'chapter 3'

53 6 2
                                    

JIN POV :
لیا  توی آشپزخونه مشغول درست کردن قهوه بود...
بسمتش رفتمو دستامو دور بدنش حلقه کردم و گونش رو بوسیدم...
لبخند زدو بسمتم برگشت...
دستش رو پشت سرم گذاشتو انگشتهاش رو لا به لای موهام فرستاد...
سرمو کمی خم کردم که لبهاش رو روی لبهام کشید...
لب پایینیش رو اروم بوسیدم...
به پهلوهاش چنگ زدمو بیشتر به خودم نزدیکش کردم
هانا : بابا
با صدای هانا از هم جدا شدیم...
لیا : تو هنوز بیداری وروجک
بهم نگاه کرد
لیا : حواست به قهوه ها باشه تا من ببرم بخوابونمش
به لب های خوشرنگش نگاه کردمو لبخند زدم

جین : خودم میربمش
لیا متقابلا بم لبخند زد
از آشپزخونه رفتم بیرون...
بسمت هانا که روی کاناپه دراز کشیده
بودو کارتون میدید رفتم...
کنارش نشستمو کنترلو برداشتمو تلوزیون رو خاموشش کردم...لبو لوچشو آویزون کرد
هانا: من میخواستم بازم کارتون ببینم
از خستگی پلک هاش  داشت روی هم میوفتاد ولی همچنان سرتق بود
جین : دیگه دیروقته...نیم ساعتم از وقت خوابت گذشته
چشم هاش رو بستو درحالی که دستاشو به سمتم دراز میکرد با لبخند گفت : بغلم میکنی

بهش خندیدمو بغلش کردمو لپشو حمکم بوسیدم که باعث شد بلند بلند بخنده
بطرف اتاقش رفتمو روی تختش گذاشتمش
هانا : بابایی زیر تختو نگاه کن هیولا نباشه
لبخند ارامش بخشی بخش زدم تا بهش استرس وارد نکنم چند وقتی بود که همشتو خواب کابوس میدید و حرف های بی ربط میزد
واسه اینکه آرومش کنم زیر تختو نگاه کردم
زیر تخت هانارو دیدم که با چشم های اشکی بهم نگاه میکرد!
هانای زیر تخت : بابایی یکی روی تخت منه..
لیا : هی جین داری چیکار میکنی؟

با صدای لیا به خودم اومدمو فهمیدم خیلی وقته به زیر تخت خالی هانا خیره شدم...
به بالا تخت نگاه کردم هانا نبود...
با عجله بلند شدمو سمت لیا رفتم
جین : هانا کجاست؟
لبا که تازه چشمش به تخت خالی پشت سرم افتاده بود با نگرانی گفت
لیا : من فکر میکردم پیش توعه
کنارش زدمو به سرعت خودم رو به هال رسوندم ولی هانا روی کناپه نبود...
بلند بلند امسشو صدا میزدمو مثل دیونه ها کل خونه رو میگشتم..
لیا هم معلوم بود ترسیده یه جا ایستاده بودو به یه جای نامعلوم خیره شده بود و پلک منیزد...
بعد از گشتن کل اتاقا بسرعت پیش لبا رفتم و محکم تکونش دادم

لیا: میتونی فکر کنی ببینی وقتی باهاش قائم موشک بازی میکنی کجا قایم میشه ؟
لیا جواب نمیداد...
محکم تکونش دادمو با خشم سرش داد زدم...
جین :  یااا لیا
لیا به خودش اومدو با چشم هایی که هر لحظه بیشتر از اشک پر میشد بهم نگاه کرد
همون لحظه صدای شکستن ظرف اومد
لیا : آشپزخونه
بسرعت بسمت آشپزخونه دویدیم  باصدای روشن شدن لباسشویی بسمتش رفتیم
لیا : خدای بزرگ هانا
هانا توی لباسشویی بود و لباسشویی ناخودآگاه روشن شده بودو داشت حرکت میکرد با عجله
بسمت لباسشو یی رفتیم...
به سختی در لباسشویی رو باز کردمیو هانارو کشیدیم بیرون...
لیا محکم بغلش کرد...
صداش میزدو آروم به صورتش ضربه میزد ولی هانا هیچ واکنشی نشون نمیداد... بعد از

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora