"Part 13" LAST

118 8 5
                                    

"خیلی سریع تر از چیزی که فکر میکردم پیداتون شد"
همه به سمت صدا چرخیدیم...
اون روی یه صندلی بزرگ که از سنگ بود نشسته بود...

موهای بلند مشکی رنگی داشت و لباس تنش مثل زره آهنی مشکی رنگ بود...
یکی از چشماش رنگ زرد روشن بود و اون یکی کاملا مشکی بود...
قرنیه چشم هاش مثل گربه ها بود دایره نبود مثل خط بود...
ناجمون : تو آرسی مگه نه؟
آرس: خودمم
نامجون: خیلی خب رفیق ما اینجاییم که حالتو بگیریم

آرس صدای واقعا کلفتی داشت...پوزخندی زد و چشم هاشو باز و بسته کرد
آرس: میتونید؟
نامجون اسلحشو اورد بالا که آرس انگشت اشارشو چرخوند و نامجون با شدت پرت شد عقب و خورد
به یکی از ستون های سنگی
جین : نامجونننن
جین و یونگی به سمتش دویدن تا کمکش کنن بلند شه
متوجه نگاه آرس به تهیونگ شدم
آرس: توام که اینجایی برادر چقدر منزجر کننده...یه شیطان عاشق موجود ضعیفی مثل انسان شده...بیچاره
لیزا : اونی که بیچار است تویی
آرس دوباره همون حرکت رو تکرار کرد و این بار لیزا بود که با شدت به عقب پرت شد
آرس: زیادی حرف میزنی
تهیونگ : میکشمتتتت
آرس اول با خشم بهش نگاه کرد و چیزی نگفت
ولی بعد چشماش برقی زد و نگاهش سمت من چرخوند

آرس: تو نباید طرف انسان ها باشی تیرتاسیل
سابرینا: من انسانم و طرف نوع خودمم
آرس: تو نمیدونی نه....پس وی هنوز بهت نگفته"
یکی از انگشتاشو تکون داد و تهیونگ هم محکم چسبید به یکی از ستون ها...
فاصلش از زمین زیاد بود
هوسوک:تهیونگ
جیمین : تمومش کن عوضی

آرس اروم بلند شد و ایستاد...قدش از هر انسان عادی ای بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت...اروم بسمت تهیونگ قدم برداشت
که لینا هوسوک و جیمین سعی کردن جلوش رو بگیرن ولی با یه حرکت انگشت دیگه اونارو هم پرت کرد زمین

آرس: کشتنت افتخار بزرگیه و مطمئنا پدرو خیلی خوشحال میکنه...دروغ چرا برنامه کشتنت رو از قبل داشتم ولی خودت جلوش انداختی
ته: این آرزو رو با خودت به گور میبری
آرس خنده ی هیسرتیکی کرد
آرس:وهنوزم شجاعی...ولی چه فایده...دیگه این شجاعت بدردت نمیخوره... نه تا وقتی که یه انسانی...تو میمیری ولی قبلش مرگ همشونو میبینی برادر
لیزا : خفه شو لعنتی
اروم بلند شد و به مست آرس حمله کرد که با برخورد دوباره به دیواره های سنگی صدای فریادش از درد بلند شد
آرس: خستم کردید
دستش رو تکون داد...
زمین شروع کرد به لرزیدن...از ز یر پاهامون خزه های تنومندی بیرون اومدن و‌ دور همه پیچیدن جز من و تهیونگ که اون بالا به ستون چسبیده بود...
همه مدام تکون میخوردن ولی هیچکس نمیتونست کاری کنه
آرس: کجا بودیم...اهان اینجا
و دوباره دستشو تکون داد...احساس کردم چیزی از پشت کمرم جدا شد
سابرینا : اسلحممممم
افتاده بود دسته آرس
آرس: فکر نکنم بهش نیاز داشته باشی
عصبی فریاد زدم با خشم به آرس نگاه کردم
آرس: بیدارشو سابرینا...تو متعلق به ما بودی از اول تولدت...
سرنوشتت این بود و اون ساحره احمق نتونست کارشو به خوبی اجنام بده
سابرینا : ساحره؟
آرس: منظورم همون آجومای مهربونیه که قرار بود چشمتو باز کنه...
تو واقعا یه سرباز عالی بودی و هستی...سربازی که هر هستی بان ی اعفریتی دلش میخواست داشته باشدت
سابرینا : من... مال هیچکی نیستم
آرس: نه نه اشتباه نکن...اربوس نتونست تورو بدست بیاره اما هل چرا...تو سرباز اونی...سرباز دنیای مردگان
البته اگه بتونی زنده بمونی
سابرینا : نهه نههه اینطور نیست
آرس: فرار نکن....هیچکس قدرت اینو نداره که انقدر سنگدلو نترس باشه.... تو یه آدم رو کشتی...تو موجودات غیرارگانیک رو راحت میکشی با اینکه میدونی اوناهم زنده هستن تو تیرتاسیل...از مرگ نمیرتسی بلکه بهش خدمت میکنی
کوک : به حرفاش گوش نده سابرینا
با نگاه عصبی آرس به کوک خزه ها جلوی دهنشو گرفتن
سابرینا : نهههه
آرس: اونی که به زبون میاری اونی نیست که من از فکرت میخونم
لینا : به حرفاش گوش نکن سابرینا اون...
آرس یه بار دیگه دستشو تکون داد و اون خزه های بلند دور دهن همه‌شون پیچیده شدن
آرس: ضعیفید درست مثل بچه ها
سابرینا : اینطور فکر میکنی؟
سرم پاینی بود...اروم سرم رو اوردم بالا
سابرینا : پس باهامون بجنگ و از تمام قدرتت استفاده کن
خنجر هارا رو از جای کمربند شلوارم بی ون کشیدم
سابرینا : چون من یکی عقب نمی‌کشم

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now