" chapter 12"

128 23 23
                                    

امتحانو به لطف بچه های کلاس پاس کردم
جین داشت منو برمیگردوند خونه...
سابرینا : نمیشه منو یه جایی پیاده کن
جین : چرا کجا میخوای بری ؟؟‌
سابرینا : قبرستون
جین : خودم میبرمت
شاخه گل رزی که همیشه دوست داشتو خریده بودم...
شروع کردم باهاش حرف زدن...
سابرینا : رونا...الان در آرامشی ؟
گفتی اینکارو به خاطر من کردی؟...
خواستی ازم محافظت کنی؟
اما حالا تنهام من میترسم همیشه میترسیدم تو حس شجاعتم بودی حالا که نیستی به کی باید تکیه کنم ؟
اشکامو با آستینم پاک کردم
سابرینا : منو ببخش لطفا
خم شدم و شاخه رزو گذاشتم کنار عکسش گذاشتم...
بالاخره این کابوس ها تموم میشه
جین : بریم
LIZA POV
امتحانا تموم شده بود دیگه خبری از درس و مدرسه نبود...
چقدر برنامه داشتم برای بعد خلاصی از امتحانات...
اما با اتفاقاتی که افتاد همه نقشه هام نقش بر آب شد...
سابرینا افسردگی گرفته از خونه بیرون نمیاد...
کم غذا میخوره...کم میخوابه...کم حرف میزنه...
دلم برای خنده هاش یه ذره شده...
از بعد امتحانات از سابرینا خبری نداشتم...
تصمیم گرفتم برم دیدنش راه افتادم سمت خونه مونی
ته : سلام لیزایاااا..اوندی سابرینا رو ببینی
بهش لبخندی زدم : اره...حالش چطوره ؟‌
ته : مثل قبل...از صبح هیچی نخورده
اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم با چشمای زیباش بهم نگاه کرد...
ته : کاش کمکش کنی آسیب زدن به خودشو تموم کنه
سریع چشمامو ازش دزدیدمو یه قدم عقب رفتم...
حس کردم اگه بیشتر تو اون حالت بمونم صدای ضربان بلنده قلبمو بشنوه من چم شده
لیزا : خاک تو سرت بازم که گند زدی
از حرکت ناگهانیم متعجب شد با مشت زدم تو سرمو آروم گفتم
لیزا : ریدی دخترررر
تعجبش بیشتر شد
برای اینکه گندکارمیو درست کنم سریع گفتم
لیزا : حتما ممنونم که نگرانشی تمام سعیمو می کنم
و سریع به سمت اتاق سابرینا فرار کردم...
در زدم اما جوابی نشنیدم درو باز کردم رفتم تو مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود...
لبخند بزرگی زدم سعی کردم تا خوشحال بنظر بیام بلکه حالش تغییر کنه رفتم سمتش و لبه تخت نشستم
لیزا : هی سابرینایااا ببین کی اومده
سابرینا روی تخت نشست با چشمای سردش بهم خیره شد
دستمو گذاشتم رو سرشو موهاشو بهم ریختم
لیزا : هی دختر چطور
سابرینا : حال یه ماهیو دارم که از دریا افتاده بیرون دریارو میبینه اما نمیتونه بره سمتش...نمی تونه تو ساحل بمونه چون متعلق به ساحل نیست اون ماهی منم. نمیتونم بمیرم تا انتقام رونا رو نگرفتم در حالی که نمیتونم به زندگی هم برگردم
لبخندم محو شد نا امیدی رو تو تک تک کلماتشو حس می کردم
سابرینا : اگه همینطوری ادامه بدی نمیتونی انتقام بگیری اینجوری با خوابیدنو زل زدن به سقف هیچی حل نمیشه...محکم باشو قوی تو انقدر ضعیف شدی که حتی بعید بدونم جرعت مردنم داشته باشی
دوس نداشتم بهش این حرفارو بزنم اما وقتش بود یکم به خودش بیاد
اخم کرد
سابرینا : نمیزارم راجبم اینطوری فکر کنی من رونا ناامید نمیکنم
یه تای ابرومو دادم بالا
لیزا : خب حالا که اینطوره نظرت راجب ناهار چیه؟
دست کشیدم رو شکممو صورمتو مچاله کردمو گفتم
لیزا : من که دارم از گشنگی میمیرم
نصفه نیمه ای زد که باعث شد یکمم شده امیدوار شم
یونگی : دیوونه اگه اشکالی نداره بیار اینجا بخوریم حوصله بیرون رفتن ندارم
بلند شدمو ادای نظامیارو دراوردم
لیزا : چشم قربان
چشمکی زدم
لیزا : با پیتزا موافقی
سرشو برای موافقت تکون داد
از اتاق رفتم بیرون...بهتره قبل رفتن به تهیونگ خبر بدم...
تو راه رو پنج تا اتاق بود...
پشت گردمنمو خاروندم...
خب حالا کدوم یکی از این اتاقا اتاق تهیونگه ؟
بزار یواشکی دونه به دونه چک کنم که اگه اشتباهی رفتم ضایع نشم...
توی راهرو ۷ تا اقاق بود اتاق بغلی سابرینا رو باز کردم کسی توش نبود
جونگ کوک : بفرمایدد
سریع برگشتم عقب که خوردم به یه پسره
لیزا : عاممم ببخشید من دتبال تهیونگ میگشتم متاسفم اگه فضولی کردم
جونگ کوک : اروم باش دختر اتاق بغلی اتاق تهیونگه بعد رفت توی اتاقشو درو بست
در اتاق بغلیو باز کردم
تیهونگ پشت به در در حال دراوردن لباسش بود...
با دیدن بالا تنه نیمه برهنش چشمام گرد شد...
عین الماس زیر نور آفتابی که از پنجره داخل اتاق شده بود میدرخشید
( نورا : استغفرلله دختر چشم بردار از شوهرم 🙄
پی دی نیم :نورااا حسود میشود
لیزا :نمیدزدم شوهرتو تازه خودت نوشتی
تهیونگ : خب بسه کمتر حرف بزن اینطوری بیشتر دیدم میزنن 😗
نورا : باشه تهیونگ خان یه هفته روی مبل میخوابی
پی دی نیم : بسه اکشن🎬 )
لباسشو کامل دراورد با چیزی که دیدم تعجبم بیشتر شد
پشت کمرش دوتا زخم عمیق بود انگار خنجر کرده بودن تو کمرشو تو دو طرف کتفش یه زخم سی سانتی ایجاد کرده بودن آروم قدم برداشتمو رفتم سمتش دستمو بردم بالا تا بزارم روی اون زخما که متوجه شد و سریع برگشت
ته : تو اینجا چیکار میکنی ؟
لیزا : هی..هیچی...اومدم بهت بگم که دارم میرم برای سابرینا پیتزا بخرم....ولی تو
دستمو بردم طرفش که یه قدم عقب رفت
ته : نه خواهش می کنم
دستمو آوردم پاییین
لیزا : باشه...اما این زخما مال چیه ؟؟
با چشمای غمگین به کف اتاق خیره شد
ته : مجازاتمه
با گیجی به چشماش نگاه کردم
ته : دیگه بیشر از این چیزی نپرس ... برو سابرینا منتظر نزار
از کنارم رد شدو سریع از اتاق خارج شد...
مجازات مگه چه اشتباهی کرده که همچین مجازات وحشتناکی داشته

𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.Where stories live. Discover now