"part 7"

68 14 16
                                    


چشمامو باز کردم...
من کجام؟
به اطرافم نگاه کردم...تو همون راهرو بودم...انتهای راه رو متوجه
یه در آهنی شدم...
اروم رفتم سمتش...خواستم دستمو بزارم روی دستگیرش که صدای خس خسی از پشت سرم شنیدم...
سریع برگشتم...
یه گرگ بزرگ مشکی رنگ پشت سرم بود دندونای تیزی داشت
و با چشم های سبز براقش بهم زل زده بود...
یکدفعه اومد سمتم...
دستمو جلوی صورتم گرفتمو روی زمين افتادم
با هین بلندی از جام پاشدم
کوک : سابرینا
به جونگ کوک که کنارم نشسته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد خیره شدم
کوک : کابوس میدیدی؟
با دستم به چشمام فشار کمی دادم
سابرینا : اره فک کنم
به اطرافم نگاه کردم...
هوا گرگومیش بود...
پس چیزی تاصبح نمونده بود...
بچه ها خواب بودن...
جنگل مثل هميشه تو سکوت فرو رفته بود و فقط صدای رودخونه این سکوتو میشکست
سر هارا رو از روی پام بلند کردمو کوملو زیر سرش گذاشتم...
به سمت رودخونه رفتم...
دستمو توی آب فرو بردم خنک بود...
چند مشت آب به صورتم زدم
جونگ کوک : مگه نگفتی از دایره بیرون نیایم
سرمو برگردوندمو به کوک که از دایره بیرون اومده بود و پشت سرم ایستاده بودو با ترس به اطراف نگاه می کرد زیر چشمی نگاهی انداختم
سابرینا : برای شما دست پاچولوفتیا گفتم نه خودم
سرمو برگردوندمو روی ختته سنگ کنار رودخونه نشستم...
سنگ صافی برداشتم به سمت رودخونه پرت کردم بعد از هفت بار برخورد به سطح آب داخلش فرو رفت...
جونگ کوک کنارم نشست
کوک :  وای چقدر جالبه
خم شد و سنگی برداشت تا امتحان کنه اما به محض پرتاب سنگ داخل آب فرو رفت...خندید
کوک : نشد
سنگ صافی برداشتمو نشونش دادم
سابرینا : سنگت باید اینطوری صاف باشه
سنگو توی دستش گرفتمو دستشو بین دستام گرفتم
سابرینا : به دستت زاویه بده...اینطوری...بعد پرتابش کن
سنگو پرتاب کردیم و بعد از هفت بار ضربه داخل آب رفت... خندیدمو به سمتش برگشتم
سابرینا : دیدی تونس...
با دیدن چشم هاش حرفمو نصفه گذاشتم...
نگاهش به من بود انگار اصلا به حرفام توجه نکرده بود...
بدنم از این همه نزدیکی گر گرفت..
نگاهمو ازش گرفتمو خواستم دستمو از روی دستش بردارم
که اون یکی دستشو گذاشت روی دستمو مانع شد با تعجب بهش خیره شدم
کوک : سابرینا تو از من بدت میاد؟
برق اشکو تو چشماش میدیدم...
چشمام از تعجب گرد شده بود...
چیکار کرده بودم که با خودش اینطوری فکر می کرد
سابرینا : چرا همچنين فکری میکنی؟
کوک : دیگه مثل قبل نیستی...ازم فرار میکنی...دیگه بهم لبخند نمیزنی...بهم توجه نمیکنی...ازم متنفری؟
قطره اشک سمجی که از گونه هاش پایین میچکیدو با انگشت شصتم کنار زدمو دستمو روی گونش گذاشتم
سابرینا : جونگ کوک...واقعا دلم می خواد یه روزی ازت متنفر بشم یه روز ی فراموشت کنم...اما نمیشه هیچوقت نتونستم
کوک با گنگی به صورتم خیره شده بود...
جیمین : چرا ؟
اون یکی دستمم از دستای سردش بیرون کشیدمو روی گونش گذاشتم...
سرمو به جلو خم کردمو لبامو گوشه لباش گذاشتم...
لرزش بدنش رو حس می کردم...
از خودم بدم اومد که بدون اینکه ازش اجازه بگیرم بوسیدمش اما واقعا دلتنگش بودم...
تک تک سلول‌های بدنم لمس بدن زیباشو فریاد میزد...
لبمو بدون حرکت روی گوشه لبش گذاشته بودمو بیشتر به خودم فشارش میدادم...
خیلی بیشرت میخواستم اما نمیشد...
سرمو عقب بردم...نفس عمیقی کشیدم... به چشم های بستش نگاه کردم
سابرینا : متاسفم
از کنارش بلند شدم تا به سمت بچه ها برم...
با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد اطراف دایره سایه
هایی با شنل مشکی رنگی که کلاهاشون صورتشون رو پوشونده بود ایستاده بودن...
سابرینا : اینجا چی میخواین؟
-این سوالیه که من باید ازت بپرسم...تو قلمرو ما چیکار میکنید؟
با صدایی که از پشت سرم شنیدم به عقب برگشتم...
اونم مثل سایه هایی که دو تا دور دایره ایستاده بودن بود با این تفاوت که رنگ شنلش قرمز بود...
حدس زدم رئیسشون باشه...
کوک پشتم قاییم شده بودو محکم آستین لباسمو تو دستش گرفته بود...
سابرینا : اینجا قلمرو شما نیست
سایه بدون اینکه کوچیکترن حرکتی بکنه بهمون نزدیک شد...
فقط یک قدم باهامون فاصله داشت
-نشونت میدم اینجا قلمرو کیه
یقه لبامسو گرفتو محکم پرتم کرد...
از پشت خوردم به درخت...
سابرینا : آخخخ
جونگ کوک : سابریناااااا
خواست بطرفم بیاد که اون سایه پرتش کرد توی رودخونه...
بچه ها بیدار شدنو با تعجبو ترس به اطرافشون نگاه می کردن
سابرینا : از جایی که هستنی بیرون نیاین
اسلحمو از جیبم بیرون اوردمو شروع کردم به شلیک کردن...
اشعه ای که بهش خورد باعث شد عقب بره...
حس کردم از پشت درختا سایه های بیشرتی به سمتمون میان
سابرینا : سریع اسلحه هاتونو بردارین هارا کوملو بردار بجنبین سریع
با فریاد من بچه ها از شوک بیرون اومدنو به تکاپو افتادن...
رفتم سمت رودخونه دست جونگ کوکو گرفتمو
بلندش کردم
سابرینا : حالت خوبه؟
سرشو به عالمت مثبت تکون داد
سابرینا : اسلحت همراهته؟
کوک : اره
سابرینا : میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
جیمین : اره میدومن
صدای شلیک اسلحه ی بچه ها بلند شد
سابرینا : از هیچی نترس...من حواسم بهتون هست
با شلیک بچه ها سایه های اطرافشون از بین میرفتن
-انساهنای امحق اینجا رو رئیس به ما داده شما نمی‌تونید وارد قلمرو ما بشید
سایه ها از هر طرف بهمون نزدیک میشدن
سابرینا : مواظب باشید
سر اسلحمو گرفتم سمت یکیشون و بهش شلیک کردم...
اشعه ای بهش خوردو حمکم به تنه درخت برخورد کرد...
بقیشون با سرعت بهمون حمله کردن...
هانا جیغ بلندی کشید...هارا حمکم بغلش کردو چشماشو با دستاش گرفت...
جیمین و هوسوک و یونگی و نامجون با اسلحه هاشون شلیک میکردن...تهیونگ و جین هم حواسشون به لیزا و لیا بودن و رونا هنوزم تو شوک بود و با ترس به اطرافش نگاه می کرد...
کوک پشت به پشت من ایستاده بود و به سایه هایی که بهمون نزدیک میشدن شلیک میکرد...
چشمم به همه بود...
باید مراقبشون باشم...
باد تندی وزیدو خاک بلند شد...
به سختی میتونستم چشم هامو باز نگه دارم...
میدونستم این طوفان ناگهانی طبیعی نیست...
اونا می خواسنت اون حصاری که اطراف بچه ها ساخته بودمو از بنی بربن و موفق هم شدن...
طوفان تموم شد...
سایه ها به طرف بچه ها رفتن...
تهیونگ همونطور که داشت شلیک می کرد گفت
ته : لعنت بهتون نزدیک نشین
یکدفعه پرت شدو حمکم خورد به درخت پشت سرش
سابرینا : تهیونگگگگ
-گفتم که کسی منی تونه وارد قلمرو ما بشه
با خشم بهش نگاه کردم
سابرینا : اینجا زمین ماست نه شما
تمام تمرکزم رو جمع کردم...
چشم هامو بستمو محکم باز کردم...
نور سفیدی از پیشونیم بیرون اومدو بهش برخورد کرد...
درست مثل همون نوری که به بانازلوا و اربوس برخورد کرده بود اما خیلی ضعیف تر محکم خورد به درخت...
بیشتر سربازاش توسط بچه ها کشته شده بودن ولی باز هم تعدادشون بیشرت از‌ ما بود...
رفتم سمتش...
یه چیزی مثل دود اما سیاه تر ازش بلند میشد...
بقیه سربازهاش وقتی متوجه شدن رئیسشون زخمی شده دست از مبارزه کشیدن خم شدمو شنلو از‌‌ روی سرش برداشتم...
هیچ صورتی نداشت فقط یه سایه بود با چشمهای سفید بدون هیچ مردمکی
-تو...توکی هستی؟
اسلحمو اوردم بالا به سمتش گرفتم...
پوزخندی بهش زدم...
سابرینا : تو دنیای مشا به من میگن تیرتاسیل
دیدم چشم هاش از تعجب باز تر شد...
بهش شلیک کردمو درست مثل یه خاکسرت دود شد رفت هوا
برگشتم مست بچه ها...
پشت به پشت هم ایستاده بودن و وسطشون هانا و هارا و رونا با وحشت به اطراف نگاه می کردن...
سایه های اطرافشون برگشته بودن سمت من
سابرینا : رییس اصلیتون کیه؟
هیچکدومشون حرفی منیزدن
نامجون  : لعنتیا...همتونو میفرستم به جهنم
خواست دوباره به سمتشون شلیک کنه
سابرینا : نه صبر کن
با صدای بلندی ادامه دادم
شماها برمیگردین پیش رئیستون...مهمونی که جرات کرده شما رو اینجا فرستاده...
بهش میگین تیرتاسیل داره میاد سراغت...حالا میتونین برین...همین حالا
همشون سریع از جلوی چشممون غیب شدن...
رفتم سنت بچه ها همشون نفس نفس میزدنو عرق کرده بودن... تهیونگ دستش رو به پهلوش گرفته بود
سابرینا : حالتون خوبه؟
تهیونگ : بهتر از این نمیتونست باشه
خندیدمو کولمو از دست هارا گرفتم خوبه پس بیاید سریعرت راه بیوفتیم تا به جاده برسیم
راه زیادی نرفته بودیم ولی واقعا خسته بودم...
دلم خواب میخواست
هارا : تو واقعا جدی بودی؟
زیر چشمی هبش نگاه کردم
سابرینا : البته که بودم بچه
هارا : یعنی تو میخوای بجنگی مثل قبل؟
سابرینا : اره درست مثل قبل
هارا :‌ قول
ایستادمو برگشتم سمتش...
انگشت کوچیکه دستشو گرفته بود بالا...
به کارهای بچگانش خندیدمو انگشت کوچیکمو تو دستش قفل کردم
سابرینا : قول
لبخند زد
هارا : ممنون
با دستم موهاشو بهم  ریختم
سابرینا : یالا حرکت کن عنی لاکپشتا راه میری
اخماشو تو هم کشیدو لباشو جمع کرد...
خندیدمو دستمو گذاشتم دور شونشو دنبال خودم کشیدمش
دیگه به جاده رسیده بودیم...
ماشینا اینجا نبودن...
معلوم نبود کجان شاید یه جای دیگه دورتر از
ماشینا بودیم..از دور یه اتوبوس رو دیدیم...
سریع اومدم تو جاده و براش دست تکون دادم...
بهمون که رسید نگه داشت درش رو باز کرد
راننده: اتفاقی افتاده؟
سابرینا :بعله...ماشینمون خراب شده و گوشیا مونم آنتن  نمیده میشه مارو تا یه شهری جایی برسونید؟
راننده: اره بیاین بالا
مهمون برای تشکر تعظیم کردیم
سابرینا :ممنون
همه سوار شدیم روی نزدیک ترین صندلی نشستم...
هارا هم کنارم نشست...
رونا جونگ کوک
پشت سرمون نشستن سرمو رو روی شونه هارا گذاشتمو چشمامو بستم...

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt