"part 4"

75 17 11
                                    

چشمامو باز کردم...
صدای آلارم گوشیم میومد...
از رو ی پاختتیم برش داشتمو خاموشش کردم...
روی تختم نشستم...
به یاد اتفاقات دیشب افتادم...
رفتم بیرون...
صدای آواز خوندن از تو آشپزخونه میومد...
سرک کشیدم...
همون دختره بود...
امسش چی بود اهان هارا...داشت یه چیز یو توی ماهیتابه سرخ می کرد
سابرینا : چه بو یه خوبی میاد
با صدای من سریع برگشت
هارا : صبح بخیر..برات صبحانه درست کردم
سابرینا : هوم میبینم...ممنون...برم دستو صورتمو بشورم میام
رفتم سمت دستشویی...
دستو صورتمو شستمو اومدم بیرون...
خواستم برم سمت آشپزخونه که آیفون زنگ خورد...
چهره هوسوکو جیمین رو پشت آیفون دیدم...
  ابروهامو دادم بالا
سابرینا : چه خبره چرا همشون حمله کردن اینجا
دکمه کلیدو زدم تا در باز بشه و به سمت در رفتم و بازش کردم...
بعد دو سه مین رسدن بالا
هوسوک : سالم سابرینایا بریم؟
سابرینا : کجا ؟
جیمین : ای بابا این خنگول باز یادش رفت
هوسوک : امروز قرار بود بریم مسافرت
دستمو محکم زدم رو پیشونیم
سابرینا : آخخ اصلا یادم نبود ببخشید...بیاین تو تا وسایلمو بردارم
رفتم سمت آشپزخونه پشت میز نشستمو تند تند شروع به خوردن کردم...
رو به هارا گفتم
سابرینا : تند تند بخور قراره بریم جایی
هارا : کجا؟
سابرینا : سفر
جیمین تو ی آشپزخونه سرک کشید
جیمین : دار ی با کی حرف...
با دیدن هارا حرفشو نصفه گذاشت
سابرینا : برو تو اتاق رونا از تو کمدش هرچی لباس اندازت بود بردار
هارا سرشو تکون دادو از آشپزخونه بیرون رفت...جیمینو هوسوک بعد رفتنش امدن تو آشپزخونه
هوسوک : این کی بود یونگیا؟
هارا...هم خونه جدیدم
جیمین : هم خونه اوه تو دوست دختر داری؟
سابرینا : اوه نه من همجنسگرا نیستم اون فقط همخونمه
همشون با گیجی نگاهم میکردن
سابرینا : قیافه هاتون واسه هارا اینطوری شده...هه مسخره ها...من میرم آماده شم
به سمت اتاقم رفتم...
یه کوله پشتی نسبتا بزرگ برداشتمو چند دست لباس ریختم توش..
یاد اسلحه هامون افتادم هبرته برشون دارم اونارم گذاشتم توی کولمو زیپشو بستم...
خودمم یه شلوار تنگ مشکی با سویشرت پوشیدمو از اتاق زدم بیرون...
بچه ها وسط هال باقیافه های عجیب به
هارا نگاه می کردن
سابرینا : من آمادم برم
سه تا ماشین بودیم...ماشین منو ماشنی یونگی و ماشین جین  ماشینو روشن کردمو راه افتادم...
تهیونگو و لیزا با جین و لیا بودن هوسوک و جیمین و نامجون و یونگیم باهم بودن  و جونگ کوک و رونا هم با ما...هارا کنارم نشسته بود و دستگیره درو محکم چسبیده بودو چشماش رو بسته بود
رونا : هارا چند سالته ؟
هارا : 20
رونا : سابرینایا...منظورت از هم خونه چیه؟
از آینه به عقب نگاه کردم...کوک بهم زل زده بود...نمیدونم چرا حس میکردم ناراحته...
در حالی  که هبش نگاه می کردم جواب رونا رو دادم
سابرینا : خب هارا خواهر دوستمه و چون خواهرش برای چند وقت رفته خارج از سئول پیش من میمونه
به تمام معنا چرت گفتم...از قیافه رونا جونگ کوک معلوم بود که حرفامو باور نکردن
رونا خیلی آروم گفت : کدوم دوستت لباسای منم دادی بهش تنش کرده
سابرینا : نمیشناسمش...اوه معذرت می خوام...چون لباساشو نیاورده بود و ما عجله داشتیم مجبور شدم
سرشو تکون دادو همونطور که یه دستش پشت صندلیه من بود و به جلو خم شده بود نگاه عاقل اندرسفیه ای به هارا انداخت
رونا :‌ چشه...چرا اینطوریه؟
زیر چشمی به هارا نگاه کردم...
در حالی که توی جاش مچاله شده بود خوابش برده بود
چیز ی نیست بخاطر ترسه
رونا :  ترس از چی
سابرینا : از جاده
رونا : تو از کجا میدونی ؟ یعنی انقدر بهم نزدیکید که از این چیزا خبر داری ؟
سابرینا : نه وقتی بچه بودم منم اینجوری میشدم...میخوابیدم تا جاده رو نبینم
رونا : چرا چرتوپرت میگی تو کی اینجوری بودی!
اوه سوتی دادم...
این اتفاق برای زندگیه گذشتم بود من بعد از تولد دوبارم دیگه مثل اون موقع ها نبودم..
داشتم فکر میکردم چجوری گندی که زدمو جمع کنم که چشمم افتاد به ضبط...
روشنش کردم تا رونا دیگه نتونه چیزی بگه...
اونم انگار فهمید برگشت سرجاشو به صندلیش تکیه دادو از پنجره به بیرون خیره شد خیلی عجیب بود با وجود صدای زیاد آهنگ هارا هنوز خواب‌ بود...
ترس می تونه انسان رو به یه مرده تبدیل کنه...
بعد از دو ساعت جین ماشینو جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت...
منم پشت سرش پارک کردم...همه پیاده شدنو به سمت رستوران رفتن...
رفتم در مست هارا رو باز کردمو کمی تکونش دادم
سابرینا : هی بیدار شو...هارا
چشماشو باز کردو کمی کشو قوس به بدنش دادو به اطراف نگاه کرد
سابرینا : پاشو داریم میریم ناهار بخوریم
هارا : میشه من تو ماشین غذا بخورم
سابرینا : نترس...پیاده شو من پیشتم
از شانس گندم همون موقع جونگ کوک پشت سرم بود...
نمیدونم چرا برگشته بود...
اما سر جاش ایستاد و دوباره برگشت سمت رستوران...با تعجب به مسیر رفتنش نگاه می کردم...
چرا اینطوری شد پشت میز بزرگ چوبی کوتاهی روی زمين نشستیم...
اخبار داغ از غذاهای روی میز بیرون میومد...
کنارمون پنجره بزرگی بود که روبروش جنگل سرسبزی قرار داشت...
منظره زیبایی واسه عکاسیه...
همینطور که به اطراف نگاه می کردم حس کردم پشت درخت چیزی دیدم...
اروم از پشت درخت اومد بیون...
یه مرد با قامت خمیده کنار درخت ایستاده بود ولی بنظر اگه راست می ایستاد خیلی بلندتر به نظر میرسید...
یکدفعه چشمام گشاد شد...
اره اگه صاف وایمیستاد غیر عادی‌میشد...
کمرم یخ کرد...
دستمو داخل جیب سویشرتم بردمو میله اسلحمو محکم تو ی دستم فشار دادم...صدای خنده بلند هوسوک باعث شد برگردم سمت بچه ها...جین و لیا داشتن باهم بحث می کردن...
سرمو به عالمت تاسف تکون دادمو دوباره برگشتم سمت پنجره...
اما ندیدمش...
رفته بود
تهیونگ در حالی که میخندید پرسید
ته : به چی نگاه می کنی؟
سابرینا : هیچی
غذامونو خوردمیو بعد از حساب کردن پول غذاها سوار ماشینامون شدیم...
رونا پشت فرمون نشست چون خسته بودمو حال رانندگی نداشتم...
پلکامو روی هم گذاشتم...
الان خواب خیلی میچسبه
چشمامو باز کردم...
حتی تیرگی ابرهای آسمون برزخم دوست داشتم
کوک: چرا همیشه میای اینجا خسته نمیشی از این دریا از این آمسون تکراری؟
سابرینا : نه
کوک : برزخ جاهای دیگه ایم داره ولی تو فقط اینجا میای نکنه از ارواحی که اینجا سرگردونن‌ میترسی؟
سابرینا اونا حتی نمیتونن به من دست بزنن
کوک : خب پس برو بقیه جاهاشم ببین
بد فکری هم نیست
روی شن ها پاشدم و به عقب برگشتم...
به خونه هایی که دورشون گیاه سیاهی پیچیده شده بود
نگاه کردم...
خونه هایی که اینجا قرار داره از جنس شنن...
شن های خاکستری...
انگار مهه چیز اینجا‌ روی شن بنا شده و پره از رنگهای خاکستری و سیاهه ساکت و آروم درست مثل یه مرده...انگار این شهرم مثل آدماش مرده...
همینطور قدم میزدم و جونگ کوکم همراهم میومد...
توجهم به قعله بلندی جلب شد...شکل پیچ در پیچ عجیبی داشت و انتهاش...انتهاش نور سبز رنگی میدرخشید...
رفتم سمت همون قلعه...
برام جالب بود که تو اونجا چی قرار داره...
احساس کردم سرم ضربه خورد و چشمهامو باز کردم...
مغز سرم درد می کرد...
جونگ کوکو و رونا داشتن بهم میخندیدن
رونا : وحشی چیکار میکنی؟
رونا در حالی که سعی می کرد خندشو خفه کنه گفت
رونا : دست انداز بود...ببخشید حواسم نبود
کوک  : حواست نبود دروغ میگه  خواست بیدارت کنه
انگشت وسطمو گرفتم سمتش
سابرینا : انگشت طالییم تقدمی به تو
کوک خندیدو رونا پوکر شد...
به هارا نگاه کردم...
خوابه خواب بود
سابرینا : کجاییم؟
رونه : چیزی نمونده یه ساعت دیگه میرسیم
جونگ کوک : بقیه راهو چجوری میریم؟
سابرینا : با قایق
به ساعتم نگاه کردم...
ساعت 8 شب بود...
زمان توی برزخ چقدر زود میگذره
چقدر زیاد خوابیدم
رونا : دهن خوابو سرویس کردی خواهرم
سابرینا : دهن مبارکتو ببند رونایا
کوک : این چیه؟
رونا در حال رانندگی برگشت عقبو به کوک نگاه کرد
رونا : چی چیه؟
محکم زدم پس کلش
سابرینا : گوساله جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی
کوکی سریع برگشت...
با اخم نگاه جونگ کوک کردم
سابرینا : توام انقد حواسشو...
با دیدن اسلحم که توی دستش بود حرف تو دهنم ماسید...
سریع اسلحه رو از توی دستش چنگ زدم
سابرینا :  این نال منه
رونا : خیلی خب بابا...چکش کن ببین کوک گازش نزده باشه یوقت
سابرینا  : ها ها چقد تو بامزه شدی جدیدا
رونا : بودم
کوک : اه بس کنید دیگه
از شیشه ماشنی به بیرون نگاه کردم...
یاد نور سبزی که از انتهای اون قلعه ی عجیب میتابید
افتادم...
خیلی دوست داشتم بدونم اون نور برای چیه...باید برمیگشتم به برزخ
سابرینا  : رسیدیم بیدارم کنید
کوک با تعجب گفت
کوک : نگو بازم میخوای بخوابی؟

رونا‌ : نکنه توام مثل این دختره...چی بود اسمش...میترسی؟
سابرینا :  اسمش هاراست...نخیر فقط خواب خوبی میدیدم می خوام بازم بخوابم
کوک داشت چیپس می خورد...
سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم...
چشمامو باز
کردم...
جونگ کوک کنارم بود
کوک : میخوای بری داخل قلعه؟
از روی زمنی بلند شدم
سابرینا : اره
قعله عجیبی بود...
شبیه قعله های انگلیسی توی دهه های گذشته بود...
شکل ظاهریش شبیه کلیسا بود...
وارد قلعه شدم...
یه پله مارپیچ داشت که تا بالا میرفت...
حتی نرده هم نداشت...
از پله ها رفتم بالا...
کوک : مواظب باش
بی توجه بهش گفتم
سابرینا : این فقط یه خوابه
جونگ کوک با تعجب بهم نگاه کرد...
بی توجه بهش پله هارو بالا میرفتم...
حدود صدتایی پله بود...
به نفس نفس افتاده بودم...
به آخر ین پله که رسیدم روبروم یه راه رو بود...
دو طرف راه رو قاب عکس های زیادی به موازات هم قرار داشتند و کل دیوارو خزه بسته بود...
بوی عجیبی توی فضا میپیچید... 
مثل بوی سوختگی...
جلوی یکی از تابلوها ایستادم...
نصف صورت زنی بیرون مونده بود و بقیش رو خزه گرفته بود...سعی کردم خزه رو بزنم کنار اما دستم سوخت...
با شدت دستمو کشیدم کنار...نوک انگشتام زخم شده بود...
با تعجب به خزه های روی دیوار نگاه کردم...
چرا مهه چی اینجا انقدر عجیبه...
چشمامو باز کردم...
ماشین ایستاده بود و اطرافش رو مه گرفته بود...
هیچکس داخل ماشین نبود...
در های چهار طرف ماشین باز بودن و ماشین به طرف راست یکم خم شده بود...
داخل ماشنی خیلی بهم ريخته بود...
به خاطر مه غلیظی که حتی داخل ماشین هم اومده بود نمیتونستم تشخیص بدم کجام
سریع از ماشنی خارج شدم...
ماشنی یونگی جلومون پارک شده بود عقبو نگاه کردم ماشین جین هم  دیدم که پشت سرمون پارک شده بود...
سریع رفتم طرف ماشینا ...
خبری از بچه ها نبود...
درهای ماشین باز بود...
نه خبری از تصادف بود نه خون
گوشیمو از توی جیبم دراوردم آنتن نمیداد...
صفحش مدام خاموشو روشن میشد...
چند بار زدم تو سرش اما بازم همینجوری شد و یهو کلا خاموش شد
سابرینا : لعنتی
یه نگاه به اطراف انداختم...
بعضی از درخت هارو می تونستم ببینم ولی بیشرت مه بود به طوری که پاهامو نمیدیدم
سابرینا : من کجام؟
سر انگشت اشاره ام میسوخت...
دستمو بالا اوردمو جای سوختگی کمی رو روش دیدم...
خب دوتا احتمال وجود داره...
اولیش اینکه من دارم دوباره خواب میبینم و دومیش...
دومیش اینکه...رفتن من به برزخ اصلا یه خواب نیست
سریع از تو صندوق عقب کولم رو برداشتم...رو صندلی عقب لباسامو ریخیتم بیرون و جاش چندتا بیسکویتو خوراکی و حوله و همینطور جعبه کمک های اولیه ای که توی ماشینم همیشه بود رو برداشتمو  گذاشتم تو ی کولم...
اسلحه بچه ها رو گذاشتم روی وسایلم تا دم دست باشه و ماله خودمو دستم  گرفتم
جونگ کوک *خیالی* : چیکار داری می کنی؟
سابرینا : یه مشکلی وجود داره...نمیدونم چیه ولی هرچی هست دوستاو خانواده من اون بیرونن
کوک : پس میری نجاتشون بدی؟
سابرینا : معلومه
در ماشینمو بستمو قفل کردم...
به سمت ماشین جین رفتم...
از توی صندوق کوله جینو بیرون کشیدم...
چندتا بسته دستمال کاغذی و قوطی های کنسرو و خوراکی از توش دراوردمو گذاشتم توی  کولم
جونگ کوک : مگه قراره گشنگی بکشی؟
سابرینا : من نه ولی مطمئنم جین تا حاالا از گشنگی مرده
در ماشینو بستم و از ماشنی فاصله گرفتم وبه مست مه رفتم...
وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیگه‌ ماشینا رو نمیدیدم...
سه تاشون تو مه گم شده بودن....

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang