چند ثانیه بعد حس کردم چیز ی دورم نیست...
اروم چشمامو باز کردم...
اوه خدای من اینجاکجاست؟
بقیه کجا رفتن ؟
شروع کردم اسم بچه هارو صدا کردن اما هیچکس جواب
نمیداد...
به اطراف نگاه کردم...
کوچه های خلوت...
یکم مه گرفته وتاریک...
اسمون خاکسرتی و مرده حاالا باید چیکار کنم؟
اطرافم پر از خیابون های خالی ای بود که بهم وصل میشدن وسط یه چهار راه ایستاده بودم و به اطراف نگاه میکردم...
حس میکردم داخل یه هزارتو گیر افتادم و هی دارم دور خودم می چرخمو دوباره برمیگردم سر جای اولم...
همین طور که داشتم فکر میکردم باید چیکار کنم...
صدایی رو از دور شنیدم...
گوشم رو تیز کردم...
صدا مال یه نفر نبود مال چندین نفر بود انگار چند نفر داشنت باهم حرف میزدن اما من متوجه نمیشدم چی میگن چون صدا هاشون بین صدای همدیگه گم شده بود و تشخیصش سخت بود... صداها هر لحظه واضح تر میشد...
دقت کردم ببینم صدا از کدوم طرفه تا برم سمتش اما انگار صدا از هر چهار طرف به گوش می سید
گیج شده بودم...
دستمو توی موهام فرو کردمو با کلافگی دور خودم چرخی زدم که یکدفعه با چیزی که دیدم خشکم زد...
از روبه روم دسته ای از ارواح به سمتم میومدند...
تعدادشون خیلی زیاد بود و تا انتهای اون مسیر با فاصله کم از هم ایستاده بودن..
به عقب برگشتم تا فرار کنم اما اونجا هم دسته ی دیگه ای از ارواح بودن...
به اطرافم نگاه کردم...
دنبال راه نجات بودم اما از هر چهارطرف محاصره شده بودم و اونا هر حلظه به من نزدیکتر میشدن
دستام میلرزیدو مدام دور خودم میچرخیدم...
فاصلشون از من هر لحظه کمرت و چهره هایوحشتناکشون قابل تشخیص میشد....
دستامو جلوی صورتم گرفتم تا چهره هاشونو نبینم...
هیچ راهی برای نجات دادن خودم از این وضعیت به ذهنم نمیرسید یعنی این آخرشه؟
قراره همه چیز اینطوری تموم شه
Liza pov
ُلیزا : ای پ...پدر...که...که...در آسمان ها...ن..نام...تو مقدس ب..باد... گ ...گناهان..ما را...ب..ببخش... چ...چنان که ما نیز...آ...آنان که بر م...ما ظ...ظلم کرده اند... بخ...شیده ایم ...مارا... آز..آزمایش ن..نکن و از اش...اشرار رها...یی..ده... ز ی...را...
م...ملکوت ...قدرت و ج..جلال تو...توست
ته : میشه خفه شی
در حالی که وسط اون قبرستون مه گرفته که هیچ چیش شبیه به یه قبرستون عادی بنظر نمیرسید از بین قبرها می گذشتیم باترس به اطرافم نگاه می کردم وزیر لب دعایی رو چندین بار میخوندم وهر بار تهیونگ با اخم به سمتم برمیگشتو ازم میخواست دهنمو ببندم ولی اون که نمیدونست من چقدر از تاریکی از مه و از قبرستون میترسم و حالا هر سه اینها توی مکانی که یهویی از وسطش سر دراورده بودیم دیده میشد...
نزدیک چند دقیقه ای میشه که داریم راه میریم اما انگار این قبرستون لعنتی انتها نداره...
تهیونگ که جلوتر از من حرکت می کرد هر از چند گاهی رو به جلو خم میشد و ناله ضعیفی میکرد...
مطمئن بودم درد داره اما هر بار که ازش می پرسیدم می گفت چیز ی نیست و به راهش ادامه
میداد
ته : عااااااح
روی زمین افتاد رفتم سمتش و دستامو روی شونه هاش گذاشتم
هی تهیونگا چی شدی حالت خوبه؟
در حالی که چشماشو روی هم فشار میداد گفت
ته : آ...آره...خ..خوبم...بهتره به راهمون ادامه بدیم
خواست بلند بشه
ته : عاااااح
دوباره روی زمین افتاد...
از درد هی توی خودش میپیچید نمیدونستم چه بلایی سرش اومده نمیدونستم وسط این قبرستون لعنتی باید چی کار کنم
ته : لی..لیزا...برو...من پشت سرت میام
سرمو به چپو راست تکون دادم و با صدایی که کنترلش می کردم نلرزه گفتم
لیزا : نه...من ولت نمیکنم...بیا کولت کنم باهم بریم
تهیونگ که از درد فر یاد می کشیدو چشماشو هبم فشار میداد...
تهیونگ : اخه تو میتونی منو کول کنی بچه
فریاد زد
ته : بهت می گم بر و...موندنت اینجا خطرناکه...
لیزا : تهیونگ چت...
با دیدن صحنه روبروم دهنم بسته شد...
لباس تهیونگ یکدفعه ای پاره شد و بال های سیاهی از پشتش
زدن بیرون...
دستشو ستون بدنش کرده بود و به زمین خیره شده بود از درد فریاد میزد...بال هاش هرلحظه بزرگتر میشد...
ناخوناش بلند شد و موهاش داشت از بلوند به قرمز تغییر رنگ میداد
لیزا : اوه خدای من تو...
سرشو بالا گرفت و بهم خیره شد...
چشماش...رنگ چشماش قرمز شده بود...
یه قدم عقب رفتم...
حس کردم زمین زیر پام میلرزید...یکدفعه دستی محکم مچ پامو گرفت...
Jimin pov
چشمامو باز کردم و با وحشت و ترس اطرافو نگاه کردم یونگی و هوسوک بی جون روی زمین افتاده بودن
رفتم سمتشونو همونطور که بلند اسمشونو صدا میزدم
هوسوک بیدار شد و با دیدن یونگی اونم ترسید و اروم به صورتش ضربه میزد تا هوشیارش کنه
یه دفعه یونگی با ترس چشماشو باز کرد و همه متحویات معدشو اورد بالا
هوسوک : خوبی یونگ ؟
یونگی : ا...اره خوبم فقط ما الان کجاییم
به اطرافم نگاه کردم
جیمین : نمیدونم ولی هرجا هستیم بابد دروازه رو پیدا کنیم
هوسوک : ولی اون یارو قرار بود مارو ببره پیش دروازه یعنی گم شدیم ؟
جیمین : نه احتمالا دروازه یه جایی همین نزدیکیاس یه بار قبلا با یول اینجا بودم یادمه یه نقشه دارم راه بیوفتین
Sabrina pov
بعد از گذشت چند دقیقه وقتی دیدم اتفاقی نیوفتاد دستمو از جلوی صورتم برداشتمو به اطرافم نگاه کردم...
به اندازه یک متر ازم فاصله داشتند و این به خاطر هاله ی بنفشی بود که دور تا دورم شکل گرفته بود این هاله از دستبندی که دستم بود میومد..
همون دستبند با سنگ های عجیب بنفش...این همون دستبندی بود که کوک هبم داده بودتش با لبخند به دستبند نگاه کردم پس برای همین دادیش به من این دستبند یه حفاظه به ارواحی که دورتا دورمو محاصره کردن خیره شدم میخواستن بهم نزدیک بشن اما نمیتونستن یکدفعه کنار رفتن و راه رو برای دختر بچه ای باز کردن...
همون دختر بچه ای که اولین بار دیدمش اما حاالا دیگه چشماش دوخته شده نبود...
همونطور که به طرفم میومد با چشمهای معصومش بهم خیره شد روبه روم ایستاد
"با من بیا من راهو بهت نشون میدم"
برگشت و راه افتاد نمیدونستم باید دنبالش برم یا نه اما نمیتونستم بین این ارواح بمونم اینجوری هیچوقت راه نجات رو پیدا نمیکردم پشت سرش راه افتادم پس از طی کردن مسافتی جلوی دیوار ساختمون سفید رنگی ایستادو کنار رفت
سابرینا : این که فقط دیواره توقع نداری که از دیوار رد بشم
سرشو به عالمت مثبت تکون داد...
با تعجب به دیوار رو به روم خیره شدم...
دستمو طرفش گرفتم...
دستم داخل دیوار فرو رفت...
دستمو با سرعت عقب کشیدم...
سابرینا : این به کجا راه داره؟
"برزخ...تنها راه خروج همین جاست"
آب دهنمو به سختی قورت دادم و به دیوار خیره شدم...
باید یه کاری می کردم...
درسته که نمیدونستم پشت اون دیوار چی در انتظارمه اما نمیتونستم همینطور دست روی دست بزارم...
شجاعتمو مجع کردم و به سمت دیوار حرکت کردم
"مواظب اربوس باش"
صورت رنگ پریده و کبودش نگاه کردم
سابرینا :چرا کمکم کردی ؟
چشماش رنگ غم گرفت واز گوشه چشمش خون مثل اشک جاری شد
"چون از آینده میترسم"
سابرینا : ممنون...هر وقت به کمکم نیاز داشتی بیا پیشم
لبخند تلخی زدو سرشو تکون داد...
چشمامو بستمو داخل دیوار فرو رفتم...
چشمامو باز کردم...
با دیدن جین که کنار لیا نشسته بود و بهش نگاه می کرد و مونی مواظب اطراف بود به سمتشون دویدم
Jin pov
این جا افتضاح ترین جایی بود که توعمرم دیده بودم...
همه چی خاکسرتی یا سیاه بود...
همه جا ساکت بود و فقط گاهی اوقات صدای هو هو ی باد از جایی دور به گوش میرسید..
شونه به شونه مونی راه میرفتم و لیا هم پشت سرمون میومد
مونی دستگاهی رو دستش گرفته بودو مدام به اطراف میچرخوند چیزی شبیه دوربین بود اما تصاویر داخلش سبز دیده میشدن و بالاشرچند تا چراغ کوچیک داشت
جین : وقتی میخواستیم بیایم اینجا همه باهم بودیم پس چرا فقط ما اینجاییم یعنی اونا نتوستن بیان ؟
مونی همونطور که به صفحه نمايشگر دستگاه خیره شده بود گفت
نامجون : فکر نکنم هر چی که هست زیر سر اربوسه داره بازمیون میده بچه ها هم باید همین اطرافباشن باید با احتیاط پیش بریم معلومه برامون حسابی نقشه چیده
یکدفعه ای صدای دویدن اومد از حرکت ایستادیم
لیا : شما...شما هم میشنوید ؟
مونی : هیشش
دوباره صدای دویدن اومد...
ولی انگار یه موجود چهارپا داشت میدوید...
مثل صدای دویدن اسب مونی مدام دور خودش می چرخیدو با اون دستگاه اطرافو نگاه میکرد...
یکدفعه از حرکت ایستاد و با چشمایی گرد به صفحه نمايشگر خیره شد
مونی : بچه ها خیلی سریع اسلحه هاتونو درارید و به جایی که اشاره میکنم شلیک کنید
سریع اسلحمو دراوردمو به سمتی که گفت شلیک کردم
لیا پشت به هم وایستاد و منتظر بو ک نامجون علامت بده
مونی : اه لعنتی جای خالی داد
با سرعت دست همو گرفتیم شروع به دویدن کردیم صدای پاهاشو میشنیدم که با سرعت به سمتمون میدوید همونطور که میدویدیم به پشت سرم نگاه کردم دیدمش از ترس قلبم اومد تو دهنم اون بدنی شبیه آدما رو داشت ولی مثل گربه روی زمين میدوید رنگ بدنش سیاه بود و ازش چیزی مثل روغن میچکید روی زمينرومو ازش برگردومنو سرعتمو بیشرت کردم که یکدفعه جلومون ظاهر شد
لیا : جین مواظب باش
جین : خودت مواظب باش
ناخونای درازشو روی زمنی کشید و زبونش رو اورد بیرون دراز بود بهش شلیک کردم ولی بازم جا خالی داد و غیب شد یکدفعه لیا افتاد روی زمین اون موجود ظاهر شدو زبونشو کشید روی
صورت لیا
لیا : اه لعنتی حال بهم زن
ناخوناشو اورد بالا و روی دستو صورت لیا کشید لیا از درد فریاد میزد نمیتونستم بهش شلیک کنم ممکن بود دوباره محو بشه و اشعه بخوره به لیا باید یه کار دیگه ای می کردم...
شروع کردم به صدا زدنش تا توجهشو به خودم جلب کنم
جین : هی بیا اینجا....منو میبینی...بیا...با توام لعنتی...بیا پیش من
با چشمای وزغیش بهم خیره شد اومد سمتم یه لحظه دستوپامو گم کردم صورتشو به سمتم چرخوند و با چشمای زردش توی چشمام نگاه کرد هول کردم که یکدفعه مونی هبش شلیک کردو اون دود شد...
نفسی از سر آسودگی کشیدمو کنار لیا زانو زدم...
از دستاش خون میومد و بدنش چسبناک شده بود...
دستمو گذاشتم زیر کمرش تا بهش کمک کنم بلند شه که باز هم صدای دویدن شنیدم...
باترس سرمونو چرخوندییم سمت صدا که سابرینا رو دیدیم
که به طرف ما میدوید لبخند زدم
جین : سابرینا خدارو شکر که سالمی
Jimin Pov
چند دقیقه ای میشد که داشتیم راه میرفتیم اما اثری از دروازه نبود
یونگی : من خسته شدم جیمین تو مطمئنی
جیمین : اه هیونگ چقدر حرف میزنی اره یکم دیگه میرسیم
هوسوک : بچه ها اون چیه ؟
چشمامو ریز کردم دیدمش بچه ها هم اونجا بودن
جیمین : زود باشید سریع خودشه رسیدیم
یونگی : خدارو شکر
هوسوک با دستش کمر یونگی گربت و هل داد
هوسوک : راه بیوفت یونگیااااا
Teahung pov
کمرم بخاطر درومدن یهویی بال هام تیر می کشید...
چطور امکان داره خودم با دست خودم بال هاامو
بریده بودم تا دیگه نتونم برگردم اما حاالا با صدای فریاد لیزا سرمو بالا گرفتم...
دو دستی پای چپشو گرفته بود وسعی داشت اونو از دستی که از خاک زده بود بیرون وپاشو محکم چسبیده بود بیرون بکشه...
به سختی از جام بلند شدم لیزا رو بغل کردمو به سمت بالا پرواز کردم پای لیزا آزاد شد و از زمین فاصله گرفتیم
با صدایی که می لرزید گفت :
لیزا : بزارم زمین
ته : از من مترسی ؟
لرزش بدنشو کاملا حس می کردم...
سرمو کنار گوشش گذاشتمو با صدای آرومی گفتم
ته : میدونم چهرم خیلی وحشتناک بنظر میرسه ولی خواهش میکنم از من نترس
( دانلود کردن یه شیطان مثل تو پلیزززز🥲)
کم کم آروم شد و توی چشمام خیره شد...
دستشو بالا آورد و روی گونم گذاشت...
دستمو گذاشتم روی دستشو گردنشو نزدیک کشیدم و لبامو بی حرکت روی لباش گذاشم...
باچشمای گردو نفس های بریده بر یده بهم خیره شده بود...
از استرس دستشو روی هپلوم گذاشته بود و فشار میداد... همونطور که لبام بی حرکت روی لباش بود آروم شروع به بوسیدنش کردم چشماشو بست و لبهاشو از هم باز کرد زبومنو بین لبهاش کشیدم طعمش فوق العاده بود نفس کم آورده بود با اکراه ازش فاصله گرفتم و بهش خیره شدم صورتش خیس از اشک بود...گیج شدم وصداش زدم
ته :لیزا یااا
چشماشو باز نکرد
ته : من متاسفم ... نمیخواستم مجبورت کنم فکر کردم توام منو دوست داری
با باز کردن چشماش ساکت شدم...
از چشماش هیچ چیزی نمیتونستم بفهمم..
احساس بدی داشتم باصدای خش داری گفتم
ته : متاسفم
(یعنی این ته و کوک باید جر داد مگه عاشق شدن جرمه که هعی معذرت میخواید 😡)
لبخند ضعیفی بهم زد
لیزا : بهتره بریم بچه ها رو پیدا کنیم
سرمو تکون دادمو به سمت دروازه حرکت کردم
Sabrina pov
سابرینا : خوبی ؟
لیا : بهتر از این نمیتونم باشم
بهش خندیدیم
جین : بوی سگ مرده گرفتی لیایااا
و دوباره زدیم زیر خنده. چشم غره ای بهمون رفت
مونی خم شد دستگاهشو از روی زمین برداشت شکسته بود
مونی : اه لعنت هبش اخرتاع عزیزمو زد ترکوند
دوباره خندیدیم
لیا و مونی : مرگ...خفه شید...انگار اومدن پیک نیک
لبامو بهم فشار دادم تا دوباره نخندم...
سرفه الکی ای کردمو پرسیدم
سابرینا : پس بقیه کجان؟
مونی: ماهم مثل تو...امیدواریم پیداشون کنیم
جین : حاالا باید چه کنیم لیدرجان؟
مونی ژست متفکری به خودش گرفتو با دستش به روبرومون اشاره کرد
مونی : باید همین راهو مستقیم بریم تا به دروازه اصلی برسیم
نمیدونم چقدر گذشته بود و ما هنوزم داشتیم راه میرفتیم...
دیگه داشتم کلافه میشدم...
ایستادمو سمت مونی برگشتم
سابرینا : مطمئنی این راه به دروازه اصلی میخوره؟
مونی دفترچه ای رو از توی جیب کتش دراوردو صفحه ای رو باز کرد و بهش نگاهی انداخت
مونی : طبق چیزی که بابام تو دفترچه نوشته الانا باید دروازه رو ببینیم
جین : هااااا
سرمونو از دفترچه بلند کردیم و به جین خیره شدیم که چشماشو ریز کرده بودو به جایی خیره شده بود
جین : فکر کنم اون دروازه است
سرامونو به جایی که اشاره کرد برگردوندیم...
از دور شعله های آتیش دیده میشد...
شروع کردیم به دویدن سمتش و بهش نزدیک شدیم
جین : اون لیزاست ؟
سابرینا : اره خودشه
باخوشحالی گفتم
جین : اما اونی که کنارشه ....
با تعجب به شخصی که کنار لیزا بود خیره شدیم
سابرینا: اون تهیونگه
به مونی خیره شدیم که با اخم به تهیونگ نگاه می کرد...
دستمو سمت اسلحم بردم تا درش بیارم که دست لیا روی دستم قرار گرفت
لیا : نیازی نیست...خطری نداره
همونطور که به سمتشون میرفت آروم انگار که باخودش حرف میزد ادامه داد
لیا : چرا یکدفعه ای چطور ممکنه؟
به سمتشون رفتیم..
لیزا رنگش پریده بودو یخ زده بود...
نمیدونستم چی دیده که اینطوری شده
از خودم بدم میومد که دوستامو به این حالو روز انداختم...
رفتم نزدیکشو محکم بغلش کردم...
وقتی ازش جدا شدم جین کشیدش سمت خودشو بغلش کرد...
سابرینا : کلی نگرانت شدم رفیق چیزیت که نشده؟
سرشو به عالمت منفی تکون داد...
مونی با تهیونگ حرف میزد که یکدفعه ای صدای مونی بلند
شدو سر تهیونگ داد زد
مونی : از اولشم نباید به اون برادر عوضیت اعتماد میکردی مطمئن بودم یه ریگی تو کفشش هست
تهیونگ با کلافگی دستی تو موهای سیاهش کشید
ته : خودتم میدونی اون توانایی اینکارو نداره
لیا : اگه اون نیست پس کیه؟
ته : فکر میکنم که پدر اینجاست
مونی سرجاش خشکش زد
از دور دیدم که چند نفر دارم سمتمون میدویدن
جیمین : بچه هااا
لیا : اه شمام اومدید خب خوبه
ته : بهتره راه بیوفتیم وقتو نباید تلف کنیم
ستبرینا : پس کوک چی؟
مونی : اون اینجارو بلده پیدامون می کنه
سرمو به معنی باشه تکون دادم..
روبه روی دروازه قرار گرفتیم یه شکاف بزرگ بین آسمونو زمین بود که از دورتا دورش آتیش زبانه میکشید...
داخلش پر از مه بود نمیدونم به کجا میخورد
مونی : خب...انگار داریم به ته خط میرسیم
یونگی : امیدوارم ته خط خودمون نباشه
هوسوک : فقط کافیه امیدوار باشیم...همه چی درست میشه
همه باهم گفیم اره همه چی درست میشه
رفتیم داخل و به محض اینکه همه داخل شدیم شکاف بسته شد
أنت تقرأ
𝖫𝗂𝗆𝖻𝗈 | JJK.
أدب الهواةهمه چیز وجود داره؛ باید باور داشته باشی سرنوشت تنهات نمیزاره...تنفر درمانت نمیکنه شجاع باش. یک روز قهرمان داستان خودت میشی 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 : 𝖭𝗈𝗋𝖺 تاریخ شروع ۱۴۰۰/۳/۱۷ Jk×girl Jin×girl Teahyung×girl Session 1 ( completed ) ✔ Session 2 (...