"part 2"

66 16 2
                                    

جلوی در خونه ایستادم صدای موسیقی از داخل میومد
سابرینا : خوبه یه دورهمیه ساده بود
با بی میلی زنگ درو فشردم...
به دو ثانیه نکشید که رونا درو باز کرد...
با دیدنم لبخند بزرگی زد
رونا : سلام سابرینایاااا
لبخند جعلی ای زدمو با گفتن یه سلام ساده از کنارش رد شدمو وارد حیاط خونه شدم...
رونا یه عالمه مهمون دعوت کرده بود...
بعضی از مهمونا اطراف میزهای دایره ای شکل کوچیک با
رومیز های سفید بلند ایستاده بودن و در حال حرف زدن بودن...
بعضیاشون در حال رقصیدن...
یه جورایی پارتی راه انداخته بود...
رقص نور...
دی جی...
نوشیدنی و خوراکی های مختلفی که روی میزها
برای پذیرایی از مهمونا گذاشته شده بود
سابرینا : مهمونیه خودمونی دیگه؟
رونا که پشتم ایستاده بود زد زیر خنده و کنار گوشم گفت
سالرینا : همش زیر سر مامانه

با دستش فشار خفیفی به بازوم اوردو از کنارم رد  شد...
مامان و بابا رو دیدم که بهم نزدیک میشدن
تعظیم کوتاهی کردم
سابرینا : سلام مامان سلام بابا
بابا : ببنید کی اومده...چه عجب ما دخترمونو بعد مدت ها دیدیم
خیلی شلوغ بود صدا هارو نمیشنیدم
مامان : خوش اومدی عزیزم
صدای موسیقی کر کننده بود...
جیمین اومد طرفمو دستمو گرفت
جیمین : با اجازه من سابری ببرم پیش خودمون
منو دنبال خودش کشید...
از بین مهمونا رد شدیم تا بالاخره به بقیه بچه ها رسیدیم که کنار میز ایستاده بودن...
با همشون دست دادم...
یکم که گذشت  جیمین و هوسوک رفتن وسط برقصن و یونگی رم با خودشون بردن تهیونگ و لیزا و جینو لیا باهم رفتن
وسط که برقصن...
نامجونم رفت طرف نوشیدنیا تا یچی بخوره
من کنار میز تنها ایستاده بودمو در حالی که کمی از نوشیدنیم مزه می کردم بهشون
که با لبخند بهم  دیگه نگاه می کردنو میرقصیدن نگاه می کردم...
درسته که تولد دوبارمون برای من منفعتی نداشت ولی برای بقیشون داشت...
در واقع زندگیمون فرقی نکرده بود...
همون آدما...
همون خونه...
همون مدرسه و همون دوستا...
تنها چیزی که فرق کرده بود نقش هامون و بعضی رفتارامون تو زندگی بود
من برای فراموش کردن خاطراتم سخت درس خوندم...
هر روز با لیزا و جین میرفتم کتابخونه و تا شب مشغول مطالعه میشدیم...
توی دانشگاه سئول معماری قبول شدیم...
اونجا بود که با نامجونو تهیونگ و لیا اشنا شدم...
وضع مالیشون خوب بود و تصمیم گرفتیم باهم شرکت بزنیم...
لیا خیلی بازی گوش بودو درس نمیخوند برای همین نتونست درسشو ادامه بده و به عنوان منشیه شخصیم مشغول شد...
هوسوک سخت تمرین میکرد تو دبیرستان همه کلاسا رو میپیچوند و میرفت کلاس رقص لیا گفته بود برادرش جیمین هم تو فکر اینکه که اموزشگاه بزنه اوه یادمه جیمین میخواست گل فروشی باز کنه اما انگاری تو زندگی جدیدش به گلا حساسیت پیدا کرده بود داشتم میگفتم بعد هوسوک با جیمین باهم اموزگاهشونو راه انداختن
حتما میپرسید یونگی چی شد خب اون یه روز توی جشنی که واسه سالگرد تاسیس شکرت گرفته بودم با دعوت نامجون اومد و برامون پیانو زد بعد از اون کارشو به عنوان نوازنده پیش جیمین و هوسوک شروع کرد رونا طراحی مد خوند اونم شرکت خودشو داره و جونگ کوک به عنوان مدل لباساش تو شرکتش کار میکنه 
همه کنار هم بودن و این خیلی خوب بود...
با خودم فکر کردم اگه من نباشم کسی نبودمو حس میکنه؟
کسی منو به یاد میاره ؟
با حس قرار گرفتن دستی روی شونم نگاهمو از بچه ها گرفتمو به عقب برگشتم
کوک : سلام سابرینا
چشمام از تعجب گرد شده بود...
موهای مشکیشو رنگ کرده بود...
واقعا زیبا شده بود
سابرینا : سلام جونگ کوک

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt