"chapter 20" LAST

109 21 16
                                    

سابرینا : جونگ کوک تو خطره باید عجله کنیم
مونی : چه خطری درست بگو چی دیدی؟
بازومو از توی دست مونی کشیدم بیرون و سعی کردم روی پاهام به ایستم...
هنوز سرگیجه داشتم اما کمتر شده بود...
همونطور که چشمامو روی هم فشار میدادم و دستمو روی پیشونیم می کشیدم گفتم
سابرینا : فکر می کنم پیش اربوسه
ته : تو از کجا میدونی؟
سابرینا : داستانش طولانیه...وقت نداریم... بهتره هر چه سریعتر راه بیوفتیم
دوروبرمو نگاه کردم..
سمت چپ و راستمون دیوارای سنگی بلندی بود که آخرش میتونستی آسمون خاکسرتی یو ببینی...
روبه رومون یه راه طولانی بود که تهش سیاه بودو هیچی دیده نمیشد
سابرینا : بریم ...
هوسوک: کجا ؟
همه بهش نگاه کردیم بنظر مضطرب میومد...
همونطور که روی زمين نشسته بود زانوهاشو بغل گرفته بودو لب پاینش میلرزید
یونگی : ما باید متومش کنیم
هوسوک :چطوری نمیفهمی اونا دارن باهامون بازی میکنن ؟؟؟
ما حتی منیدونیم کجاییم چند وقته اینجاییم شایدم چند ساله الان چه روزیه چه ساعتیه اونا دارن باهامون بازی می کنن حتما یه جایی همین اطراف دارن به حماقتمون میخندن
جیمین به سمتش رفتو دستشو به سمتش دراز کردو گفت
جیمین : شاید...شاید تو راست بگی هوسوکا... ولی من باور دارم همه چی درست میشه پس دستمو بگیر و بلند شو
هوسوک با شک بهش خیره شد
سابرینا : اره من با جیمین موافقم
رفتم سمت هوسوک
سابرینا : من یه قول دادم به خواهرم قول دادم برنده باشم و بازم لبخند بزنم اگه جا بزنم اگه ببازم دلیلی برای برگشتن ندارم به چه امیدی برگردم حداقل تا وقتی جونگ کوک دوباره برنگردوندم و
انتقام تمام بلاهایی که سرمون اوردنو در نیارم بر نمیگردم پس خواهش می کنم بلند شو و باهامون بیا
رنگ نگاه هوسوک عوض شد...دست جیمینو گرفتو بلند شد
یونگی لبخند زدو گفت
یونگی : خیلی خب راه بیوفتین شکارچیا
همه به سمت جلو راه افتادیم...
هیچوقت رسیدن به آینده ی خوب آسون نیست...
هیچوقت خوشبختی رو به راحتی به کسی هدیه نمیدن...
ولی من فکر می کنم همه ی ما یه سرنوشت داریم...
یه رویا یه آرزو اگه بارها بمیریم و دوباره متولد بشیم...
این سرنوشت ماست و تنها یک چیز باعث شده راهمون رو
محکم و استوار ادامه بدیم اون هم ایمانه ایمان به تغییر سرنوشت...
به تاریکی رسیدیم همه جا تاریک بود و فضای اطراف قابل دیدن نبود
لیا : بهتره نزدیک هم باشیم
جین : اوهوم
اربوس بالخره اومدید
همه شروع کردیم به اطرافمون نگاه کردن تا صاحب صدارو پیدا کنیم...
یکدفعه همه جا روشن شد...
زیر پاهامون مثل شیشه رقیق بود...
اما نمیتونستیم داخلشو ببینیم...
هر طرف که میرفتیم با جایی که قبلا ایستاده بودیم فرقی نداشت...
یه نفر روبرومون ظاهر شد...
چشمام از تعجب گشاد شدن...
خشم هر لحظه به تک تک سلول های بدنم هجوم میاورد
سابرینا : اربوس
خنده شیطانی ای کرد...
همونطور که دور تا دورم میچرخید و براندازم می کرد گفت
اربوس : سابرینا به سرزمین من خوش اومدی از سوپرایزم خوشت اومد
سابرینا : چه سوپرایزی؟
با تعجب یه تای ابروشو داد بالا همونطور که دوتا دستشو جلوی سینش بهم گره کرده بود گفت
اربوس : برگشتن حافظت
سابرینا تو یه حرومزاده ای
اربوس : نیازی به تشکر نیست من بهت مدیون بودم اگه تو نبودی نمیتونستم اون دورگه احمقو وادار کنم دروازه تاریکیو باز کنه واسه همین خواستم لطفتو جبران کنم
سابرینا : لعنتی با جونگ کوک چیکار کردی ؟
با خشم بهش نزدیک شدم...
دستشو جلو اوردو مانعم شد
اربوس : به زودی همتونو می فرستم پیشش
لبخند شیطانی ای بهم زدو ادامه داد
اربوس : بزرگترین اشتباه زندگیتون اومدن به اینجا بود...
حاالا باید منتظر تاوانشم باشید
دندونامو از خشم روی هم فشار می دادم
سابرینا : هیچ غلطی نمیتونی بکنی
دوباره خندیدو همونطور که دورمون دایره وار قدم میزد ادامه داد
اربوس : باید زودتر از این حرفا میفهمیدین دارین با دم شیر بازی میکنین
تهیونگ با چشمای قرمزش زل زد به چشم های اربوس و با خشم گفت
ته : میکشمت عوضی
خندید ازمون فاصله گرفت
اربوس : خیلی خب
اربوس زیرلب چیزی گفت...
یکدفعه زمین زیر پامون شروع به لرزیدن کرد و بعد از بالای سرمون یه نور با قدرت زیاد تابید...
به خاطر شدت نور همه چشمامونو بستیم و وقتی نور کمتر شد چشمامونو باز کردیم...
یه زن جلومون بود قد بلند و موهای طلایی ای داشت رنگ چشماش آبی خیلی روشت بود و دورش بنفش مثل اون اول که تهیونگو دیده بودم دو تا خط مثلثی شکل از زیر چشماش تا روی گونه هاش کشیده شده بود لباسش طالیی رنگ بود و ازش نور تابش میشد اون باید باناوزا باشه هستی بان نور اربوس به مستش رفت...
ته : دختر عمه ....
اربوس و باناولزا همدیگه رو در آغوش کشیدن دورشون طوفانی از نور و تاریکی شکل گرفت...
داشتن باهم یکی میشدن همه سلاحامونو گرفتیم بالا طوفان از بین رفت حالا جثه اش بزرگتر شده بود طوری که به سختی به کمرش میرسیدیم لبهاش بنفش بود و سپر مشکی طالیی به تن
داشت پشت سرش یه الماس خیلی بزگی بود
ته : کریستال تغییر سرنوشت...
جیمین : چی چی گفتی
ته : اونی که پشته سرشه کریستاله تغیی سرنوشته
جیمین :مطمئنی ؟
ته : پدرم اونو از هل دزدیده بود
( با این هل کار داریم اینجا فقط اسمش اومده ....  )
جین : یعنی میتونیم باهاش سرنوشتمونو عوض کنیم؟
هوسوک : یعنی می تونیم برگردیم به گذشته یا آینده ای بهتر؟
ته : باید اینطور باشه
همون طور که بهمون نزدیک میشد دستشو اورد بالا از دستش دودهای مشکی بیرون اومدن و کل بدنمون به جز سرامونو گرفت نمیتونستیم تکون بخوریم
لیا : لعنتی
جین :  نه...داریم فرو میرم
متوجه شدم تو ماده رقیق زیر پامون فرو میره  آروم آروم
لیزا : نه...نه
جیمین اول از همه رفت پایین
یونگی : نهههه جیمین
بعدش لیا و لیزا و هوسوک دیگه نمیدم
جین : نهههههه لیااااااا...هوسوک...نه... لیزااااا یه کاری کنید
مونی :‌ چیکار می تونیم بکنیم
ته : نهههههه
تیهونگم رفت پایین...یونگی و ته  و جین هم آروم آروم رفتن پایین
مونی : نهههه...سابرینا یه کاری بکن
باید یه کاری میکردم...
مونی هم داخل سیاهی زیر پام فرورفت...
اومد نزدیکم
اربوس و باناولزا : حالا فقط ما موندیم...دوست داری چطوری بمیری مثل دوستات ؟
و با دستش به زیر پام اشاره کرد...نگاه کردم...زمین شیشه ای زیر پام کم کم شفاف شد و تاریکی ها کنار رفتن...
بچه ها تو مایع ای شبیه به آب غرق شده بودنو دستو پا میزدن...
چشمم به جونگ کوک افتاد بی حرکت توی اون مایع شناور بود
سابرینا : جونگ کوککککک
اشکام از گوشه چشمام پایین چکید
اربوس و باناولزا : این مرگه خیلی راحتیه...من ترجیح میدم زنده زنده بسوزومنت...نظرت چیه جالبه نه؟
خنده شیطانی ای کرد
من قول دادم...باید یه کاری می کردم سعی کردم با چشم سومم اربوس و باناولزا رو  ببینم و دیدمشون...
موفق شدم...
چشم سومم باز شد و نوری از پیشونیم به سمتش رفت...
سعی کرد با دستش مانع بشه اما موفق نشد و نور بهش برخورد کرد...
کم کم انرژیمو از دست دادمو بی حال شدم
چشمامو باز کردم
سابرینا : من کجام
جونگ کوک : سابرینا
سرمو اوردم بالا کوک بالای سرم بود و من زیر اون ماده رقیق وایساده بودم
جونگ کوک : سابرینااا .. سابرینا
لباساش خیس بودن و از موهای سرش آب می چکید...
فکر کردم از دستش دادم...
چقدر خوبه که زندست...
ولی اون منو نمیدید من پایین پاش بودم
سابرینا : جونگ کوک
کوک : سابرینا من صداتو میشنوم تو کجایی؟
صدای شکستن از زیر پام اومد به پایین پام نگاه کردم اونا اربوس و باناولزا بودن زیرپای من دورشون تیغه های خیلی بزرگ یخ بود داشتن اونا رو میشکوندن و میومدن بالا باید چیکار کنم اون دوباره برمیگرده من باید بمونم باید جلوشو بگیرم
سابرینا : کوک... برو و دروازه تاریکیو پیدا کن
کوک : چی...ولی تو کجایی؟
من نمیتونم بیام...برو خودتو بچه هارو نجات بده
صدای تق تق شکستن یخ های دور باناولزا واربوس میومد
به بالا نگاه کردم
کوک نبود پس پایانش اینطوریه

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora