"chaper 16.5"

91 18 19
                                    

جونگ کوک با ترس برگشت سمتم اومد طرفم
سابرینا : تو ... تو چی گفتی؟
جونگ کوک : سا..سابرینا...م..من
سرش فریاد زدم
سابرینا : تو چه مرگت شده جونگ کوک هه عاشق من؟؟
جونگ کوک من یه انسانم عشق اول هه...
تو چطور ی می تونی عاشق یه انسان بشی نکنه میخوای اتفاقی کا برای خانوادت افتاد برای ماهم بیوفته
بی توجه به شوکش و چشمای اشکیش داد میزدم که یک طرف صورتم سوخت...
برگشتم
لیزا : خودت چه مرگت شده مگه گناه کرده ؟
سابرینا : تو..تو منو زدی خواهرتو بخاطر اون
لیزا : لازم باشه بازم میزنمت توکی هستی سابرینا هان کی هستی که یکی رو به خاطر عاشقی متهم میکنی کی هستی؟
راهمو کشیدمو بی توجه به بقیه که بهم زل زده بودن رفتم بالا تو اتاقم رفتم زیر پتو حرفای هوسوک توی گوشم میپیچید اشکام گونه هامو تر کردنو کم کم خوابم گرفت...
باحس دستی روی صورتم بیدار شدم اما چشمام هنوز بسته بود
جونگ کوک : سابرینا منو ببخش بهت قول میدم نزارم حس کنی که عاشقتم قول میدم بهت نزدیک نشم ببخشید من اشتباه کردم
(پسر مظلومم 🥺)
جایی که لیزا بهم سیلی زده بودو نوازش می کرد
با بغض گفت : معذرت می خوام
قلبم با شنیدن حرفاش درد گرفت...
حس می کردم آدم خیلی پستیم..
من جلوی همه تحقیرش کردمو حالا اون داشت ازم معذرت خواهی میکرد..
دستشو گذاشت روی بازومو تکونم داد
کوک : سابرینایا بیدار شو داریم حرکت میکنیم وقتشه
با تکون بعدیش چشمامو باز کردم...
از کنار تختم بلند شدو در اتاقو باز کرد...
توی چهار چوب در ایستادو برگشت سمتم
کوک : بقیه پایین منتطرتن زود تر اماده شو
باشه ی آرومی گفتمو از تحت اومدم پایین اونم رفت بیرون...
Teahung pov
وارد اتاق شدمو رفتم سستش...
جلوی ختت ایستاده بود و لباساشو توی ساک کوچیک خاکسرتی رنگی میزاشت...
جدیدا رفتارش باهام عوض شده بود ازم فرار می کرد...
وقتی بهش نگاه می کردم نگاهشو ازم میدزدید...
از دست رفتاراش حسابی کلافه شده بودم...
نمیدونستم چشه...
یعنی من رفتار اشتباهی انجام دادم که اینطوری شده؟
بالخره به خودم جرات دادمو بهش نزدیکتر  شدم...
باید دلیل تغییر فتارشو بفهمم
Liza pov
وارد اتاق شد...
دستام شروع کرد به لرزیدن نمیدونن چم شده وقتی میبینمش بشدت اسرتس میگیرم
درست مثل بچه ای که کار اشتباهی کرده و حالا مامانش مچشو گرفته و اون از تنبیهی که قراره سراغش بیاد میترسه...
سعی کردم نادیدش بگیرمو به کارم ادامه بدم...
میرتسیدم اگه برگردمو بهش نگاه کنم اون از چشمام همه چیو بفهمه
صدای جونگ کوک توی گوشم می پیچید "شاید عشقه..."
اوه حتی اگه واقعا عاشق شده باشمم ترجیح میدم این حسو باخودم به گور ببرم...
نمیخوام شاهد عکس العمل تهیونگ وقتی که حسمو نسبت
بهش میگم باشم نمیخواستم مثل جونگ کوک خورد بشم...
گرمی نفساش به گردنم خورد...
انقدر بهم نزدیک شده بود که اگه سمتش برمیگشتم قطعا صورتامون بهم برخورد می کرد...
دستشو روی شونم گذاشتو برم گردوند سمت خودش
ته :  چرا ازم فرار میکنی ؟
نفسم توی سینم حبس شد...
انتظار همچین سوالیو نداشتم...
دستاشو روی بازوم گذاشتومنو به مست خودش برگردوند...
فاصله صورتامون خیلی کم بود...
به لباش خیره شدم...
چرا انقدر دوست داشتم اون لبارو ببوسم...
بدنم از این همه نزدیکی گُر گرفته بود....
دلم می خواست گریه کنم...
واقعا شرایط بدی داشتم...
(خیلیم دلت بخواد🙄)
باید خودمو از این وضعیت نجات میدادم...
نگاهمو ازش گرفتمو به پشت سرش دوختم
ته : اتفاقی افتاده من کاری کردم که باعث شده ناراحت بشی؟
دستامو بالا اوردمو دستاشو از روی بازوهام اوردم پایین و ازش فاصله گرفتم
لیزا : نه...اینطور نیست
سریع برگشتمو زیپه ساکمو بستمو بلندش کردمو به سمت در حرکت کردم...
مچ دستمو گرفت...
به طرفش برگشتم اما چیزی نگفت فقط سکوت کرده بود انگار میخواست من حرف بزنم اما نمیتونستم نمیدونم چند دقیقه گذشت که به چشماش خیره شده بودم...
تا به خودم اومدم سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون
لبخند مسخره ای زدمو گفتم : بهترا بریم پایین منتظرمونن
و بدون اینکه منتظر حرفی ازش بشم از اتاق خارج شدم...
Sabrina pov
از شیشه پنجره هواپیما به پایین نگاه می کردم...
همه چی از این بالا کوچیک بنظر میومد..
.ولی با این حال مثل بچه ها سعی می کردم خونمونو بین اون خونه های کوچیک پیدا کنم...
همون خونه ای که با رونا توش بزرگ شده بودم...
چقدر اون روزا خوش بودن با مامانو بابا با رونا با دوستام...
خاطره هام از جلوی چشمم رد میشدن...
چشمامو بستم تا اشکام نریزه...
همش یه صدا توی سرم اکو میشد‌ صدای رونا
"بهمم قول بده همیشه بخندی"
بغضمو قورت دادم بهت قول میدم رونایا...
بالخره به ژاپن رسیدیم...
از فرودگاه خارج شدیمو سوار ونی شدمی که مونی کرایش کرده بود...
رسیدیم به جاده ای که دو طرفش درخت بود...
خیلی ز یبا بود
ته : حاالا چطوری باید پیداشون کنیم الان دیگه یولو نداریم
یونگی : درسته یول هستی بان جنگله ولی خب منم یه هستی بانم میتونم حسشون کنم
مونی در حال رانندگی بود
مونی : یول برام یه نقشه گذاشته و مشخص کرده کجا باید بریم  یونگیم راست میگه ما سابرینا و یونگی رو داریم و یوب حتما میاد اونجا دنبالمون
تهیونگ سرشو تکون دادو بقیه راه تارسیدن به مقصد فقط سکوت کردیم...
بعد از یک ساعت رانندگیو دو ساعت پیاده روی بالخره به جایی که یول گفته بود رسیدیم...
وسط یه جنگل با درخت های بلند و قدمیی که شاخو برگاشون به سختی میزاشنت آسمون دیده بشه...
مونی کولشو کنار یه درخت گذاشتو دوباره به نقشه و مشخصات جی پی اس نگاه کرد
مونی : خب فکر کنم باید منتظر باشیم تا یول خودشو بهمون برسونه
کوملو از روی شونه هام برداشتمو کنار یکی از درختای نزدیکم انداختمو خودمم بهش تکیه دادم...
چشمامو بستم تا کمی بخوابم..
Liya pov
دو ساعتی میشد که منتظر یول بودیم
کم‌ کم داشتم نگران میشدم  هوا تاریک شده بود....
سابرینا خوابش برده بود...
یونگی و هوسوک و جیمین باهم صبحت میکردن
جونگ کوک و نامجون کنار آتیش نشسته بودنو به آتیش خیره  شده بودن غمو تو چهره جونگ کوک حس میکردم
لیزا چرت میزد...
سرشو به درخت تکیه داده بودو هی سرش لیز می خوردو دوباره برمیگشت سمت درختو دوباره لیز میخورد...
خندم گرفته بود...
تهیونگ ز یر چشمی نگاهش می کرد...
وقتی برای هزارمین بار سرش لیز خورد با حرص نوچی کردو از جاش پاشد و رفت سمتش..
ته : این بشر عجب خنگیه ها
کنارش نشستو سرشو گذاشت رو شونه هاش...
لیزا لبخند زد و خودشو بیشتر به تهیونگ چسبوند...
تهیونگم گوشیشو دراورد و باهاش مشغول شد...
جین : بیا بگیرش گرم میشی
لیوانی که ازش بخار داغی بلند میشدو سمتم گرفته بود...
ازش گرفتم و زیر لب تشکری کردم...
لیوان خودشو برداشتو کنارم به درخت تکیه داد
جین : معذرت می خوام
با تعجب به نیمرخش نگاه کردم
لیا : برای چی ؟
جین  دستاشو دورتا دور لیوانش گرفتو به محتویات داخلش خیره شد
جین : اون روز من خیلی باهات بد رفتار کردم چند بارم اومدم پیشت تا ازت معذرت خواهی کنم اما خب من آدم خیلی مغروریم برام سخت بود
بهش لبخندی زدم
لیا : نیازی به عذرخواهی نیست
جین متقابلا بهم لبخند زد
جین : میشه بپرسم چرا اینکارارو میکنی منظورم شکار این موجودات عجیب غریبه
کمی از نسکافمو خوردم
لیا : این یه شغل خانوادگیه کسی نظرنمو نخواسته که این شغلو می خوام یا نه پدرم شکارچی بود با پدر نامجون کار میکرد این شغلی بود که نسل به نسل به خانواده منو نامجون رسیده بود من خودم از این شغل لعنتی متنفرم
جین پس چراهنوز داری ادامه میدی نامجون چی اونم دوست داره؟
لبخند تلخی بهش زدم
لیا : میدونی چیه همه اونایی که اینکارو میکنن یا برای حمافظت از شخصی که دوستش دارن اومدن یا برای انتقام

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora