کردنش کار خیلی سختی بود ولی بالخره قبول کردو ما اینجاییم
لبخند زدم
سابرینا :خوبه
بعد از دو سه ساعت رسیدیم جلوی خونه لیزا خونه تقریبا قدمیی اما بزرگی بود...
لیزا کلیدو ازم گرفتو درو باز کردو رفتیم تو
لیزا : راستی سه نفر باید برن دنبال ماشینا...بدون ماشین که نمیشه
هوسوک : منو جیمین و یونگی میریم
یونگی: ای بابا چرا منننن
وقتی دید تلاشاش برای نرفتن فایده نداره بیخیال شد
روبروی ورودی یه اتاق بود...
سمت راست اتاق یه آشپزخونه کوچیک بودو سمت چپش پله میخورد به طبقه بالا ک سالن غذا خوری با دوتا پله از کف خونه جدا شده بود...
دورتا دور سالن غذاخوری تابلو های رنگی قرار داشت و یه پنجره ی بزرگ که نمای زیبایی رو از منظره ی بیرون به نمایش میزاشت...
همه وسایل خونه تقریبا چوبی بود...حتی دیوارها و کفپوش ها و این خیلی فضارو قشنگتر میکرد
هارا: اینجا خیلی قشنگه
جیمین : صدای یه چیزی میاد مثل...
دریا : دریا
هارا : یعنی...
ته : اون دری که توی انتهای سالن قرار داره میخوره به ساحل
یهو همه ذوق زده شدنو باهم
گفتن: اخ جونننن
سابرینا : هووف انگار نه انگار سنی ازشون گذشته
لیزا فعال بیخیال ساحل بشین بیاین بریم بالا اتاقاتونو نشونتون بدم
رفتیم طبقه بالا...پنج تا در بیشتر نبود
لیزا : خب اینجا چهارتا تا اتاق بیشتر نداره...این دره مال سرویس بهداشتیه خداروشکر تختامون دو نفرس ولی دو تاتون باید روی زمین بخوابید
به در اولی اشاره کرد
لیزا : این...
تهیونگ وارد اتاق شدو درو پشت سرش بست
خب کاملا واضحه که منو تهیونگ اینجا میخوابیم...
اون یکی هم ک مال لیا و جینه
لیا جین هم وارد اتاق خودشون شدن
لیزا برگشتو به ماها تا نگاه کرد
هوسوک : یه اتاق مهمون طبقه پایین هست...تختش یه نفرس
مسترم داره فکر کنم واسه هارا خوب باشه
هارا نگاهی بهم کرد...سرمو تکون دادم
هارا: خیلیم خوبه ممنونم
لیزا : با دستش به نامحونو و یونگی جیمین و هوزوک اشاره کرد شما به در اتاق روبه رویی خودش اشاره کرد اینجا
چهارتایی بدون حرف باهم رفتن تو اتاق
لیزا : تکلیف شما ها هم مشخصه اون اتاق آخریه انت های راه رو
لیزا با هارا رفت پایین تا اتاقو بهش نشون بده...
اتاقمونو باز کردم...یه اتاق با دیوارهای یاسی و تخت دو نفره با روتختیه صورتی...حدس زدم این اتاق واسه خواهر بزرگ تر لیزا و جین بوده باشه...یکدفعه ای کوک از پشت بغلم کردو دستشو دور کمرم حلقه کرد
کوک : من خیلی از اینکه باهم تویه اتاقیم خوشحالم
سابرینا : ولی من نیستم
کوک : ععع چرا؟
سابرینا : آخه تو توی خواب لگد میزنی
سرشو اورد جلوترو با لبخند بصورتم نگاه کرد
کوک : اگه محکم بغلم کنی لگد نمیزنم
خم شدو لپمو محکمو صدا دار بوسید هردومون خندیدم
تقه ای به در خورد هول شدمو کوکو پرت کردم روی تخت
لیزا وارد اتاق شد با تعجب بهمون نگاه کرد
سابرینا : چیزی شده؟
لیزا خندیدو سرشو به عالمت منفی تکون داد
لیزا : نه...این لباسارو اوردم تا لباساتونو عوض کنید
کوک : خب الان بچه ها میرن ماشینارو میارن؟..
لیزا : اره میدونم ولی الان نزدیک ظهره یه چیزی بخوریم بعد برن کوک : باشه
لباسارو ازش گرفتم لیزا رفت به کوک نگاه کردم...
لبامو به دندون گرفتم تا جلوی خندمو بگیرم اما با خنده کوک منم شروع کردم به خندیدن
**
دیگه داشت کم کم تاریک میشد که پسرا اومدن...ماشیارو جلوی خونه پارک کردن و چمدونارو اوردن داخل
جیمین : نمیدونم چرا تو ماشنی یونگی همه چی کف ماشین بود
سابربنا : عا خب...اون کار خودم بود...میخواستم کیفمو خالی کنم تا وسایل مورد نیازم توش جاشه
جیمنی: اهاااان
یهو تهیونگ چشمش خورد به جونگ کوک و هارا که با هیجان داشتن ایکس باکس بازی میکردن
ته : ای نامردا تنهایی
ساکارو ول کرد روی زمینو رفت نشست وسطشون
هوسوک : هنوزم بچه است
به ساکا اشاره کردمو گفتم
فکر کنم باید تنهايي ببریمشون بالا بالا
شب شام لیا و جین که خودشون رفته بودن خرید ماهی درست کردن
با خنده شامو خوردیم بعد شام همه تو نشیمن نشستیم کنترلو برداشتمو تلوزیونو خاموش کردم
سابرینا : ببید اگه میخواید واقعا اینکارو بکنید من کمکتون میکنم وهرچی لازم باشه بهتون یاد میدم...ولی واقعا اگه میدونید نمیتونید اینکارو بکنید لطفا بهم بگید...هیچ اجباری در کار نیست
نامجون : هی ما خودمون خواستيم برگردیم
سابرینا : میدونم اما این تصمیمتون فقط از روی احساساتتون بوده شماها نمیدونید این راه چقدر خطرناکه...حتی...حتی ممکنه به قیمت از دست دادن جونتون تموم بشه...این یه بازی بچه گانه
نیست
کسایی که مقابلمون قرار دارن از خیلی نظرها از ما قوی ترن
همه ساکت بهم نگاه میکردن
سابرینا : اگه کسی منصرف شده لطفا جمعو ترک کنه بره تو اتاق تا فردا بفرستیمش خونه در غیر این صورت میخوام آموزشو شروع کنم
هیچکس بلند نشد
سابرینا : خیلی خب پس شروع میکنیم
اول از همه از موجودات غیر ارگانیک و توانایی هاشون گفتم... بعد از اسلحه ها بهشون گفتم
جنی : یه سوال؟؟
سابرینا : بپرس
جین : اینطوری که گفتی این موجودات طبق قوانین نمتونن وارد جهان ما بشن پس چطوری برگشتن
سابرینا : واقعا نمیدونم چطور ی برگشتن و برای چی...
ولی مطمعنم چیز خوبی در انتظارمون نیست
ته : یعنی باید یه شخص خاصی اینکارو بکنه درسته فقط کسی که باهر دو جهان ارتباط داره میتونه اینکارو بکنه مثل یه دورگه یا یه مدیوم
نامجون : خب ما این فردو از کجا پیدا کنیم
هارا : اون فرد منم
هوسوک: چیی؟چطور؟؟
با صبرو حوصله به تک تک سوالاشون جواب دادم بعضی وقتا ناراحت میشدن بعضی وقتا اخم میکردنو گاهی معلوم بود ترسیدن
سابرینا : برای امشب کافیه
جیمین : فردا قراره چیکار کنیم؟
سابرینا : بهتون یاد میدم چطوری با اسلحه هاتون کار کنید برید استراحت کنید
همه رفتن تو اتاقاشون منم چندتا بسته نمک برداشتمو دور تا دور خونه ریختم در اتاقو باز کردم...
کوک پشت بهم روی تخت دراز کشیده پتورو کنار زدمو اروم کنارش دراز کشیدم
سابرینا : هی به چی فکر میکنی؟
خیلی آروم برگشت سمتم
کوک : به خودمون
سابرینا : خب؟
دستشو گذاشت زیر سرشو بهم خیره شد
کوک : نگرانم...تازه همه چی خوب شده میترسم...همه چی خراب بشه
دستمو دراز کردمو به سمت خودم کشیدمش سرشو گذاشت روی سینه ام انگشتامو لای موهای نرمش فرستادم
سابرینا : نگران نباش
بعد از چند دقیقه نفس های کوک منظموعمیق شد...
فهمیدم خوابیده...
اما من نخوابیدم...نمیخواستم بخوابم
درواقع...درستش این بود که نمیخواستم پامو توی برزخ بزارم دیگه نه
تا خود صبح چشم رو هم نزاشتم به پنجره اتاقمون خیره میشدم...
گاهی به صورت فرشته گونه جونگ کوک گاهی هم بلند میشدم میرفتم آشپزخونه و قهوه میخوردم آخرش خسته شدمو رو مبل نشستم
و به تلوزیون خاموش نگاه کردم...
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...