"chapter 19"

87 18 18
                                    

رفتیم داخل و به محض اینکه همه داخل شدیم شکاف بسته شد... فضای اطرافمون شبیه به جنگل تاریکو مه گرفته بادرختای سوخته و زمین خاکستری بود...
اسلحه هامونو محکم دستمون گرفتیم و به سمت جلو حرکت کردیم...
هر چی جلوتر میرفتیم مه غلیظ تر میشدو تشخیص اطرافمون سخت‌ ترو سخت تر میشد تا اینکه دیگه چیزی نمیدیدیم...
یکدفعه ای صدای خنده های شیطانی ای تو فضا اکو شد...
همه یه قدم عقب تر رفتن
مونی : نترسید
صدای دویدن یکی به سمتمون می اومد...
اسلحه هامونو گرفتیم بالا که یکدفعه کله قرمز رنگی از
داخل مه اومد بیرون
فیول : ترسوندمتون؟؟؟
بدنش کامل ازمه اومد بیرون...شروع کرد به خندیدن...کل بدنش سفید بود به جز چشماش که قرنیه نداشت و دندون های تیزو ریزش که وقتی می خندید دیده میشدن
ته : نه
دوباره خندید
فیول : وی...از دیدنت خوشحالم پسر
خیلی وقته قاطی آدما شدی پدر از دستت خیلی عصبانیه
ته : برام مهم نیست خواهر...اینجا چیکار داری
فیول : من اینجام تا شمارو ببرم پیش اربوس...منتظرتونه
یه لبخند خبیث زدو راه افتاد...دنبالش راه افتادیم...زیر پاهامون دود های مشکی ای می اومد و کم کم داشت فضارو می گرفت
سابرینا  : جین .... لیا ... تهیونگ ... هوسوک ... لیزا ... نامجون ... تهیونگ
هرچی صداشون میکردم کسی جوامبو نمیداد
سابرینا : یونگیییی ... جیمینیییی
دور خودم می چرخیدم و بچه هارو صدا میزدم...
هیچ جارو نمدیدم... که یکدفعه زیر پام خالی شد و من افتادم...
(بچه ها از اینجا تا یه قسمتی ما دوتا سابرینا داریم حواستون باشه قاطی نکنید  یه جورایی فلش بکه  منظورم اینکه ستبرینایی که تا الان تو فیک بود داره بچگی های خودش رو میبینه 😶)
چشمامو که باز کردم وسط یه خونه بودم...
در خونه باز بود...
میتونستم از بیرون ماشین بابارو ببینم که در صندوقش باز بود و مامان داشت از توش یه چیزایی برمیداشت...
وارد خونه شد...
با خوشحالی فریاد زدم
سابرینا : مامان
بدون اینکه بهم توجهی کنه از کنارم گذشت...
با تعجب دنبالش رفتم
رونا : سابرینا انقدر به من نگو کلوچه
سابرینا : بگم چی میشه؟
رونا شروع کرد به دویدن به سمتش...
همینطور که میدویدن از وسط من عبور کردنو به سمت پله ها
رفتن باورم نمیشد این چی بود این الان من بودم من مردم ؟
همینطور با تعجب به اطراف نگاه می کردم که بابا اومد توی هالو خودشو پرت کرد روی مبل و نالید
بابا : آخ کمرم داره نصف میشه 6 ساعته دارم رانندگی می کنم
مامان با لیوانی که ازش بخار داغی بلند میشد به سمتش رفتو لیوانو به دستش داد و کنارش نشست
مامان : به جاش بچه ها خیلی خوشحالن خیلی وقت بود که یه سفر خانوادگی نرفته بودیم
روبروشون ایستاده بودم و به چهره های خسته اما خوشحالشون خیره شدم مطمئن شدم هیچکدوم منو نمیبینن...من الان کجام ؟وسط یه رویا اما همه چیز خیلی واقعی بنظر میرسه مثل یه خاطره اما چرا من هیچی ازش بخاطر ندارم
رونا همراه با من از پله ها اومد پایین...
دست رونا یه بوم نقاشی با سه پایه و کیف بودو دست من
دوربین عکاسی
رونا که توی صداش میشد هیجانو خوشحالیو حس کرد گفت
رونا : ما داریم میریم بیرون
مامان سری تکون دادو گفت
مامان : مواظب خودتون باشید
چشمی گفتنو از خونه خارج شدن...
دنبالشون راه افتادم...
بعد از کمی پیاده روی رونا ایستاد
رونا اینجا برای نقاشی منظره خوبی داره
سه پایه رو گذاشت روی زمینو بومشو روی سه پایه تنظیم کرد
سابرینا : من یکم دیگه جلوتر میرم
رونا : باشه ولی خیلی دور نشو یه وقت گم میشی
سری تکون دادو راه افتاد دنبال خودم راه افتادم واقعا مسخره بود یعنی این منم شاید یه نسخه مشابه دارمو خودم خبر ندارم با دقت بهش نگاه کردم...اما خیلی شبیه به الان من
نبود...
لاغرتر و کوتاه تر تقریبا مشابه  پونزده شونزده سالگیم بود روی یه تپه ایستاد و از منظره روبروش عکس گرفت
سابرینا ۱۵ ساله : وای چقدر قشنگه
جلو رفتم تا ببینم چه چیزی توجهشو جلب کرده...
یه جنگل با درخت های بزرگ و قدمیی بود...
بنظر آشنا میاد انگار قبلا اینجا بودم آروم آروم از تپه پایین اومد و به سمت اون جنگل رفت منم دنبالش راه افتادم...
هرچی نزدیکتر میشدیم تصاویر آشنایی به ذهنم میومد اما دقیق بخاطر نمیوردم که کی اینجا بودم
پیر زن : هی دختر
پیر زنی صداش کرد...
ایستاد و با تعجب بهش خیره شد انگشت اشارشو به طرف خودش گرفتو
گفت
سابرینا ۱۵ ساله : با منید ؟
با بد اخلاقی جواب داد
پیر زن : مگه غیر از تو کس دیگه ایم  اینجا هست... سمت اون جنگل نرو
سرم یکدفعه ای گیج رفت...
صداهایی توی سرم مدام تکرار میشد...
دستمو روی پیشونیم گذاشتم
باتعجب پرسید
سابرینا ۱۵ ساله : چرا
سابرینا  : چونکه این جنگل جن داره
پیر زن : چونکه این جنگل جن داره
با چشماهایی که از تعجب گشاد شده بود به پیر زن نگاه کردم انگار واقعا قسمتی از خاطراتم بود که من کاملا به یاد نمیاوردم... به خودم نگاه کردمو آروم گفتم
سابرینا : من به این چیزا اعتقاد ندارم
شونه ای  بالا انداختو گفت
سابرینا ۱۵ ساله : من به این چیزا اعتقاد ندارم
دیگه مطمئن شدم اینجا یه خبراییه...
پیرزن با بیخیالی پشتشو کردو درحالی که مسیری پیش روش رو
طی می کرد گفت
پیر زن : خود دانی
زیر لب گفت
سابرینا ۱۵ ساله : پیر زن خرافاتی دیونه
تمام این صحنه ها برام آشنا بود انگار قبلا دیده بودمشون...
به سمت جنگل راه افتاد...
طناب های قرمزی رو دور ورودیه جنگل بسته بودن...
انگار ساکنین این روستا واقعا به اینکه اینجا جن
داره ایمان داشتن بادستش طنابارو کنار زد و ازشون رد شد
یه نیم ساعتی میشد که توی جنگل قدم میزدیم و نسخه دوم من از هر چیز جالبی که میدید تند تند عکس می گرفت که یهو ایستاد و خشکش زد مسیر نگاهشو دنبال کردم یه پسر روی تنه درختی که روی زمین افتاده بود نشسته بود از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم یعنی اون ... اون
سابرینا ۱۵ ساله :هی تو اونجا چیکار می کنی؟
پسر با ترس به عقب نگاه کرد...
چشمام از تعجب گرد شد... جونگ کوک
جونگ کوک  که دست پاچه شده بود از جاش بلند شدو ایستاد
کوک : تو...تو...ای...اینجا چیکار میکنی؟
پوزخندی زدو گفت
سابرینا ۱۵ ساله : از کی تا حاالا سوالو با سوال جواب میدن؟
کوک که معلوم بود هنوز گیجه فقط بهش خیره شده بود و حرف نمیزد‌ رفتو روی تنه درخت نشست
سابرینا ۱۵ ساله : نمیخواد بترسی من جن نیستم حتما اون پیر زن خرفت توام موقع اومدن به این جنگل ترسونده
کوک با لکنت گفت
جونگ کوک : پی...پیر زن...کدوم پیرزن ؟ ب..بهتره زودتر...از این...اینجا...بری
سابرینا ۱۵ ساله : خیلی خب نمیگفتیم یکم دیگه میرفتم حالا بیا بشین از چی میترسی
کوک سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و کنارش نشست...
رفتم جلوشونو بهش خیره شدم...
واقعا خودش بود... همون چشمای بنفش براق...همون پوست سفید و موهای صورتی...
آروم زمزمه کردم
سابرینا : کوک واقعا این خودتی ما قبلا همدیگرو دیده بودیم پس...پس چرا چیزی یادم نمیاد چرا هیچی بهم نگفتی؟
به نسخه دومم خیره شده بودو با تعجب به اجزای صورتش نگاه می کرد برگشت سمتشو نگاهشو بهش داد کوک خجالت زده سرشو انداخت پایین
سابرینا ۱۵ ساله : اسم من سابریناست...اسم تو چیه؟
با کمی مکث گفت
کوک : جونگ...کوک
سابرینا ۱۵ ساله: اسم قشنگی داری...اهل همینجایی؟
سرشو برای تایید تکون داد...
صحنه رو به روم برام خیلی آشنا بود...
دوباره سر گیجه شدید گرفتم...
سرمو با دستام گرفتمو به پایین خم شدم...
از درد ناله میکردم وقتی دردش کمتر شد سرمو بلند کردم وسط جنگل بودم خبری از تنه درختو کوک و اون نسخه مشابه خودم نبود با گیجی به اطرافم نگاه کردم که چشمم افتاد به کوک به درخت تکیه داده بود یکدفعه لبخند روی لباش ظاهر شد مسیر نگاهشو دنبال کردمو به خودم رسیدم که با جعبه ای که
دورش پارچه آبی ای پیچیده شده بود بهش نزدیک میشدم
سابرینا ۱۵ ساله : منتظرم بودی؟؟
کوک : اره...دیر کردی فکر کردم نمیایی
سابرینا : تو خیلی بامزه ای
سابرینا ۱۵ ساله : تو خیلی بامزه ای
باتعجب به صورت نسخه مشابه خودم که این حرفو زد نگاه کردم...
من چطور میدونستم قراره چی بگه شاید همش تصادفی بود
ادامه داد
سابرینا ۱۵ ساله : مامانم نمیزاشت بیام اینجا اونم حرفو حدیثای مسخره ی مردم اینجارو باور کرده بود واسه همین مجبور شدم کلی خواهشو التماس کنم واسه همین دیر رسیدم
کوک دست از خوردن کشید
کوک : مگه مردم اینجا چی میگن؟
شونشو باال انداختو گفت
سابرینا ۱۵ ساله : یه مشت چرتو پرت...اینکه این جنگل جن داره و سال ها پیش وقتی مردم این روستا بدون اجازه وارد
جنگل شدن جنه کل روستارو با آدماش سوزونده و عده ی کمی جون سالم به در بردن
کوک : نمیترسی که حرفاشون راست باشه؟
پوزخندی زد
سابرینا ۱۵ ساله : ن بابا الان دو هفتس من دارم میام اینجا پیش تو اگه راست بود زودتر می فهمیدم
کوک : اگه من بگم که راسته چی؟
سابرینا ۱۵ ساله : دیوونه شدی
زد زیر خنده و در همون حال که می خندید گفت
سابرینا ۱۵ ساله : نکنه اون پیر زنه طلسمت کرده
بغض توی چشمای کوک حس کردم معلوم بود ناراحت شده از جاش بلند شد
سابرینا ۱۵ ساله : هی هی کجا ؟
کوک : من باید برم...توام زودتر برگرد خونه
از جاش بلند شد و رو به روش ایستاد و مانع رفتنش شد...
با لح دلجو یانه ای گفت
سابرینا ۱۵ ساله : از حرفم ناراحت شدی واقعا منظوری نداشتم
کوک با لحن سردی گفت : نه چیزی برای ناراحتی وجود نداره
کوک از کنارش رد شد...
دستشو روی بازوی کوک گذاشتو به سمت خودش برش گردوند...با اعصبانیت گفت
سابرینا : اگه اون جن لعنتی اینجا هم باشه من اهمیتی نمیدم پس این مسخره بازیو تمومش کن
یه تای ابروشو بالا داد
کوک : مطمئنی؟
سابرینا ۱۵ ساله : اره مطمئنم
کوک دستاشو بالا اورد و مو هاشو پشت گوشش فرستاد...
از چیزی که دید شوکه شدو ناخوداگا دستش از بازوی کوک جدا شدو کنارش افتاد و یه قدم عقب رفت
گوشای کوک شبیه آدما نبود تنها چیزی که باعث میشد بفهمی اون یه انسان نیست
سابرینا ۱۵ ساله : تو چی هستی؟
کوک : همون جنی که سالهاست توی این جنگل زندگی میکنه همونی  که برای انتقام خانوادش کل روستارو آتیش زده همونی که بخاطر حضورش این جنگل نفرین شدس و نباید میومدی توش
باترس عقب عقب رفتو برگشت و شروع به دویدن کردو از اونجا دور شد قطره ای اشک از چشمای کوک سر خورد پایین
دوباره سر گیجه گرفتم و فضای اطرافم شروع به چرخیدن کرد و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد...
صداهای گنگی تو ذهنم میشنیدم که هر حلظه واضح تر و بلند تر میشدن...
صدای خودمو میشنیدم که بلند بلند اسم کوک صدا می کردم
سابرینا : کوک....جونگ کوک
یکدفعه سرگیجم متوقف شد...
خودمو دیدم که لابه لای درختا سرک می کشیدم
کوک : چرا دوباره برگشتی؟
باترس برگشتو به صورت جدیه کوک خیره شد دستشو گذاشت روی قلبش نزدیک بود سکتم بدی
نفس عمیقی کشیدو لبخند زد و به طرف کوک رفتو محکم بغلش کرد درسته که کسی که بغلش کرد من نبودم اما گرمای آغوششو خیلی خوب حس می کردم کوک که کاملا شوکه شده بود از
خودش جداش کردو به چشماش خیره شد
با لبخند گفت
سابرینا ۱۵ ساله :  ببخشید اون روز ازت فرار کردم...قبول دارم که کارم خیلی احمقانه بود...تو این دو روز کلی فکر کردم...به اینکه منوتو دو هفتس که باهم دوستیمو همدیگه میبینیم اگه قرار بود بلایی سرم بیاد خیلی زود تر از اینا میومد...ترسم ازت احمقانه بود معذرت می خوام
کوک اخمی کردو گفت
کوک : بنظرت خیلی دیر به این نتیجه نرسیدی؟
با دهن باز بهش خیره شده شد
سابرینا ۱۵ ساله : یعنی...یعنی منی خوای ببخشیم؟
لبخندی زدو دوباره اونو توی آغوشش گرفت
کوک : خیلی دیر برگشتی...دلم برات تنگ شده بود

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now