"chapter 15"

125 21 32
                                    

هممون پشت میز تو آشپزخونه نشسته بودیم.
مونی در حالی که غذا می خورد با یول صحبت می کرد
به ظرف غذام خیره شده بودم
یول : چرا چیزی  نمیخوری
سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم...
جلوش هیچ ظرفی نبود
سابرینا : خودت چرا نمیخوری
جیمین : یول که مثل ما نیست اون از طبیعت انرژی میگیره
سرمو به معنیه فهمیدم تکون دادم...
یونگی  با ظرف غذا وارد آشپزخونه شد...
نفسشو باحرص از بین لباش بیرون داد و ظرفو گذاشت روی میز
یونگی : گفت نمیخورم...جدیدا خیلی لجباز شده
بلندشدم و سینی ای برداشتمو ظرف غذامو گذاشتم توش
سابرینا : من میرم تو اتاقم
و از آشپزخونه خارج شدم...
از پله ها بالا رفتمو خودمو به انتهای راه رو رسوندم...
به در بسته اتاق کوک خیره شدم...
یاد حرف یونگی افتادم...
اون چیز ی نخورده یعنی برم پیشش
یونگی نتونست مجبورش کنه غذا بخوره چرا فکر میکنی به حرف تو گوش میده ؟؟
خواستم برم سمت اتاق خودم اما دوباره برگشتم سمت در...
بزار شانسمو امتحان کنم...
چرخیدم سمت اتاقش..
آروم به در ضربه ای زدم
کوک : بیا
درو باز کردم...
کوک روی تخت نشسته بود..
جلو رفتمو کنارش روی ختت نشستم...
سینیو گذاشتم روی تخت
کوک  : میل ندارم
سابرینا : منم پس بیا باهم بخوریم
خندیدو شروع کرد به خوردن...
منم باهاش می خوردم
کوک : قهرمان خوبی هستی
سابرینا : خوبه که اینجوری فکر می کنی
انگار یه چیزی اذیتش می کرد
سابرینا : جونگ کوکا...چیزی میخوای بگی؟
جونگ کوک : اوه...نه
سابرینا : اگه نگی ذهنتو میخونما
کوک : نه لطفا...خواهش میکنم اینکارو نکن
سابرینا : خیلی خب بابا...خالی بستم...هنوز بلدنیستم ذهن بخونم
کوک : اوه خوبه
و دیگه چیزی نگفت و بقیه غذاشو خورد...
با شنیدن صدایی چشمامو باز کردم...
هوا هنوز تاریک بود...
پنجره باز بود و باد پرده هارو تکون میداد...
اما من یادم نمیاد دیشب پنجره رو باز گذاشته باشم
سرمو از پنجره بردم بیرون...
تو حیاط هیچکس نبود...
به بالا نگاه کردم...
انگار کسی روی شیرونی بود
پامو گذاشتم لبه پنجره و آروم به سمت شیرونی شیبدار رفتمو لبشو گرفتم و پامو گذاشتم روش اومدم پامو بزارم رو آجر بعدی که سر خوردم...
به پایین پام نگاه کردم...
عجب غلطی کردما چه ارتفاعیم داره...
نه می تونستم برگردم نه می تونستم خودمو بکشم بالا..
همبنطور که آویزون بودم داشتم فکر میکردم چیکار کنم که دستی بازوهامو گرفتو  کشیدم بالا...
کوک :دیگه هیچوقت اینکارو نکن
پشتشو کرد سمتمو رفت نشست روی شیرونی توقع نداشتم کوکو اونجا ببینم
سابرینا : اینجا چیکار میکنی؟
کوک : اومدم طلوع آفتابو ببینم ببخشید بیدارت کردم اتاق من به شیرونی راه نداره
رفتم نشستم کنارش و لبخند زدم به منظره روبروم خیره شدم
سابرینا : اشکالی نداره اتفاقا خیلیم خوب شد من عاشق طلوع آفتابم
کوک : یادته ؟
سابرینا : بله ؟؟
کوک : ها هیچییی
نگاهشو رو ی خودم حس می کردم...برگشتم مستش...به چشمای عجیبش خیره شدم
سابرینا : چطور ی تا اینجا اومدی؟ !مگه پاهات خبیه نداره
پاشو دراز کردو شلوارکشو کمی کشید بالا...
خیلی عجیب بود هیچ اثری از بخیه ها نبود...
سابرینا : چطور انقدر سریع خوب شدی؟
در جوابم یه لبخند زد
کوک : من فرق دارم خودتم حتما تا حاالا متوجه شدی
سابرینا : خب راستش چیز زیادی ازت نمیدونم میتونم بپرسم واسه چی اینجایی ؟
لبخند نصفه نیمه ای زد و به آمسون خیره شد
کوک : من یه دورگم...یه نیمه انسان...نیمه دیگه ام از جنس اتیش مثل اجنه ها برای همینه که زخمام زود خوب میشن
زانوهاشو جمع کرد توی شکمشو دستاشو قالب کرد دور زانوهاش ادامه داد...
کوک :  مادر و پدرم عاشق هم شدن اما یه عشق ممنوعه...
مخالف با مقررات  پس مجبور شدن مخفیانه باهم ازدواج کنن و خارج از روستا دور از مردم به زندگیشون ادامه بدن...
ما خیلی خوشبخت بودیم اما همه چیز اونطور که می خواستیم پیش نرفت
سابرینا : چه اتفاقی افتاد ؟
کوک : یه روز یکی از روستایی ها که راهشو گم کرده بود مارو پیدا کرد...
مادرم اونو به خونه راه دادو بهش غذا و جای خواب داد وقتی صبح از خواب بیدار شدیم رفته بود همون شب مردم روستا دور خونمون جمع شدن...
توی دستاشون مشعل آتیش بود...
اونا ترسیده بودن فکر  میکردن مادرم با شیاطین ارتباط داره...
میخواستن منو بکشن...
میگفتن من شومم...
مادرم هرچقدر ازشون خواهش کرد گوش ندادن پدرم منو از خونه دور کردو برد توی جنگل گفت منتظرش باشم تا با مامان برگرده اما اون هیچوقت برنگشت
اشکاش شروع به ریختن کرد
کوک : تمام شبو توی جنگل موندم وقتی صبح رفتم سمت خونه به جز خاکستر چیز دیگه ای پیدا نکردم
سابرینا : چطور ممکنه این کار غیر قانونیه
کوک : سیصدسال پیش قانونی وجود نداشته
سابرینا : چییییییییییی امکان نداره یعنی تو سیصدسالته؟
کوک : سیصد و بیست و پنج
باورش برام سخت بود ولی چهرش به حدی جدی بود که یک درصدم احتمال نمیدادم شوخی کنه
سابرینا : برای اتفاقی که واسه خانوادت افتاد متاسفم
دستمو پشت گردنش گذاشتمو کشیدمش سمت خودمو بغلش کردم خودمم از کار ی که کردم تعجب کردم...
اما یه حس درونی نمیزاشت ازش فاصله بگیرم...
دستمو نوازش وار روی موهای نرمش میکشیدم
کوک : کل روستارو آتیش زدم...
من...من همشونو کشتم...همه اونایی که خانوادمو ازم گرفتن
نفسای گرمش به گردنم میخورد صداش می لرزید
کوک : الان حتما نظرت راجب من عوض شده ؟
سابرینا : نه اصال شاید اگه منم جای تو بودم همینکارو می کردم
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست
سابربنا :چرا اینجایی؟
کوک : برای انتقام
سابرینا : از کی؟
کوک : ازکسی که زندگیمو بهم ریخت کسی که دوست داشتمو ازم گرفت
سابرینا : واسه همین اون شب...
نیشخندی زد : از دستم عصبانی شدن...مخصوصا حالا که تو اومدی
سابرینا : نگرانتم
لبخند کوچیکی زد وسرشو بیشتر توی گردنم فرو کرد
کوک : ممنون
چند دقیقه گذشت...
سرشو از روی شونه ام برداشتو بهم خیره شد...
آفتاب کم جونی که تازه از وسط آمسون سر دراورده بود توی صورتش خورد...
فاصله صورتامون از هم خیلی کم بود...
چشمام رو روی تک تک اجزای بی نقص صورتش حرکت میدادم
یه حس آشنایی داشتم انگار که خیلی وقته میشناسمش خیلی وقته منتظرشم...
از جاش بلند شدو دوتا دستاشو گرفت سمتم
کوک :طلوع آفتابو که نتونستیم درستو حسابی ببینیم پاشو بریم صبحانه بخوریم
سابرینا : موافقم پدربزگ
کوک : یااااااااااا من تو دنیای شما همش ۲۵ سالمه
باهم زدیم زیر خنده...
دستاشو گرفتمو از جام بلند شدم هنوز کامل از پله ها پایین نیومده بودیم که صدای حرف زدنه دو نفرو شنیدم
جین : صبح از خواب پاشدم دیدم نیست
ته : شاید رفته جایی کار داشته میاد
صدای جین و تهیونگ بود...
با سرعت از پله ها پایین رفتم
جین : نه من رفتم تو اتاقش حتی لباساشم عوض نکرده گوشیشم باخودش نبرده
سابرینا : جین چی شده؟
جین برگشت سمتم و اومد طرفم
جین : سابرینا معلوم هست کجایی لیزا لیزا بازم ناپدید شده میترسم نکنه دوباره بخواد بلایی سر خودش بیاره
سابرینا : منتظرم باش میرم لباسامو عوض کنم
کوک : وایسا منم میام
Teahyung  pov
جین از استرس زیاد دستاش می لرزید...
رفتم سمتشو دستمو گذاشتم پشتشو هدایتش کردم سمت کاناپه
تا بشینه...
خودمم نشستم کنارش...
ته : چرا اینقدر نگرانی شاید حالش خوب باشه
جین سرشو تکون داد...
همونطور که به زمین خیره شده بود گفت
جین : اون بدون خبر دادن هیج جا نمیره من نگرانشم میترسم بلایی سر خودش بیاره میرتسم اتفاقی که پارسال افتاد دوباره تکرار بشه
ته : پارسال چه اتفاقی افتاد؟
جین ناخوناشو به کف دستش فشار میداد
جین : منو هوپ و سابری  اونو درحالی که می خواست خودشو توی رودخونه پرت کنه پیداش کردیم شانس‌آوردم که زود رسیدیم وگرنه‌ تنها کس زندگیمم .... اههههههه
سکوت کرد باورم نمیشد لیزا دختر شادو سرزنده ای بنظر میرسید
سابرینا و کوک از پله ها اومدن پایین
یونگی : زودباش جین تا دیر نشده باید پیداش کنیم
ته : منم همراهتون میام
سوییچو از جین گرفتمو نشستم پشت رول...
سابرینا جلو نشست و کوک و جین عقب نشستن
ته : کجا می خواین دنبالش بگردین ؟
سابرینا : جانگ هانگ
ماشینو روشن کردمو راه افتادم
ته : اینکه خارج شهره چرا اونجا
جین : ما  قبله از دست دادن پدر مادرمون اونجا زندگی میکردیم پارسال همه جا دنبالش گشتیم آخر سر اونجا پیداش کردیم
ته : نگفت چرا میخواسته خودکشی کنه؟
سابرینا : نه خیلی مقاومت کرد که از دستمون فرار کنه و خودشو پرت کنه اما موفق نشد و بعدش بیهوش شد وقتی بهوش اومد گفت چیزی یادش نمیاد
از آینه ماشنی به کوک نگاه کردم...
اونم داشت بهم نگاه می کرد..
پس اونم شک کرده
ته : شما چطور خانوادتونو از دست دادین ؟
جین : این قضیه مربوط به ده سال پیشه پدرم به مادرم خیانت می کنه مادرم که میفهمه دچار جنون آنی میشه و توی غذا سم مییزه... پدر و خواهر بزرگترم میمیرن اما چون منو و لیزا
کم خورده بودیم فقط بیهوش میشیم بعدم همسایه ها نجاتمون میدن وقتی مادرم میفهمه چیکار کرده خودکشی می کنه
کوک : چطور خودکشی می کنه ؟
جین : خودشو پرت می کنه توی رودخونه
ته : لیزا شاهد اون صحنه بوده ؟
جین : اوه نه...ما بخاطر مسمومیت چند روز توی بیمارستان بستری بودیم
بقیه راه توی سکوت گذشت...
به پمپ بنزین که رسیدیم نگه داشتم تا بنزین بزنم...
از ماشنی پیاده شدم پسری اومد سمت ماشین تا بهش بنزین بزنه...
کوک از ماشین پیاده شدو اومد طرفم
ته : توام به این قضیه شک کردی؟
کوک : چیز ی بیشتر از شکه‌بیا خودت ببین
موبایلشو گرفت سمتم...
صفحه حوادث روزنامه بود...
همشون مال قربانی های رودخونه هان در جانگ هان بودن...
کوک : اولیت قربانی خانم کیمه مادر جین و لیزا بعد از اون هرسال یه نفر تو رودخونه غرق شده...دقیقا در تاریخ مرگ خانوم کیم
به صفحات روزنامه نگاه می کردم حق با کوک بود...
ادامه داد
کوک : میدونی کجاش خیلی عجیبه اینکه همه قربانیا مردن
ته : یعنی داره انتقام میگیره
جونگ کوک گوشیو گرفتو وبسایت دیگه ای رو باز کرد
کوک : بهتره یه نگاهیم به اینجا بندازی
گوشیو ازش گرفتم...
تیرت مقاله نظرمو جلب کرد
" زن سفید پوش "
توی جاده پهن یک زن تنها که از سر تا پا سفید پوشیده بود نمایان بود. انگار همان لحظه از زمین و وسط آن بیرون آمده بود یا از آسمان افتاده بود‌ کنارش نگه داشتم
گفت : منو ببر خونه
ترسیدم و باسرعت از کنارش گذشتمشاید بگویید کار ی که انجام دادم انسانی نبوده اما قسم میخورم وقتی به آینه ماشین نگاه کردم تا ببینمش دیگر آنجا نبود
کوک : سه چهار نفر دیگه هم ادعا کردن دیدنش
ته : یعنی میگی اون سر راه وامییسته و سوار ماشنی قربانیاش میشه اونهارو کنار رودخونه میبره و میکشتشون
کوک : نه ارواح توانایی کشتن ندارن این لیزاست که اونارو میکشه
ته : باید عجله کنیم...سوارشو
پول بنزینو حساب کردمو سوار شدم و با سرعت روندم
......
ساعت چهار عصر بالخره به جانگ هانگ رسیدیم...
تقریبا چهار پنج ساعتی بود داشتیم کل شهرو دنبالش میگشتیم... حتی توی خونشم نتونستیم پیداش کنیم..
کاملا ناامید شده بودیم
کوک : تهیونگ...وایسا...وایسا
یکدفعه زدم روی ترمز...
برگشتم مستش
ته : چیشده ؟؟
کوک : اونجارو نگاه کن
همه به جایی که اشاره کرد نگاه کردیم...
یه پل مخروبه بود...
روی پل یه ماشین بود با چراغ های روشن
از ماشنی پیاده شدمو راه افتادم بقیه هم پشت سرم اومدن...
به ماشین رسیدیم...
جین : اوه خدای من اون لیزا
درست انتهای پل لیزا بالای سر یه مرد ایستاده بود و بهش خیره شده بود...
سابرینا : اون...اون چیه؟
برگشتم سمتش
ته : چی میبینی ؟
یونگی : یه زن با لباس سفید...داره تو گوش لیزا یه چیزایی میگه چقدرم شبیه مامانته جین
کوک : خودشه...زن سفید پوش
لیزا خم شد با یک دستش گردن مردو گرفتو بلندش کرد...
پاهای مرد از زمین فاصله گرفت  باوجود فشار ی که لیزا به گردنش وارد می کرد چشماشو باز نمیکرد اوه خدای من امیدوارم زنده باشه
دودیم سمتش که یکدفعه کوک و سابرینا پرت شدن سمت نرده های چوبی کنار پل...
با برخورد سابرینا به نرده ها قسمت هایی از نرده شکست...
و سابرینا از لبه پل آو یزون شد...
دستشو حمکم به نرده ی چوبی نیمه شکسته پل گرفته بود و سعی می کرد خودشو نگه داره...
جین دوید سمتش تا کمکش کنه...
کوک در حالی که دستش رو ی پهلوهاش بود از جاش بلندشدو رفت سمت سابرینا
به طرف لیزا دویدم  اسمشو فریاد میزدم که یکدفعه زن سفید پوش جلوم ظاهر شد
"ازش فاصله بگی"
دستاشو حمکم به قفسه سینم زد و محمکم به عقب پرتم کرد کمرم به کاپوت ماشینی که پشت سرم بود برخورد کرد...
آخ بلندی گفتم بچه ها اومدن سمتم
کوک : حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و به لیزا نگاه کردم که داشت به قسمت انتهایی پل که نصفه ونیمه رها شده بود و هیچ حفاظی نداشت نزدیک میشد دستمو به زمین گرفتمو باهر سختی ای که بود بلند شدم
من میرم سمت لیزا...تو و یونگی حواستون به اون زن باشه
سرشونو به معنی فهمیدیم تکون دادن...
میدونستم اشعه های اسلحه هامون تاثیری رو ی روح انساهنا
نداره...
اونا از همه چیز قدرمتندترن ولی برای اینکه بتونیم لیزا  رو  نجات بدیم راه دیگه ای نداشتیم
دوباره سمت لیزا دویدم...
انتهای پل ایستاده بود ودستاشو به سمت رودخونه دراز کرده بود هرلحظه ممکن بود دستاشو از دور گردن مرد برداره تا توی رودخونه رها بشه
بهش رسیدم  بلندبلند شروع کردم به حرف زدن باهاش
ته : لیزا...بیدار شو...خواهش می کنم به حرفای اون گوش نده
صدای شلیک قطع شد
سابری فریاد زد : اه لعنتی نمیبینمش
فر یاد زدم : لیزا تو باید بیدارشی همین حالا
برگشت سمتم بهش نزدیکرت شدم و جلوش ایستادم چشماش کاملا سیاه شده بود...
چرتی های قهوه ایش
ريخته بود روی پیشونیش عرق کرده بود و به شدت میلرزید...
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم
ته : لیزا خواهش می کنم...فقط خودت میتونی خودتو نجات بدی. نزار اوضاع خرابتر از اینی که هست بشه باید سعی کنی برگر...
حرفم تموم نشده بود که چیزی محکم منو به عقب کشید...
روی زمين کشیده میشدم
سابرینا : کوک اونجاست
صدای شلیک دوباره اومد و منو رها کردو رفت سمتشون...
جین دستمو گرفتو کمکم کرد تا بلند بشم...
اسلحمو از جیبم برداشتمو سمت جین گرفتمش
ته : بگیرش...نزدیکت شد کافیه این دکمه رو فشار بدی
جین : لیزا چی؟
ته : من میرم پیشش تواز کنار بچه ها جم نخور
برگشتم سمت لیزا پشتش هبم بود سرشو به طرف شونه هاش خم کرده بود خودمو بهش رسوندمو از پشت بغلش کردم...
(من ارامم 😁 ..... جیغغغغغغغغغغ)
دستامو دور کمرش حلقه کردمو
کنار گوشش زمزمه کردم
ته : برگرد لیزا...تو میتونی
دستاش شل شد و مرد افتاد روی زمین...
برگردوندمش سمت خودم...
دستمو گذاشتم پشت سرشو
دست دیگمو گذاشتم پشت کمرش...کنارگوشش زمزمه کردم
ته : خدایا...آرامشی ده تاچیزهایی رادکه منی توانم تغییر دهم بپذیرم شهامتی ده تا آنچه را که می‌توانم  تغییر دهم
و خردی به من عطا کن تا این دو را از هم  خدا کنم
لیزا با تک تک کلماتی که می گفتم به شدت می لرزید...
فریاد میکشید و تقلا می کرد تا از بغلم بیاد بیرون اما من مخکم گرفته بودمش یکدفعه بدنش شل شدو زانوهاش روبه پایین خم شد...
محکم گرفتمش تا نیوفته...
کوک و سابرینا و جین اومدن سمتمون
ته : بیاین کمک
جین و کوک اومدنو دو طرف هوسوکو گرفتن و نگهش داشتن.. با آستین لباسم عرق روی صورمتو پاک کردم... سابرزنا سمت مرد رفتو سرشو روی قفسه سینه اش گذاشت
جین : زندس؟
سابری لبخندی زدو سرشو از رو ی سینه مرد برداشت
سابرینا : اره...زندس
هممون نفس راحتی کشیدیم
سابرینا این مرد و بزارش توی ماشین...بچه ها شما هم باهوسوک برین توی ماشین ...این مردو ببرین بیمارستان...
قبلش یه بطری سوجو بریزین توحلقش تا فکر کنن مست بوده... بگین گوشه خیابون پیداش کردین...
منم میرم ماشینشو یه جایی گم وگور کنم...
بهتون زنگ میزنم بیاین دنبالم
سرشونودتکون دادنو مست ماشین حرکت کردن... .
به اطراف نگاه کردم...دیگه خرب ی از اون روح نبود شاید رفته باشه
رفتم سمت بی ام دبلیو مشکی ای که کنار پل پارک شده بود
چراغ هاش روشن بودو در سمت رانندش باز بود...
پشتش نشستم ودرو بستم و به صندلی تکیه دادم...
کمرم تیر کشید از درد کمرم چشمامو رو ی هم فشار دادم...
وقتی چشمامو باز کردم از تو ی آینه چشماشو دیدم که
با نفرت بهم نگاه می کرد
"منو ببر خونه"
ته : نه
ماشین خود به خود روشن شد و با سرعت زیادی حرکت کرد
Jungkook pov
مرد و توی ماشین گذاشتم جین لیزا رو  کنارش گذاشتو سابرینا  هم کنار لیزا نشست...
رفتم نشستم صندلی جلو...
جین سوار شد و استارت زد
هنوز راه نیافتاده بودیم که یکدفعه ماشینی باسرعت ازکنارمون گذشت
جین :اون تهیونگ نبود؟
چشمام از تعجب گرد شد...
روی صندلی عقب اون زنو دیدم..
داد زدم
کوک : راه بیوفت دنبالش...سریع
جین پاشو گذاشت روی گاز
سابری : داره کجا میبرتش؟
خودمم داشتم به همین فکر میکردم کجا دارن میرن
Teahung pov
بالخره جلوی یه کلبه چوبی ماشینو نگه داشت...
خونه جینو و لیزا بود...
الولین جایی که اومدیم تا لیزا رو پیدا کنیم اینجا بود...
اومد جلو وروی پاهام نشست دستاشو گذاشت روی صورمتو سرشو کم کم به طرف گردمن برد
"توام باید بمیری توام یه آشغالی یه خیانتکار درست مثل اون مثل همه مردا"
ته : تونمیتونی منو بکشی یعنی منو ندیدی تاحالا نمیدونی که من قدرتمند ترین پسر ...
بلند زد زیرخنده چشماش برق میزد
" من نمیکشمت خودت خودتو میکشی"
دستشو گذاشت روی قلبم...
انگار روی قلبم درست جایی که دستشو گذاشته بود آهن داغ گذاشته بودن از شدت درد فریاد زدم اما تا دهنمو باز کردم اون بصورت دود وارد بدنم شد...
درد خیلی شدیدی داشتم...
یکدفعه شیشه پنجره شکستو اشعه ای بهش خوردو ناپدید شد
کوک نزدیک پنجره شدو بهم نگاه کرد
کوک : حالت خوبه رفیق؟
احساس خفگی می کردم..
باهر نفسی که می کشیدم ریه هام بشدت می سوخت
باصدای خش دار ی گفت:"هنوز زندم"
حس سرمایی رو پشت گردمن حس کردم...ناخوناشو تو ی گوشت گردنم فرو کرد لعنتی انگار نمیخواد دست از سرم برداره...
نقشه ای به ذهنم خطور کرد
ته : میدونی چیه...الان میبرمت خونه
پامو گذاشتم روی گاز...
صدای داد جونگ کوکو میشنیدم که اسممو صدا میزد...
ماشنی در خونه رو شکستو واردخونه شد
اطرافم پر از گرد و خاک بود کوک در سمته منو باز کرد و کمکم کرد تا بیام بیرون
کوک : لعنتی معلوم هست داری چه غلطی میکنی
دستمو گذاشتم روی بازوم بشدت درد می کرد
"نه...نهههههه"
به مست صدا برگشتیم زن به راه پله خونه نگاه میکرد و می لرزید صدای فر یادش کل خونه رو گرفته بود
سابرینا : اوه خدای من اطراف زن رو شعله های آتیش فرا گرفت و میکشیدش سمت زمین و بعد کاملا محو شد
کوک : خداروشکر راحت شدمی تهیونگا از کجا فهمیدی این راه جواب میده؟
ته : نمیدونستم فقط شانسمو امتحان کردم
سابرینا : میتونستی بدون ماشینم بیاریش تو خونه ر یدی به ماشین طرف و البته به خونه
به ماشین نگاه کردم راست می گفت جولوش کاملا جمع شده بود...
خونه هم کامال داغون شده بود...
به طرف در نگاه کردم ...
چشمام از تعجب گرد شدن
ته : جین...لیزا
لیزا و جین با گریه  به نقطه ای روی زمين خیره شده بودن...
دقیقا همون جایی که روح مادرشون فرو رفته بود توش...
جین  پشت سر لیزا بود...رنگ هرجفتشون سفید شده بود معلوم بود شاهد ماجرا بودن...
مردو رسوندیم بیمارستان...
بعد از 4 ساعت رانندگی بی وقفه رسیدیم خونه
جین : خیلی ممنونم که کمکمون کردین هوسوک گفته بود اومده خونه شما صداش بزنید بیاد بریم
ته : نیازی به تشکر نیست...پیاده شو...بهرته امشب پیش ما بمونید
جین از توی آینه به لیزا که سرشو به شیشه تکیه داده بودو به یک نقطه خیره شده بود و از اول راه تا حاالا حتی یک کلمه هم حرف نزده بود خیره شد...
اونم میرتسید با لیزا تنها باشه و یکدفعه اتفاقی بیوفته ونتونه کاری بکنه...
سرشو تکون داد
جین : ممنونم...فکر کنم اینطوری بهتر باشه
از ماشین پیاده شدیمو سمت در راه افتادیم...
کلیدواز توی جیبم دراوردم و درو بازکردم...
وارد خونه شدیم...
مونی وسط هال پشت به ما ایستاده بود...
با شنیدن صدای در برگشت سمتمون...
به طرفمون حرکت کردو با داد شروع کرد به حرف زدن
نتمجون : معلوم هست کدوم گوری بودین؟
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود
دستمو به عالمت سکوت روی بینیم گرفتم
ته : هیششش...آرومتر
مونی:وات د فاک... داشتم از نگرانی میمردم فکر میکردم مردین بعد تو میگی ساکت شم
کوک رفت سمتشو دستشو گذاشت روی شونش
کوک : ببخشید...روز خیلی سختی داشتیم
مونی که انگار تازه متوجه حضور جین و لیزا شده بود با قیافه متعجب بخمون خیره شد
مونی : چه اتفاقی افتاده چرا قیافه هاتون انقدر داغونه؟
همه سکوت کردیم...
کوک خم شد و توی گوش مونی یه چیزایی گفتو باعث شد مونی دیگه سوال‌نپرسه
جین :من خیلی گشنمه
سابرینا : آخ گفتی منم دارم از گشنگی میمیرم
کوک لبخندی زدو گفت : الان میرم یه چیزی درست میکنم بخوریم
ته : برای من درست نکن میل ندارم
کوک : اما هیچی نخوردی که
ته : نمیتونم بخورم
بدنم بشدت درد می کرد مخصوصا کمرم...
داشتم راه میوفتادم سمت راه پله ها که صدای حرف زدن
سابرینا با لیزا رو شنیدم
سابرینا : لیزا حتما گشنته بیا بریم آشپزخونه یه چیزی بخوریم
اما لیزا جوابی نداد...
برگشتم سمتشونو بهش نگاه کردم...
سرجاش ایستاده بودو به زمین خیره شده بود و اصلا به حرفای سابرینا توجه ای نمیکرد
رفتم سمتشو امسشو صدا زدم..
سرشو اورد بالا به چشماش خیره شدم...
تو این مدت لیزا رو  شادو با انرژی میدیدم...
حتی وقتی که ناراحت بود سعی می کرد حاله خودشو اطرافیانشو عوض کنه...بهش حسودی میکردم اما حاالا بنظر میرسید غمگین ترین و تنهاترین آدم تو دنیاس...
دوست داشتم براش کاری کنم نمیخواستم اینجوری ببینمش
آروم بهش گفتم
ته :میخوای بخوابی ؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد...
دستشو گرفتم و همراه خودم کشوندمش...
همونطور که به طرف راه
پله حرکت می کردم کوک گفت
کوک : تهیونگ لباست خونی شده فک کنم کمرت آسیب دیدهدبزار برات بتادین و چسب زخم بیارم
ته : نه نیاز ی نیست
سریع به طرف پله ها رفتم بردمش تو اتاق خودمو روی تخت نشوندمش
ته : بهتره باهام حرف بزنی چیزیو تو خودت نریز
آروم آروم شروع کرد به اشک ریختن
لیزل : من دیدم که داشتم اون مردو میکشتم...
ته : اینطور نیست تو هیچکدوم از اینکار ها رو نکردی
بیت هق هقاش سعی می کرد حرف بزنه
لیزا : اون آدمای بی گناهو من کشتم من یه قاتلم
سرشو بغل گرفتم سعی کردم آرومش کنم
ته : هیششش اینطور نیست تقصیر تو نیست همه چی تموم شده دیگه به هیچی فکر نکن
مدام این جملات رو تکرار می کردم...
کم کم گریه اش بند اومد...
سرشو عقب برد لباسم خیس شده بود
لیزا : معذرت می خوام
اشکای روی صورتشو پاک کردم و بهش لبخند زدم
ته : دراز بکش سعی کن کمی بخوابی
لیزا : میشه پیشم بمونی
سرمو به معنی آره تکون دادم
لباسمو درآوردم...
کمرم خیلی درد میکرد مجبور شدم رو به شکم بخوابم...
به چشمای لیزا که بهم
خیره شده بود نگاه می کردم آروم آروم چشمام بسته شد و اطرافمو سیاهی گرفت

☆☆☆
میدونید امروز چه روزیه تولد جیمینهههههه 🐣💛
این پارتم فقط بخاطر تولد جیمین نوشتمش وگرنه حالا حالا ها قرار نبود اپ بشه از بس تنبلیم میاد بنویسم

خب قسمتی از این پارت دو اتفاق مهم داشت
جایی که کوک داشت از زندگیش میگفت میخوام ک قشنگ بهش دقت کنید ..
و جایی که تهیونگ داشت حرف میزد اما مادر لیزا و جین نزاشت حرفش رو کامل کنه
😁

Waiting for next update...

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now