"part 6"

75 15 6
                                    

کولمو داده بودم یونگی بیاره...
خودم جلو میرفتمو بقیه پشت سرم میومدن...
میله اسلحم یخ بود...
دستم تقریبا منجمد شده بود...
پلکهامو محکم از سر درد بهم فشار می دادم...
حالم بد بود ای کاش یکیشون میتونست با این اسلحه ها کار
کنه یکدفعه سرم گیج رفت از بغل خوردم به درخت‌بچه ها زود اومدن طرفم
جونگ کوک : سابرینا خوبی؟
هوسوک : رنگش پریده
نامجون : بیا من کولت کنم
سابرینا : نه...من...من خوبم
به سختی دستمو به درخت گرفتمو بلند شدم
لیا : اینجوری که نمیشه تو حالت بده
جیمین : لیا راست میگه باید یه کاری کنیم
عصبی شدم
سابرینا : مثلا چیکار ؟
همشون با تعجب بهم نگاه میکردن
سابرینا : کدومتون میتونه از این اسلحه ها درست استفاده کنه؟کدومتون میتونه از بقیه محافظت کنه؟ کدومتون می خواد نجاتمون بده هان؟
ساکت بودن...سرمو از سر تاسف تکون دادم
سابرینا : فقط منم...خیلی وقته فقط منم
پشتمو کردم بهشونو راه افتادم تو راه مدام تلوتلو میخوردم دستمو به درختای اطرافم می گرفتم تا تعادملو حفظ کنم با حس خیسی روی پیشونیم دستمو روش کشیدمو پایین اوردم...
با دیدن خون روی دستم تعجب کردمو سریع به بالای سرم نگاه کردم
سابرینا : تهیونگ...
اون بالای درخت روی یه شاخه قطور آویزون بود...
سرش پایین بود انگار که بیهوش شده و از پاهاش خون روی زمین می چکید
لیزا : ت...ته...ته...
جین :‌ هی اروم باش
جیمین از درخت بالا رفتو تهیونگو با کمک بقیه بچه ها پایین اورد...
لیزا سر تهیونگو رو روی پاش گذاشتو بعد از اینکه فهمید نفس میکشه خیالش کمی راحت شد...
پاچه ی شلوارشو کمی بالا دادم روی مچ دوتا پاش چندتا فرو رفتگی دایره ای شکل بود
یونگی  از کولم حوله و آب و دستمالو بیرون اورد تا برای زخماش یه کاری بکنه با ریختن آب روی زخماش صورت تهیونگ مچاله شد و چشماشو باز کرد
ته : آآآآآه
لیزا همونطور که اشک میریخت دستای تهیونگ و محکم گرفت
لیزا : چیزی نیست...یکم تحمل کن
جین زخمشو بست...
یکی از کنسروارو به تهیونگ داد تا بخوره....
رفتم کنارش
سابرینا : تهیونگ حالت خوبه؟
رنگش پریده بود و لباش سفید شده بود...
انگشاش خونیو خاکی بود...
معلوم بود به زمین چنگ زده
ته : عا..اره...بهترم
سابرینا : لیزا گفت اون موجود تو رو باخودش برد
تهیونگ سرشو تکون داد
سابرینا : بعدش چی شد؟
ته:وقتی از پشت کشیده شدم نتونستم ببینمش فقط درد شدیدیو تو ی پاهام حس می کردم فکر میکردم خرسی چیزیه اون منو همینطور میکشید تا اینکه یهو ولم کرد صدای رونا و هارا رو شنیدم اونا کمکم کردن از شر اون موجود خالص بشم...اما اون دوباره بهمون حمله کرد
سابرینا : تونستی ببینیش؟
سرشو تکون داد
ته : اره...اولش شبیه آدم بود ولی بعد تبدیل به یه چیز کریه و زشت شد خیلی بزرگ بود‌ من فرار کردمو رفتم بالا درخت ولی...
سابرینا : ولی چی هارا و رونا چیکار کردن کجا رفتن؟
بانگرانی گفتم
قطره اشکی از چشمش پایین چکید...
بدنم بیشتر یخ کرد
ته : اون...بردشون...دیدمش که رونا و هارا  رو با خودش به اون سمت میکشید
و با دستش به یه سمتی اشاره کرد...
هوسوک یکی از حوله هارو برداشتو انداخت دور تهیونگ
یونگی : حاالا باید چیکار کنیم؟
سابرینا : باید برم دنبالشون
از جام پاشدمو به همون سمتی که تهیونگ اشاره کرد حرکت کردم که جونگ کوک اومد جلومو مانعم شد
جونگ کوک : فکر کردی داری کجا میری؟
سابرینا : اره
جونگ کوک : نمیزادم بری
سابرینا : برو کنار نزار بزنمت جونگ کوک
باعصبانیت گفتم
اخماش باز شدو جاشو به تعجب داد
جین : سابرینا این شوخی نیست نشنیدی تهیونگ چی گفت؟
سابرینا : شنیدم...خوبم شنیدم
لیا : ما باید درخواست کمک کنیم
سابرینا : کمک برای چی برای این موجودات ناشناخته هه میخوای بفرستنت تیمارستان؟
از کنارشون رد شدمو دوباره راه افتادم
ناجمون : صبر کن
باصدای نامجون سرجام ایستادمو به عقب برگشتم
ناجمون: همه باهم میریم
سابرینا : وضعیت تهیونگ نمی‌بینی
نامجون : من کولش می کنم
پوفی کشیدمو دستمو با کلافگی توی موهام فرو بردم
سابرینا : خیلی خب...خیلی خب...راه بیوفتین
آفتاب داشت کم کم غروب میکرد...
هوا سردتر شده بود...
از دور یه چیزی مثل یه کلبه قدمیی معلوم بود...
اول خوشحال شدم اما این کلبه وسط یه جنگ یکم عجیب بود شاید خطرناک باشه هرچیزی ممکن بود برگشتم سمت بچه ها
سابرینا : گوش کنید..ازتون یه خواهشی دارم خب ؟
جین : حرفتو بزن...ماپشتتو خالی نمیکنیم رفیق
نگاهی به همه انداختم...
همشون کنارهم وایستاده بودن...
یه حلظه هیچ ترسی تو چهرشون ندیدم درست مثل قبل...
همشون انگار آماده بودن...
انگار میدونستن ازشون چی میخوام...
لبخند زدم
سابرینا : ازتون می خوام مثل یه خانواده هوای همو داشته باشین هیچ اسراری نیست که با من وارد این کلبه بشین و...
جیمین : من باهات میام
جین : منم همینطور
هوسوک : من که صد در صد
ناجمون : رو منم حساب کن
سابرینا : خب پس بهرته اینارو هبتون بدم
از تو کولم اسلحه هاشونو دراوردمو دادم دستش
لیا : این چیه شوکر؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم
سابرینا : نه این شوکر نیست ببینید چیزی که باهاش قراره روبرو بشیم یه انسان نیست اونا جنن
تعجب تو صورت تک تکشون موج میزد
این سلاح هایی که دستتونه تنها سلاح هاییه که میتونه این موجوداتو از بین ببره
لیا : تو اینارو از کجا میدونی ؟
هوسوک : اون یه شکارچیه موجودات ماوراییه
انقدر تعجب کرده بودن که فقط کم مونده بود شاخ دربیارن
جین : حس می کنم تو سریال سوپرنچرال گیر کردم
جیمین : هیونگ دقیقا زدی تو خال
جونگ کوک : چند وقته؟
سابرینا : مدت خیلی زیادی میشه...خیلی زیاد
نامجون : خب کسایی که اون تو هستن خانواده مان بهتره بریم  نجاتشون بدیم
با لبخند بهش نگاه کردم...همشون به سمت کلبه راه افتادن
منم دنبالشون رفتم
نامجون‌ : خب خانم شکارچی ماورایی...این چیز یکه باهش سروکار داریم چیه ؟
_با چیزایی که ازحرفای تهیونگ فهمیدم باید یه رباینده باشه
هوسوک : رباینده اونم یه جنه؟
سرمو به معنی مثبت تکون دادم...اسلحمو از جیبم دراوردمو بندشو دور دستم پیچیدم
یونگی: چرا رنگ اسلحت با مال ما فرق می کنه...مال ما آبیه ماله تو سفید؟
سابرینا : خب چون من چشم س...
اوه گند زدم...سوتی دادم
لیا : چشم چی؟
سابرینا : خب میدونی...من...امم...
نامجون : چشم سوم داری
باچشم های گرد شده بهش نگاه کردم
سابرینا : تو از کجا میدونی؟
نامجون : اون دختره توی جنگل
سابرینا : اوه...درسته...من چشم سوم دارم
هوسوک : یعنی چی؟
سابرینا : بهتره اول کارمونو انجام بدیم بعد سر فرصت جواب همه سوالاتونو میدم
دیگه حسابی نزدیک کلبه شده بودیم تهیونگ زد رو شونه نامجون...
ته: من حالم خوبه بزارم زمین
نامجون : اما پاهات
ته:میگم خوبم...خودم میتونم بیام
نامجون تهیونگو آروم از رو کولش پایین آورد...لیزا براش یه چوب بلند اورد تا موقع راه رفتن ازش کمک بگیره
سابرینا : خب خیلی از من دور نشید...خوب حواستون به خودتونو اطرافیانتون باشه به حرفام خوب گوش کنید
همه سراشونو تکون دادن...
اروم رفتیم سمت کلبه خرابه...
درشو اروم باز کردم...
تاریک تاریک بود...
چراغ قوه کوچیکمو که باخودم اورده بودم روشن کردم...
بعد از ورودی میشد پله هارو دید که به طبقه بالا میرفت...
همه وارد شدن در با صدای بلندی پشت سرمون بسته شد...
مهه از ترس برگشتیم عقبو به پشت سرمون نگاه کردمی اما چیزی اونجا نبود...
داخل کلبه خاک گرفته بودو بوی نم میومد...
حس کردم یه صدایی از ز یر پاهامون میاد

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Onde histórias criam vida. Descubra agora