من آینده رو نمیبینم...
نمیخوام روزهای خوبمو از دست بدم...
راه افتادیم...
ما اولین قدم رو توی بیابون سیاه گذاشتیم...
اونجا درست یه صحرای عظیم بود با شن های سیاه و آفتابی مایل...
مدام باد میومد و تپه های شن رو جابه جا میکرد...
فقط مستقیم میرفتیم...باد خیلی اذیتمون میکرد
جین : اهههه اینجا که همش بیابونه
ته :بخاطر همین امسش بیابونه سیاهه دیگه نابغه"
لیزا : منم خسته شدم...تهیونگ تا کجا باید بریم
تهیونگ همونطور که با چشم هاش اطرافو میکاوید به لیزا جواب داد و روی زانوهاش خم شد
لیزا دستاشو دور گردن ته حلقه کرد و ته بلند شد و دوباره راه افتاد
ته: دنبال یه بنای سنگیم...اونجا میتونیم آرس رو پیدا کنیم مراقب جلو پاتون باشید اینجا به باتالقای مرگبارش معروفه
همون موقع شنای زیر پامون یکم بلند شد...
اون شنا بلند شدن و به شکل هیکل انسان درومدن...
بعد آروم ریختنو بدن زنی پیدا شد...
لبخند شیطانی به لب داشت... پوست سفیدی داشت و هیچ مویی روی سرش نداشت حتی ابرو هم نداشت و این چهرشو خیلی وحشتانک نشون میداد
"به بیابون سیاه خوش اومدین آدمیزادها"
ته: من میدونم تو کی هستی...زونا...نگهبان بیابون سیاه
با همون لبخند تو صورت تهیونگ دقیق شد
زونا : درسته وی...ما خیلی وقت پیش همو دیده بودیم ولی...تو پسر باهوشی هستی
ته: ما کاری بهت نداریم میتونی بری
زونا: من فقط قصد کمک به شمارو دارم
و مظلومانه بهمون نگاه کرد
نامی : ما ازت کمک نخواستیم
زونا: اوه این خیلی بده...مشا مهمونهای ما هستین و من میخوام خوب از مهمونام پذیرایی کنم
اسلحمو سمتش گرفتم
َسابرینا : دلم نمیخواد بکشمت...فقط وقتمو تلف میکنی...پس زودتر شرتو کم کن
با چشمهایی که برق میزد به درون چشمهام خیره شد
زونا :"تیرتاسیل معروف"
با دستش جلوی دهنشو گرفت انگار که چیزیو اشتباه گفته باشه
زونا: اوه ببخشید بهرته بگم سگ جدید هل
شروع کرد به قهقه زدن
جونگ کوک : چرا اون دهن گشادتو نمیبندیو گورتو گم نمیکنی
لبخند زد
زونا: چون من عاشق باز ی کردن با آدمام
و یکدفعه مثل شن ریخت پاینی
همه با خشم به روی زمنی نگاه میکردمیو اسلحه هامونو بسمت پایین گرفته بودیم...میدونستیم دست
بردار نیست و هر لحظه ممکنه کاری کنه...
صدای خنده هاش تو ی بیابون اکو میشد...
همون موقع لیا فریاد زد و تا کمر تو شن ها فرو رفت...جیمین که نزدیکش بود سریع دستشو گرفتو کشید
جین : لیاااااا
همه دویدیم سمتش...همون موقع کوک رو شنها بی دلیل خورد زمین و شنها دور پاش پیچیدن
کوک : آآآآآ
من نزدیکش بودم...سریع دستشو گرفتم
سابرینا : محکم دستمو بگی
جیمین : داره میکشتم پایین
هوسوک هم از اون طرف فرو رفت که نامجون و یونگی گرفتش...
بازم صدای خنده های اون زن تو فضا پیچید...
دوباره شنها بلند شدن و اندام اون زن مشخص
شد...
لباس هاش طلایی و بلند بودن و مثل پوست مار پولک پولکی بود
زونا:خب خب خب...تیرتاسیل در حال حاظر تو دو راه داری...یا دست جونگ کوک رو ول میکنی و با سلاحت منو میکشی که در اون صورت عشقت رو از دست میدی یا...کمک عشقت میکنی و دوستاتو از دست میدی؟
سابرینا : لعنت بهتتتتتتت
لبخند زد که دندوهنای نیش بلندش رو به نمايش گذاشت
زونا: فقط 5 ثانیه وقت داری...فکراتو بکن...یک ، دو
گیج شده بودم وبیشرت از همه عصبی و نگران بودم...
زودباش سابرینا تو راهشو پیدا میکنی...
"سابریینااااااا"
با تعجب برگشتم سمت صدا
سابرینا : هاراا
هارا همینطور که میدوید مست ما خنجرش رو پرت کرد سمت زونا...
زونا حواسش از ما پرت شد واسه همین همه زود از زیر شن ها اومدن بالا ولی زونا تونست خنجر هارا رو با قدرت مهار کنه و اونو دوباره به طرف هارا پرت کنه
سابرینا : نهههههههه
سریع اسلحمو سمت زونا گرفتمو شلیک کردم...
بیشتر از ده تا اشعه بهش زدم...
از دهنش شن ریخت بیرون وخودش مثل شن پاینی ریخت...
برگشتم سمت هارا...
همه دویدیم سمتش...سریع بالای سرش نشستم...
خنجر درست بین قفسه سینش فرو رفته بود...
از دهنش خون میزد بیرون...
سابرینا: نههه..نه نه
هارا: سابری..نا
دستشو بین دستام گرفتم
سابرینا : من اینجام...چیزی نیست
به نامجون نگاه کردم...
سرش رو به چپو راست تکون داد
هارا: برای...دوتامون...
سابرینا : دوتامون؟
هارا: درسته...تو...تو
دستشو اورد بالا گذاشت روی گونم
هارا: تو زنده میمونی...تا...زندگی...کنی
دستش از رو صورتم سر خورد...قبل از اینکه بیوفته دستشو گرفتم
هارا: این خنجرو درش بیار
چشمهای اشکیمو به یونگی دوختم ...سرشو تکون داد...
چشمامو رو هم فشار دادم...
سابرینا: نه نه من..من نمیتونم
هارا: خواهش میکنم
به صورت رنگ پریدش نگاه کردم...دستهای لرزونمو به سمت خنجر بردمو آروم بیرون کشیدمش...
خون بیشتری از دهنش بیرون اومد
هارا: رو یاهای من...آرزوهای من
دستشو بالا اوردو روی دستم که خنجرو باهاش حمکم گرفته بودم گذاشت
هارا:حالا...مال توئه
هوسوک و جیمنی و لیزا آروم اشک میریختن...اشک های منم راهشون رو باز کرده بودن...دست هارا
اروم از روی دستم سر خورد و افتاد روی بدنش...
رو به آمسون نگاه کردمو اروم چشمهامو بستم
نفسم بالا نمیومد...همون موقع اولین قطره بارون افتاد رو صورتم... چشمامو باز کردم...
توی کویر و بارون؟
اون قطعا بارون نبود...اون خود هارا بود...همونطور که سرم بالا بود چشمهامو بستمو با تمام وجودم فر یاد زدم
سابرینا : آااااااااااااااااااهههههههههههههههههههههه
آسمون ابری شده بود و اشکام تندتند روی گونه هام میریختن و با بارون قاطی میشدن...
چشمهامو باز کردم...ابرها کنار رفتنو خورشید باز پیدا شد...
سرم رو اوردم پایین و به هارا نگاه کردم
سابرینا: من رو یاهاتو میسازم
اروم بلند شدم
هنوزم نگاهم به هارا بود و اشکام اروم می امدن پایین...با
دستم اشکهام رو پاک کردم
سابرینا : در آرامش استراحت کن
خنجرش رو محکم تو دستم فشردم...
همون موقع پروانه های سفید رنگی از آسمون اومدن پایین و دورتا دور جسم هارا رو گرفتن
اون پروانه ها جوری دورش رو گرفته بودن که دیگه چیزی از جسم هارا دیده نمیشد و دوباره رفتن سمتت آسمون...
دیگه اثری از جسم هارا روی شن ها نبود...
به پرواز اون پروانه های سفید رنگ نگاه میکردم
اروم راه افتادم...
بقیه هم دنبامل می اومدن...
باد خنکی وزید و پروانه کوچیکی رو ی شونم
نشست...
ایستادمو بهش نگاه کردم...
پرواز کردو به مست بقیه پروانه ها رفت...
هارا:منم میخوام مثل تو یه قهرمان باشم
لبخند کمرنگ زدموبه آسمون نگاه کردم
"تو یه قهرمانی هارا"
دست جیمنی نشست رو شونم...و بعد هم دست یونگی
بچه ها دورم حلقه زدن نگاهی به هوسوک که روبروم بود کردم
هوسوک : اون جاش خوبه...مطمئن باش
سابرینا : میدونم
هوسوک یه لبخند کمرنگ بهم زد که همه با صدای نامجون به خودمون اومدیم
مونی : هی ما یه کار نیمه تموم داریم...یادتون که نرفته
یونگی : اره بهتره راه بیوفتیم
همه دنبال تهیونگ راه افتادیم...
من از همه عقبتر بودم...بازم برگشتم وبه آسمون نگاه کرد
من تا آخرش باهات میمونم اینو بهت قول دادم...مگه نه؟
سرم رو چرخوندم و دنبال بچه ها راه افتادم...سرم پاینی بودو راه می فتم...از هیچکس صداییی در
نمیومد
لیا : هی اون..
جیمین : اون ابره واقعا عجیبه
سرم رو اوردم بالا و به روبه روم خیره شدم
ته: ما رسیدم...اینم همون بنای سنگیه
جلومون ستون های تیره رنگی قرار داشت و پله های سنگی سیاه...
بیشتر بنا از بین رفته بود و فقط یه سری ستونو دیوار باقی مونده بود...
درست بالای سر اون بنای سنگی ابر قرمز مشکی ای بود که
بصورت دایره آروم دور خودش میچرخید...
راه افتادیم و به با حواس جمع وارد بنا شدیم ولی خبری نبود
هوسوک : خب...این یکم عجیبه
"سریع تر از اونی که فکر میکردم پیداتون شد"
☆☆☆
من از غیبت صغری باز گشتم 😅
اینم پارت بعد از سال ها.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanficهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...