چشمامو باز کردم...
توی برزخ بودم...
دنیای مردگان...
روی شنها نشستم...
زانوهامو بغلم کردم سرمو گذاشتم روشون و به دریا چشم دوختم
جونگ کوک : تولدت مبارک
سابرینا : ممنون
کوک : دیگه نمیترسی نه بنظرت مرگ زیباست
سابرینا : اره مگه چه اشکالی داره
کوک : تو خانوادتو برنگردوندی که حاالا ولشون کنی
نفس عمیقی کشیدم
سابرینا : به تو مربوط نیست
با صدای زنگ در چشمامو باز کردمو روی تخت نشستم...
ساعت 8 صبح بود...
چند دقیقه بعد چند ضربه به در اتاقم خوردو یونگی وارد اتاق شد
یونگی : بیدار شدی...اینو یکی پشت در خونه گذاشته بود
به جعبه ی تو دستش نگاهی کردم...
گذاشتش پایین تخت
یونگی : برات صبحانه آمده کردم زود بیا پایین
سابرینا : ممنونم
از اتاق رفت بیرون...
به جعبه نگاهی انداختم...
از کشوی میز یه کاتر برداشتمو پاینی تخت نشستم و جعبه رو باز کردم...
از چیزی که دیدم جا خوردم...
اسلحه هامون...
اینا اینجا چیکار میکنن...
دستمو داخل جعبه بردمو اسلحه خودمو برداشتم...
ما اینا رو دادیم دست یول...
چرا باید بهم برشون گردونه...
جعبه رو زیر ختت هل دادمو با سرعت از اتاق خارج شدم... یونگی پشت میز توی آشپزخونه نشسته بودو صبحانه می خورد
سابرینا : این جعبه رو کی اورد؟
یونگی : نمیدونم ندیدمش وقتی درو باز کردم فقط جعبه پشت در بود...چیزی شده؟
سابرینا : نه...نه...فقط کنجکاو شدم
یونگی : چی توش بود ؟
سابرینا : عااممم اسباب بازی...فکر کنم یکی از دوستام باهام شوخی کرده برای تولدم اینارو فرستاده
دروغ گفتم...
به هر حال از دست یونگی کمکی بر نمیومد...
سرشو تکون داد
یونگی : بیا صبحانتو بخور...میرسونمت شرکت از اونور میرم اموزشگاه
لبخند زدم رفتم روبه روش نشستمو مشغول خوردن شدم...
اما فکرم درگیر اسلحه ها بود...
هرچی بیشتر فکر میکردم کمرت به نتیجه ای میرسیدم.............
با شدت پاهاشو تکون میداد...
دستمو گذاشتم روی پاهاش
سابرینا : چرا انقدر استرس داری؟
جین : اگه از من خوشش نیاد چی؟
سابرینا : نگران نباش همه چی خوب پیش میره
دوباره به ساختمون بهزیستی نگاهی انداختم...
لیارو دیدم که دست دختر بچه ای رو گرفته بودو کمکش می کرد آروم از پله ها بیاد پایین...
دختر بچه حدودا شیش هفت ساله بنظر میرسید...
سرش پایین بود و موهای لخت مشکیش توی صورتش ریخته بود
جین با سرعت از ماشین پیاده شدو بطرفشون رفت...
منم پشتش پیاده شدم به ماشین تکیه دادم تا برسن
تو ی ذهنم دنبال اسمش میگشتم...
اسمش چی بود... لیا همین چند روز پیش بهم گفتا نانا؟...سارا؟...اها هانا...هانا
با به یاد آوردن اسمش لبخندزدمو دوباره بهشون نگاه کردم...
سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد
سر جام خشکم زد...
این دختر بچه...این همونه...گیج شده بودم...چرا همه چی داشت انقدر پیچیده میشد...
دختر بچه همونطور با لبخند بهم نگاه میکرد
سابرینا : هانا
اومد جلو دستمو گرفت...
دستش سرد بود مثل همون موقع...
حس بدی بهم حجوم اورده بود...
لیا : هانا...ایشون سابریناست...دوست منه...تو میتونی خاله صداش کنی
هانا سرشو به معنی فهمیدن تکون داد...
جین دستشو گرفتو به سمت ماشین بردتش
لیا : خیلی خوشحالم...امیدوارم هانا هم به زندگیه جدیدش عادت کنه...راستی تو قبلا هانا رو دیده بودی؟
سابرینا : نه اخه از کجا باید ببینمش
لیا : عجیبه اخه اون خیلی گوشه گیره و سریع با همه صمیمی نمیشه اما تا تو رو دید اومد دستاتو گرفت
جین هانا رو روی صندلیه عقب نشوند...
کمربندو براش بست و خودشم پشت فرمون نشست...
جین : بیاین بریم..به هانا قول دادم ببرمش رستوران
سابرینا : شما خودتون برید خوش بگذرونید من گشنه ام نیست فقط اومده بودم هانارو ببینم
لیا : پس بزار تا خونه برسونیمت
سابرینا : با تاکسی برمیگردم شما برید..بهتون خوشبگذره
لیا سرشو تکون دادو بعد از خدافظی سوار ماشین شد...
برای هانا دست تکون دادمو اونم متقابلا برام دست تکون داد ازم دور شدن...
واقعا گیج شده بودم...
باورم نمیشد سرنوشت روح اون دخرت بچه به زندگیه ما گره خورده باشه...
راهیه خونه شدم...
سنگینیه نگاهیو روی خودم حس می کردم
خیلی آروم جوری که کسی نفهمه به اطراف نگاه کردم اما چیزی ندیدم...
وارد آپارتمان شدم...
بعد زدن رمز در وارد خونه شدمو به سرعت به طرف پنجره رفتم...
خیلی آروم پرده رو کنار زدمو به بیرون نگاه کردم
جونگ کوک : دنبال کی میگردی؟
سابرینا : دنبال کسی که اسلحه هارو برگردونده
کوک : میخوای چیکارش کنی؟
سابرینا : نمیدومم فقط نمیخوام اون اتفاقات دوباره تکرار بشه
کوک : اما تو که دوست داری تکرار بشه
اخم کردمو با صدای بلندتری گفتم
سابرینا : نمیخوام کسی صدمه ببینه فهمیدی؟
جونگ کوک : خب حالا هرچی...نمیخوای بری سراغش؟
دوباره به بیرون نگاه کردم
سابرینا : چرا...اما نمیدونم طرف مقابل کیه یه دوست یا دمشن یه انسان یا جن...یا
توجهم به یکی که کنار ستون برق نشسته بود جلب شد...
قیافشو نمدیدم...
سویشرت پوشیده بودو کلاهشم روی سرش بود...
اندام نحیفی داشت...
از جاش بلند شد...
سعی می کرد از دیوار بیاد بالا...
کوچه هم خلوت بود
سابرینا : خیلی خب معلوم شد کی اینارو اورده
یه چاقو بزرگ از توی آشپزخونه برداشتم...
اروم از توی خونه بیرون اومدمو روی پله های طبقه بالا
منتظر ایستادم...
آروم رفت سمت در خونه...
یه چیزی گذاشت جلوی درو زنگو زد...
همین که خواست فرار کنه پریدم پایین چاقو رو گذاشتم زیر گلوش
سابرینا : تو کی هستی هان؟
با لگد در خونه رو بازکردمو حلش دادم داخل...
روی زمین افتاد...
بسته ی کوچیکی که پشت در گذاشته بودو برداشتم و سریع درو بستمو قفلش کردم...
بسته رو باز کردم...
همون سنگ فیروزه بود با کاغذای تمرینایی که اون زمان انجام میدادم...
با خشم یه گوشه پرتشون کردمو رفتم سمتش...
فریاد زدم
سابرینا : چرا لال شدی میگم کی هستی؟
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...