"chapter 4"

195 35 10
                                    

دوساعت بعد
هی رونا پاشو بریم
رونا : ها چیه ولم کن خوابم میاد
سابرینا : هیی‌ مگه نگفتی باهام میایی بریم پیش اجوما
رونا : اهه الان آماده میشم‌

به نیم ساعتم نکشید که رسیدیم به خونش و دوباره پشت اون میز گرد نشستیم
آجوما : خوب گوش کن سابرینا ببین چی میگم
دستشو دراز کردو شیئ آبیه عجیبیو سمتم گرفت ازش گرفتمش...
سابرینا : این چیه؟
آجوما : سنگ فیروزس هر روز به مدت بیست دقیقه بزارش جلوی آفتاب بعد بزارش روی پیشونیت‌ قلمشو برداشتو روی کاغذ یه چیزی نوشت و سمتم گرفت
آجوما: اینایی که اینجا نوشتمو هر روز انجام بده
سرمو تکون دادم و به همراه رونا از اونجا خارج شدم
آجوما : اتفاقای جالبی در انتظارته بیون سابرینا

شش ماه بعد

وسط اتاق چهار زانو نشستم چشمامو بستم دستمامو به حالت درست تمرین دراوردم دو انگشت وسط خم انگشت و بقیه به سمت بالا حالا یه نفس عمیق تا موقعی که احساس درد تو
قفسه سینه هام کنم بعد به آرومی بازدممو بیرون دادم و اینکارو یه بار دیگه هم انجام دادم رونا وارد اتاق شد
رونا : سلام
یکی از چشمامو باز کردم
سابرینا : سلام گرفتی...
رونا : اره
سابرینا : قرمزه ؟؟؟
رونا : اره بابا
بلند شدم ک یهو چشمام سیاهی رفت نزدیک بود بیوفتم ک رونا کمکم کرد و نزاشت
رونا : چیشدی؟
سابرینا : خوبم...چیزیم نیست
نشستم لبه تخت و از زیربالش کاغذی که از آجوما گرفته بودمو برداشتم و سمت رونا گرفتم
رونا به شکل عجیبو غریب روی کاغذ نگاهی انداخت
رونا : باید اینو بکشم؟
سرمو برای تایید تکون دادم
رونا لبه فرش اتاقو تا نصفه بلند کرد و اسپریو برداشتو شروع کرد یه مثلث بود که وسطش یه چشم بود
انگار از چشمه خون مثل اشک جاری بود کارش که تموم شد فرشو برگردوندم سرجاش
رونا : سابری با من کاری نداری بادوستام قرار دارم دارم میرم بیرون
سابرینا : نه برو ممنونم

بعد رفتن رونا روی تخت دراز کشیدم کم کم خوابم برد

☆☆☆

منتظر پارت بعد باشید 😁

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora