سابرینا : اون دروازه رو باز کردو رفت
همشون باهم گفتن
"چییییییییی؟"
عصبی یه لگد به شنا زدم و برگشتم داخل...
سریع از پله ها رفتم بالا...
رفتم تو اتاقمو درو بستم...
صدای در زدن بچه هارو میشنیدم
نامجون : باز کن درو یونگی
جین : زود باش روانی درو باز کن
به صداهاشون توجه نکردم
کوک : میخوای چیکار کنی؟
سابرینا : فعلا هیچی نگید چون خودمم مطمئن نیستم
رفتم مست کمد لباسا...
یه شلوار مشکی با پوتینای مشکیمو دراوردمو پوشیدم...
یه لباس مشکی آستین لند بدون طرح با یه جلیقه چرمی مشکی روش پوشیدم...
چراق قوه کوچیکم رو گذاشتم تو جیبم...
اسلحمو برداشتمو گذاشتم پشت شلوارمو در اتاقو عصبی باز کردمو
هوسوک : ک...کجا داری میری؟
کنار زدمشون...یونگی عصبی دستمو گرفت
یونگ : کجا میری روانییی؟
سابرینا : میرم اون بچه رو برگردوندم
یونگ : متوجه هستی اون کجاست؟ اونجا خیلی خطرناکه
سابرینا: بالخره که باید میرفتم
یونگی محکم دستو فشار داد
یونگی : منظورت میرفتیمه دیگه؟قرار بود همه بریم
سابرینا : همه ای وجود نداره من تنها میرم
دستمو از تو دستش کشیدم و راه افتادم سمت ساحل که جونگ کوک جلومو گرفت
جونگ کوک : امکان نداره
رفتم سمتش
سابرینا : ببین من میرم وقطعا شمارم نمیبرم...پس بهرته برگردید سر خونه زندگیتون
کوک : منم گفتم...امکان نداره
نامجون : کوک راست میگه سابری...یادت نرفته که کی اینجا رئیسه؟
سابرینا : نه خوب یادمه...من...من رئیسم
میتونستم عصبانیتو تو چهتره یونگی و جین بیشتر از بقیه حس کنم که یهو جین اومد سمتم و محکم مچ دستمو گرفت و برم گردوند سمت خودش
جین : خرنشو...ما باهات میایم
سابرینا : اگه بیاید اونطرف مردید
جین : زندگی خودمونه به تو چه
هموشون یه قدم اومدن نزدیکرتر
یونگی : حرفمونو گوش بده وگرنه اگه کاری بکنی که به خودت اسیب برسونی من میدونم با تو
چشمامو تو حدقه چرخوندم
سابرینا : باشه
لیا : چجوری میخوایم بریم اونطرف حالا هارا رو هم نداریم
سابرینا : از یه نفر کمک میگیریم
تهیونگ : از کی؟
سابرینا : میفهمین
لیزا : خطرناک نیست؟
سابرینا : بهتر از هیچی
جیمین : خیل خب پس راه بیوفتین بریم
سابرینا : چی؟
یکدفعه همه گرفتنم و کشوندنم سمت پله ها...
از پله ها رفتیم پایین و رفتیم سمت سالن غذاخوری...
همشون هلم میدادن بدون اینکه به حرفام گوش بدن...
وقتی رفتیم تو ساحل...
کوله هارا رو دیدم که درش باز بود و یه اسپری ازش بیرون افتاده بود...
اسپری رو گذاشتم داخلش و درش رو بستم وانداختم رو کولم همه بهم نگاه میکردن
جیمین : منتظر چی هستی دیگه یالا بجنب
سابرینا : شما...مطمئنید؟
همشون با لبخند نگام میکردن
سابرینا : خیل خب
برگشتم سمت دریا...چشمم رو باز کردم وبا قدرت ذهنم سعی داشتم اونی که تو ذهنمه رو احضار
کنم...
یکدفعه درد بدی تو ناحیه پیشونیم پیچید چشمامو باز کردم...
اون درست روبه روم بود...
"خیلی وقت بود ندیده بودمت سابرینا"
سابرینا : مزه نریز هام...به کمکت نیاز دارم
هام:دوباره ازم کمک میخواید؟اوه چه جالب
ته : اون دیگه کیه سابرینا :
هام بهش نیشخند زدو بطرفش رفت که ته چند قدم ازش فاصله گرفت
هام : اوه ازم میترسی برادر ؟
ته : چی میگی تو برادر چیه تو کی هستی ؟
هام: من کیم ؟ من پسر شیطانم پسر لوسیفر و تو برادر بی لیاقت منی
مهه تقر یبا شوک شدن...تهونگ یه قدم رفت عقبتر...
هام ایستاد
هام: حس خیلی خوبی داره که قوی ترین پسر شیطان داره ازم میترسه .. البته الان انسان بی ارزشی بیش نیستی
سابرینا : کمتر زر بزن هام
سرشو برگردوند سمتم
هام: بهم نگو تو همون تیرتاسیل معروفی
سابرینا : خودمم
هام: باعث افتخاره که یکی از سگای جدید هل رو اینجا میبینم
سابرینا : چی؟
هام سرش رو برگردوندو با دقت تهیونگ رو برنداز کرد
هام : پس هنوز صاحب جدیدتو ندیدی نه نگران نباش میبینیش
سابرینا : چرت نگو...میتونی مارو ببریی اونطرف؟
هام: البته
شروع کرد تو ساحل قدم زدن
هام : با اینا میخوای بری؟
سابرینا : مشکلیه؟
هام: نه نه مشکل چیه در واقع بهرته بگم یه فاجعس...اینا خیلی ضعیفن نگاشون کن این اون نامجون 28 سال پیش نیست
با سرعت برق رفت سمت یونگی و دستشو گذاشت روی شونش
هام: و این یونگی هم اون یونگیی که هستی بان اب ها بود نیست
برگشت طرف کوک
هام : این پسره عاشق..دیگه یه دورگه نیست اینا همشون انسانن شما تنها گروهی نیستنی که بردم اون طرف...قبلیا هیچکدوم برنگشتن
سابرینا : کمتر چرت پرت بگو ..مگه با چی طرفیم؟
خنده ای کردو ایستاد
هام: آرس برادر من
سابرینا : فکر میکردم فقط چهار نفرید البته اگه تهیونگ رو خط بزنیم میشید سه نفر که یکیتون رو از بین بردم
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
Fanfictionهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...