"part 1"

71 16 9
                                    

یه وقتایی دلت گرفته...
بغض داری آروم نیستی دلت براش تنگ شده...
حوصله هیچکسو نداری حتی خودت...
امروز درست مثل همون وقتا بود واسم...
مثل همون وقتایی که خوابشو میدیدم...
مثل همون وقتایی که با گریه از خواب بیدار میشدم و کل شب پلک رو هم نمیزاشتم...
مثل همون وقتایی که بدون هیچ خربی از خونه میزدم بیرونو میومدم اینجا...
جایی که توش احساس آرامش میکردم همونطور که به درخت خشک شده ای که برگ های زرد و نارنجیش همه جا رو پوشونده بود تکیه زده بودم طلوع آفتابو نگاه میکردم...
چقدر دل گیر بود...
درست مثل حال این روزای من
هنوز صدای خندهای اون روزش توی گوشم میپیچید روزی که دستمو گرفتو با خودش زیر سایه این درخت کشید و با لبخند بهم خیره شد و با اتصال لب های گرمش به جسم بی روحم زندگیه دوباره بهم داد بی توجه به وزش باد سردی که پوست صورمتو میسوزوند زانوهامو بغل گرفتمو مثل همیشه شروع کردم
باهاش حرف زدن میدونی چقدر سخته بغض خفت کنه اما نتونی گریه کنی...
چقدر سخته درد بکشی اما آخ نگی...
چقدر سخته از دل تنگی جون بدی اما نتونی ببینیش...
چقدر سخته هر روز نقاب خوشحالی به صورتت بزنی تا بقیه فکر کنن که حالت خوبه...
خیلی سخته...
من توی برزخی گیر افتادم که نگهبانش تویی...
پس کی میخوای بیایو منو از این برزخ نجات بدی
چشمامو باز کردم...
اشک سمجی از گوشه چشمم پایین ریخت...
با کف دستم اشک روی گومنو پاک کردم...
لبخند تلخی زدم...
دوست نداشتم گریه کنم...
گریه هیچ چیزیو درست نمیکرد...
دوست داشتم کار پرشکوه تری بکنم...
کاری شبیه مرگ...
داشتم کم کم دیونه میشدم...
تنها چیزی که باعث میشد این دیونگی تا چند روز ساکت بشه صدای قلبه بیتابم بود که می خواست فقط یکبار دیگه اون چشمای زیبارو ببینه
به ساعت مچیم نگاه کردم...
دیگه وقت رفتن بود...بیشرت از این منی تونستم اینجا مبومن...
زیر لب گفتم
یه روزی حتما میبینمت
و به سمت ایستگاه قطار حرکت
نور از داخل شیشه قطار به صورتم خورد...
رسیده بودم...
گوشیمو دراوردم چندتا تماس از دست رفته و دو تا پیغام صوتی داشتم...
تا خواستم پیغامارو گوش بدم گوشیم زنگ خورد...
تماس تصو یری از لیزا بود...
جواب دادم
لیزا : هی سابرینایا دلم تنگ شده بود برات

سابرینا : منم همینطور چطوری ال ای بهت خوش میگذره ؟
لیزا  : من عالیم...اینجا فوق العادست
لیزا روی تخت نشسته بود که تهیونگ یکدفعه از پشت اومدو بغلش کردو سرشو روی شونش گذاشت و بهم لبخند زد
تهیونگ : هی گرل چطوری همه چی خوبه ؟
سابرینا : اره...شما‌ دوتا نمیخواین برگردین ؟
تهیونگ لبخند بزرگی زدو لیزا بیشتر توی آغوشش فشرد و با نگاه شیطونی گفت
تهیونگ : چیه حسودیت میشه؟
قیا فمو مچاله کردم
سابرینا : لیزایا اگه این نامزدت میخواد چرتو پرت بگه قطع کنم
لیزا با آرنجش زد تو شکمه تهیونگو تهیونگ روی تخت ولو شد
لیزا : ساکت شو چند لحظه سابرینایا ما فردا عصر بر میگردیم
سابرینا : میام فرودگاه دنبالتون
لیرا : نه...نه...نمیخوام مزامحت بشیم
سابرینا : شما دوتا همیشه مزاحمید...تو فرودگاه منتظرتونم
لیزا : ممنون...فعلا
ته : هی حلزون ببینمت حسابتو میرسم
سابرینا : منم دوست دارم...فعلا
تماسو قطع کردمو اولین پیام صوتیمو گوش دادم
لیا : سابرینا فقط دعا کن دستم بهت نرسه خودم با دستای خودم میکشمت حتما باید تو همچین روز گندی غیبت بزنه کلی بابت غیبتت تو جلسه سر کوفت خوردم این دوست نچسبتم
فقط بلده سر من غر بزنه جلوی کارمندای شرکت منو شست گذاشت کنار آدم قحط بود با این شریک شدی هییم گفتی جین باهوشه ایده های جدید داره واسه شرکت این شعورم نداره چه
برسه به هوش اوه اوه باز با اون قیافه نحسش پیدا شد من دیگه برم یادت نره بهم زنگ بزنی.....

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now