'chapter 4'

19 4 0
                                    

لب ساحل دراز کشیده بودم و به بالای سرم نگاه میکردم...نفس عمیقی کشیدم
دنیل : اینجایی؟
سانا : میبینی که
دنیل :دنبالت می گشتم
سانا : چیه؟
کنارم نشست
دنیل : هل بهت یه ماموریت دیگه داده ببین فقط عصبی نشو خب
سابرینا : من روح کسیو نمیارم اینجا اینو از اول گفته بودم
دنیل :ما باید دستورات رو انجام بدیم
ساکت شدو به دریا خیره شد
سانا : کیه؟
دنیل : یه نوزاد
سانا : چی؟؟دیونه شدی!میخوای جون یه نوزد رو بگیری؟
دنیل :اون...خب میدونی
سانا : چجور ی میمیره؟
دنیل :  یه کامیون از رو چرخش
چشمهامو روی هم فشار دادمو سریع پریدم وسط حرفش
سانا : بسه بسه...امکان نداره من برم
کار خودته...من هنوز انقدر سنگدل نشدم
دنیل : پس تو باید به جای من بری
سانا : کجا؟
دنیل : راستش یه سری خبر بدستمون رسیده البته به ما مربوط نیست ولی شاید بهتر باشه توام بدونی
سانا : چه خبری
دنیل : یه عده دوباره میخوان شلوغ کنن...ایندفعه خیلی زیادن یه لشکر میشن
سانا : هل میدونه؟
دنیل : بهم گفت بهت نگم چون این کارا وظیفه ما نیست وظیفه شکارچیاست
سانا : منم قبلا شکارچی بودم
دنیل :بودی...دیگه نیستی
سانا : به هر حال باید کمکم کنی
دنیل : فکرشم نکن...نمیخوای که هل زندانیت کنه
سانا : ایناش به تو مربوط نیست...کارتو بگو من باید برم سراغ یکی
دنیل : اون بچه جنه که زد تو حالت
سانا : اوه منتظرش بودم...کجاست؟
دنیل : به یه خانواده گیر داده...ازش خوشم نمیاد شرشو بکن
روی زمین یه حفره با دستش اجیاد کرد
بلند شدمو نزدیک حفره ایستادم
سانا : خیل خب
پریدم تو حفره...فضای اطرافم کم کم شکل گرفت..
با دقت به اطرافم نگاه کردم...توی پارکینگ
ماشینای قراضه بودم و هوام تاریک و تاریک‌تر میشد
شروع کردم به قدم زدن بین ماشینا...همه جارو نگاه کردم...
اسلحمو دراوردمو اروم اروم راه میرفتم...
یکی سر یع از پشتم رد شد
برگشتم ولی کسی نبود
سانا : پس میخوای باز ی کنی هان؟
یکدفعه حس کردم موج منفی اونجا از بین رفت...
صدای جیغ بدی از داخل کوچه کناری شنیدم سریع از روی دیوار پریدم تو کوچه بغلی...
تغییر فرکانس داده بودم...
یعنی اگه کسی این اطراف بود میتونست ببینتم...
جلوم همون پسربچه داشت توی آتیش میسوخت و جیغ میزد...
مایع سفید توی چشمش داشت میرخیت پایین...
پوستش ورم میکردو میترکید چندش آور بود
خیلی سریع خاکستر شدو آتیش خاموش شد...
همون موقع یه صدا از پشت سرم شنیدم
"تکون نخور"
صداش فوق العاده آشنا بود...
اروم برگشتم...
سانا : جییننن
معلوم بود خیلی تعجب کرده
جین : تو زنده ای!...پس تهیونگ راست میگفت
هنوز اسلحش سمتم بود
سانا : میخوای بهم شلیک کنی؟
جین :اگه لازم باشه
اسلحمو برگردوندم سرجاش
سانا : نیازی نیست از من بترسی
جین : چقدر عوض شدی رنگ موهات و چشمهات!بچه سال تر بنظر میرسی
سانا : این یکی از خصلتای جن بودنه
جین : مزخرفاتت رو فقط کسایی که ندونن باور میکنن بیون سابرینا
سانا : اسم من سابرینا نیست اسمم ساناست...راستی ممنون کارمو راحت کردی
جین یه تای ابروشو بالا داد
جین : کارت؟
سانا : اره دیگه...کشتن همون بچه
جین : میشناختیش؟میدونی چرا اومده؟
سانا : نه
جین : امسش دونگ یوله...توی دوسالگی مادروپدرش رو از دست داده و سرپرستیش به عهده عموش بوده...تا6سالگی پیش عموش زندگی میکرده...
چون قدرت های خارق العاده داشته عموش
ازش سواستفاده میکرده وقتی نافرمانی میکنه و کارهایی که عموش ازش میخواد رو انجام منیده عموش زنده میسوزونتش
سانا : چه دردناک
جین  : اره ولی من نفهمیدم چرا باید یهویی برگرده و شروع کنه به کشنت آدما
سانا : تو از کجا فهمیدی؟
جین : اون میخواست هانا رو بکشه...شانس آوردیم قبل از اینکه لباسشویی پر از آب بشه پیداش کردیم
ساما : اوه خدای من حالش چطوره؟
جین : خوبه چیزی به یاد نمیاره اما ینا خیلی ترسیده یه لحظه هم تنهاش نمیزار
سرمو تکون دادم...
از اینکه توی این مدت حواسم بهشون نبوده حس بدی داشتم...
نمتونستم به این فکر کنم اگه دیرتر متوجه هانا میشدن چه اتفاقی براش میوفتاد...
جین : منی خوای برگردی؟
سرمو به عالامت منفی تکون دادم
جین  : میدونی جونگ کوک برای پیدا کردنت چه کارایی میکنه!؟
میدونی همش دلش به حرفای تهیونگ که
میگه تو زنده ای خوشه؟
ساما : میدونم...خودم کاری کردم که نیان دنبالم
جین : چرا حداقل خودتو نشون ندادی
با عصبانیت گفتم
سانا : بیام که چی بگم؟!هی بچه ها سلام من یه جن شدم که روح آدمارو میبرم اون دنیا امیدوارم
قسمت بشه خودم روحتون رو ببرم
جین با ناراحتی گفت: منظورم این نبود
با صدای بغض داری گفتم
سانا : بس کن نامجون...من خیلی وقته مردم چهارساله
هردومون ساکت شدیم
سانا : به هیچکس نگو منو دیدی
سرشو تکون داد
سریع غیب شدم و برگشتم به برزخ...
سانا : کار انجام شد
هل: خوبه...حداقل اون بچه دیگه شر نیست برامون
سانا : هل راسته که یه جنگ در پیشه؟
هل:هنوز خودمم مطمئن نیستم...خبرا میتونن فقط یه شایعه باشن و دنیل یه دهن لقه
سانا : اون دوستمه
هل: تا جایی که یادمه میخواستی سر به تنش نباشه
توی چشمهاش خیره شدم و خیلی جدی گفتم
سانا : اینکه ازش متنفر بودم بخاطر کاری بود که تو باهام کردی
سکوت کرد
هل : به هر حال دیگه مهم نیست گذشته ها گذشته
برای احترام سرمو کمی خم کردمو اومدم بیرون در پشت سرم بسته شد.
آروم به سمت پله ها رفتم نگاهم به تابلوی هل افتاد
تابلویی که منو جذب میکرد تا بیام به اینجا
صدای غرش گرگ از رو به روم شنیدم سرم رو بسمت صدا چرخوندم دنیل بود
سانا : نرتسیدم
شکل انسان شد
دنیل :میدونم
از کنارش رد شدمو از پله ها رفتم پایین و از برج زدم بیرون
دنیل : تو فکری
برگشتم...کنارم داشت قدم میزد
سانا : میدونی تو اصلا شبیه جونگ کوک نیستی
دنیل : ولی تو باورم کرده بودی
سانا : اره راستش...چون دلم براش تنگ میشد
دنیل : الانم دلت براش تنگ شده...چرا نمیری ببینیش؟!
سانا : خل شدی...هل خوشش نمیاد من زیاد دوروبر آدما بچرخم
رافی خندید
دنیل : شوخی میکنی..توای که سردسته همه ی قانون شکنایی از هل میرتسی؟!
برگشتم بهش فحش بدم ولی رفته بود...
بدم نمیگفت با یه بار رفتن که اتفاقی نمیافتاد...
حتما الان پیش رونا عه
با این فکر سریع خومنونو تصور کردمو غیب شدم
بابا و مامان جلوی تلوزیون نشسته بودن...
مامان داشت نارنگی پوست میکند برای بابا...
هر دوتاشون داشتن فیلم میدیدن
مامان: بنظرت این دوست رونا کیه؟
بابا: نمیدونم منم تا حالا ندیده بودمش
تا شنیدم سریع رفتم بالا
از در اتاق رونا که رد شدم خشکم زد یونگجه!!
اون  لعنتی تو اتاق خواهر من بود
رونا : اگه اینکارو بکنم میتونم خواهرمو پیدا کنم دیگه
یونگجه : اره اره بهم اعتماد داشته باش
رونا : باید با دوستم یه مشورتی داشته باشم
یونگجه: ببین من واقعا میخوام کمکت کنم و وقتم رو دارم برای تو میزارم اگه نمیخوای بگو نه تا منم
برم سر کارای دیگم
دندونامو روی هم فشار دادم خیلی عصبانی بودم و یه چیزی رو خوب میدونستم وقتی عصبانی
میشم غیر قابل کنترل میشم مشتم رو اوردم بالا و محکم کوبیدم به میز کنار دستم...
دوتاشون یهو با ترس به میز نگاه کردن
رونا : اون...چی بود؟
یونگجه:اهه...هیچی حتما دوستای من بودن
شونه رو میز رونا برداشتمو پرت کردم سمت یونگجه
سانا : مگه خر باشم تا دوست تو بشم عوضی
شونه خورد بهش...
دوتاشون بلند شدن و با ترس به اتاق نگاه کردن خودشه نباید بزارم خواهرم  با این عوضی باشه نمیخوام اتفاقات چند سال پیش دوباره تکرار بشه
چشمم افتاد به تخته وایت برد کنار میز رونا سریع یه ماژیک برداشتمو با خط وحشتناکی
روش نوشتم
"از این خونه برو بیرون تو خوش آمد نیستی از این خونه برو بی ون و دیگه هم برنگرد"
دوتاشون با ترس به تخته وایت برد نگاه میکردن...
همون موقع در اتاق رونا باز شد و من ماژیک رو انداختم رو زمین جونگ کوک توی چهارچوب در ایستاده بود...
اول با تعجب به تخته نگاه کردو بعد با عصبانیت به یونگجه خیره شد
کوک : برو بیرون
یونگجه سرش رو بسمت کوک چرخوند
کوک : نشنیدی چی گفتم!!برو بیرون همین حالا
و با دستش به بیرون اتاق اشاره کرد...
یونگجه سریع خودشو جمع و جور کردو از اتاق زد بیرون کوک درو بستو اومد سمت تخته وایت برد و پاکش کرد...
رونا هنوزم با ترس وسط اتاق ایستاده بود
رونا : چ...چه اتفاقی...چی
جونگ کوک :  نباید سراغ اینجور افرادی بری اونا قابل اعتماد نیستن
رونا : سر در نمیارم
کوک : یعنی تو داشتی خودتو تو دردسر مینداختی بهت گفتم بدون هماهنگی با من کاری نکن
رونا : از کجا باید میدونستم...بالاخره باید از یکی کمک بخوایم
کوک:کسی منیتونه کمکی کنه
رونا عصبی رو تختش نشست...اصلا انگار یادش رفته بود چند ثانیه پیش تو اتاقش چه اتفاقی
افتاد...
جونگ کوکم کناره پنجره وایساد
رونا :پس سابرینا واقعا مرده نه؟
کوک : نه من مطمئنم اون زندست
رونا : پس چرا کاری نمیکنی جناب مطمئن
معلوم بود عصبیه
کوک : همه تلاشمو میکنم...من دارم همه کاری میکنم
رونا : کمه!!همه تلاشت خیلی کمه کوکی...خیلی کم
کوک : پس بازم بیشتر تلاش میکنم
دستشو گذاشت رو قلبش انگار به سختی نفس میکشید
رونا : چت شد؟
کوک : نمیدونم چرا هوای اتاقت انقدر سنگینه قلبم درد گرفته
رونا : من که خوبم پنجره رو باز کن خب
کوک پنجره رو باز کرد ولی بازم عمیق نفس میکشید...
میدونستم بخاطر منه خواستم برم که کوک
گفت: من میرم خونه...توام بخواب و بدون من هیچ کار ی نکن لطفا
منتظر خدافظی رونا نشد و از اتاق زد بیرون
رونا با کلافگی روی تختش دراز کشیدو ساعدشو روی پیشونیش گذاشت...
بسمت پنجره رفتم...کوک رو دیدم که داشت میرفت اروم پریدم پاینی و با فاصله ازش راه افتادم
هی برمیگشت پشت سرش رو نگاه میکرد...
میدونستم درست نیست دنبالش برم و دارم اذیتش میکنم ولی یه حسی میگفت نباید تنهاش بزارم
احساس کردم یه صداییی شنیدم...
مثل اینکه کوک هم شنیده بود چون وایستاد و به اطراف نگاه کرد کوچه تاریک بود و چراغ همه خونه ها خاموش بود...
فقط یه چراغ وسط کوچه بود که اونم خاموش و روشن میشد...
حس بدی داشتم پس اسلحمو دراوردمو محکم تو ی دستم گرفتمش...
کوک هم دستش رفت سمت کمرش...
کت لی آبیشو کمی کنار زد و از پشتش اسلحش
رو دراورد
کوک :بهتر از این نمیشه
سانا : نگران نباش من مراقبتم
صدایی مثل خورناس کشیدن میومد و بعدش بو ی خیلی بد چهرم رفت توی هم گندش بزنن
بوی فاضالب خیلی بد میومد...
بویی شبیه به یه لاشه ی چند سال مونده
کوک : اه لعنتی این دیگه چه کوفتیه
دوتامون دور تا دورمون رو نگاه میکردیم
نزدیک کوک وایستاده بودم.
جونگ کوک  اروم گوشیش رو دراورد
دیدم که داشت شماره ی نامجون رو میگرفت همون موقع چشمم به کف خیابون افتاد.
چراغ خاموشو روشن میشد.
فقط سایه کوک رو زمین بود ولی یک لحظه یه سایه درست جایی که من
ایستاده بودم هم پیدا شد
جونگ کوکم دیدتش عجیب تر این بود که اون سایه هم اندازه جسه من نبود...انگار مال یه آدم خیلی هیکلی با قد بلند و دستای دراز بود
منو کوک با تعجب به سایه نگاه میکردیم چراغ بالای سرمون توی کوچه فضا رو برامون ترسناک‌تر میکرد
و بدیش این بود که کوک فکر میکرد تنهاست...
یکدفعه سایه از روی زمین کنده شد و مثل دود سیاهی حمله کرد به کوک و انداختش روی
زمین
گوشی کوک از دستش افتاد رو زمین
شکل اون موجود که حالا روی کوک بود کم کم برام واضح شد.
کوک با یه حرکت پاشو گذاشت
زیر شکم اون و از عقب پرتش کرد خودشم سریع بلند شد منم کنارش بودم.
اون موجود عجیب که حالا روبرومون بود یه چیز ی شبیه انسان با پوست سبز رنگ و مرطوب بود دماغ نداشت و بجاش دو تا سوراخ ریز جای دماغش بود و چشم های خیلی بزرگی داشت. نفسش رو با صدای خرناسی بیرون میداد
به منو کوک نگاه میکرد
جونگ کوک : به چی نگاه میکنی؟
اسلحش رو اورد بالا تا خواست شلیک کنه اون با قدرت به سمتش حمله کرد و محکم کمرش رو
گرفتو پرتش کرد روی زمین
اگه شلیک میکردم کوک سریع میفهمید من اینجام اگه هم کمکش نمیکردم قطعا میمرد؛لعنتی بیخیال قوانین نجات کسی که دوسش دارم برام مهم تره
سریع اسلحم رو گرفتم سمت اون موجود زشت و شلیک کردم.
اون از کوک فاصله گرفت با خشم بهم نگاه میکرد.
به سرعت بسمتم حمله کرد.
اسلحم رو گرفتم بالا و چندبار بهش شلیک کردم
با اینکه ضعیف شده بود بازم بسمتم میدوید.
اگه بهم بزنه ظاهر میشم اون موقع کوک واقعا میبینتم چاره ای نداشتم جز اینکه کمک بخوام
"دنیل کمکم کن"
مهون موقع خیلی سریع یه تیغه بلند از یه حفره روی دیوار بیرون اومد و محکم از داخل بدن اون موجود رد شد
اون عوضی تقر یبا تو دو قدمی من بود که پرت شد سمت راست
نفس عمیقی کشیدمو به خاکسرتای کف کوچه نگاه کردم "ممنون"
حفره هنوز باز بود..میدونستم منتظره تا من ازش رد بشم
کوک: سابرینا
برگشتم سمت جونگ کوک وسط کوچه ایستاده بودو به اطراف نگاه میکرد
کوک : میدونم اینجایی...میدونم، حست میکنم خواهش میکنم بزار ببینمت
بین جونگ کوک و حفره سیاه روی دیوار ایستاده بودم
کوک : لطفا؛ من..فقط بزار ببینمت...باید یه سری چیزارو بهت بگم من اصلا...اصلا آماده نبودم، من آماده نبودم که به این زودی از دستت بدم
آروم سر خورد رو زانوهاش...شونه هاش لرزیدو اشکاش روی صورتش ریخت...
چشمهامو بستم تحملش رو نداشتم چشمامو باز کردمو دولا شدم و گوشیش رو به سمتش حل دادم با تعجب به گوشیش نگاه میکرد...
اروم برش داشتو منم سریع از حفره رد شدم

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 03 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora