بعد از تموم شدن ناهارش با دستمال دهنش رو پاک کرد و با تلفن روی میزش به منشیش وصل شد و بهش گفت بیان ظرف های غذاش رو بردارن
وقتی منشی برای برداشتن سینی غذا اومد چان گفت به چانگبین اطلاع بده که غذام تموم شده در جوابش گفت حتما رئیس و بعد از برداشتن سینی و تعظیم کوتاهی از دفترش خارج شد و در رو بست
دو ضربه به در و بعد از شنیدن بیا تو از طرف چان چانگبین با یک دست کت شلوار تمیز و کفش اومد تو.
+ کجا بذارمشون ؟
- روی کاناپه
از پشت میزش بیرون اومد و شروع کرد به دراوردن لباسایی که تنش بود
- چقدرتا اومدنشون وقت داریم؟
+ تا وقتی لباساتون روعوض کنید که تقریبا میشه 20 دقیقه
- توی کدوم اتاق جلسه داریم؟
+ اتاق طبقه 5
- خیلی خب تو میتونی بری و اگر چیزی لازمه آماده کنی تا من حاضرشم بعد خودم میرم اتاق جلسه به حضور تو اونجا نیازی نیست مگراینکه خودم باهات تماس بگیرم و حواست باشه هیچ چیزی این جلسه رو خراب نکنه چون به شدت برام مهمه ما مدل های پسرمون کمه حتما باید اینو بگیریم فهمیدی؟
+ بله حواسم هست
- گند نزن فقط
چانگبین دیگه جوابی نداد و بعد گذاشتن یک پوشه روی میز چان ازدفترش بیرون رفت .
تمام لباساش رو دراورد و روی کاناپه گذاشت تا بعد از اینکه از اتاق رفت بیان برشون دارن و به خشکشویی ببرنشون .
بعد از پوشیدن کت شلوار و کفشش هنوز5 دقیقه وقت داشت که به پرونده ای که روی میزش بود یک نگاهی بندازه بازش کرد و اطلاعات اون پسر رو خوند و بعد عکسش رو دید اون پسر واقعا زیبا بود بیش از حد زیبا بود و صفحه بعدی تمام سوابق کاریش و کمپانی که قبلا بوده و شرکت ها و برندهایی که براشون کارمیکرده رو چک کرد اون پسر براش مثل یه الماس بود بی نهایت ارزشمند با تجربه ای فوق العاده تجربه ای که حتی بهترین مدل های خودش بعد از چندین سال کار و تمرین نتونسته بودن بهش برسن صفحه بعد چندنمونه ازعکس برداری هایی که تا حالا انجام داد بود ضمیمه شده بودن و چان هیچی نداشت که در توصیف این فرد و کارش بگه چطور کمپانی قبلیش گذاشته که همچین فردی از دستشون بره داشت با خودش فکرمیکرد که اگر قرار بود این شخص از کمپانی من بره قطعا به پاش میوفتادم و نمیذاشتم کمپانیم رو ترک کنه .
تصمیم گرفت بیشتر از این نخونه و پیش نره پس بستش و با خودش به اتاق جلسه بردش بعد از رسیدن به طبقه 5 از منشی پرسید که کسی اومده و بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی نیومده به سمت اتاق جلسه راه افتاد و به سمت قسمتی که مخصوص خودش بود رفت به ساعتش نگاه کرد دیگه الانا باید میرسیدن البته اگر قرار بود سروقت بیان .
به نگاه کردن به ساعتش ادامه داد که بعد از سپری شدن 2 دقیقه و بعد از ضربه به در و اول ورود منشی فقط یک مرد وارد اتاق شد چان از جاش بلند شد و خودش رو معرفی کرد و اون مرد هم خودش رو معرفی کرد که منیجرش بود ولی خودش کجا بود چرا نیومده بود وقتی یکم بیشتر پشت در رو نگاه کرد تا شاید ببینش منیجرش توضیح داد .
+ متاسفانه فلیکس نمیتونست امروز بیاد هم خودش حالش خوب نیست هم معمولا توی اولین جلسه نمیاد همه چی رو میذاره به عهده ما
- شما که یک نفرید منظورتون از ما چیه؟
+ من و یکی از بادیگاردهاش همیشه ما رو میفرسته به اولین جلسه که من با شما صحبت کنم و شرایط شما و کمپانی رو بدونم و بسنجم بادیگاردش هم به خاطر امنیت اینجا و مسیر خونه خودش تا اینجا
- بهتر بود که خودشون هم شرکت میکردن ولی فعلا نمیشه کاریش کرد مجبوریم جلسه رو ادامه بدیم و اگر به توافق رسیدم میتونم ایشون رو توی جلسه بعدی ملاقات کنم
+ بله به نظرم بهتره شروع کنیم
منشی بعد از گرفتن اجازه برای ورود به اتاق و وارد شدن با یک سینی که داخلش دو فنجان قهوه بود اونارو روی میز جلوشون گذاشت و قبل ازاینکه از اتاق خارج بشه چان بهش گفت
- برای آقایی هم که بیرون اتاق ایستادن هرچیزی نیازه بذار بادیگارشونن
بعد از گفتن بله در اتاق رو بست و خارج شد
چان و منیجری که تازه فهمیده بود فامیلیش هوانگ هست به جلسه ادامه دادن و چان تمام شرایط و روند کار رو براش توضیح داد و اقای هوانگ هم تمام چیزهایی که از کمپانی میخواستن و شرایطشون رو اعلام کرد همه چی منطقی به نظر میرسید و معقول بود اقای هوانگ کاملا حرفه بود و جلسه خیلی راحت پیش رفت هیچکس خواسته غیرمعقول یا عجیب غریبی از اون یکی نداشت و جلسه تموم شد .
+ من تمام گفته های شما رو به جناب لی منتقل میکنم و بهتون اطلاع میدم که اگر ایشون با تمام شرایطتون موافقت کرد برای جلسه بعدی آماده بشید و دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و اگر نه که خیلی ناراحت کننده میشه اگر نتونم دوباره شمارو ملاقات کنم
- هروقت ایشون فکراشون رو کردن جواب ایشون رو به ما بگید امیدوارم که این همکاری انجام بشه و بازهم همدیگه رو ببینیم
+ امیدوارم
- پس جلسه اینجا به پایین میرسه
+ ما دیگه میریم ولی با هم در ارتباط هستیم
- بله بله حتما
هردوشون باهمدیگه دست دادن و چان اقای هوانگ رو تا آسانسور همراهی کرد و بعد از رفتن اونا خودشم به دفترش برگشت و کتش رو که اواسط جلسه دراورده بود رو روی کاناپه انداخت قصد نداشت با این لباس ها از شرکت خارج بشه ولی چاره ای نبود لباس هاش رو برداشته بودن و قطعا گذاشته بودن پیش لباس هایی که قرار بود فردا صبح زود به خشکشویی برن
پشت میزش نشست تلفن رو برداشت به منشیش وصل شد و گفت
- به چانگبین بگو بیاد اتاق من
منتظر جوابش نموند و تلفن رو گذاشت تقریبا عصبی بود چون فکرمیکرد بهش بی احترامی شده و انگار اون بچه سرکارش گذاشته که نیومده جلسه
ابروهاش رو تو هم کشید و با دستش راستش شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه هاش تا یکم آروم بشه .
- تو میدونستی که خودش قرار نیست توی جلسه شرکت کنه؟
+ نه من واقعا هیچ اطلاعی نداشتم
- خیلی خب برنامه من رو چک کن و بگو دیگه چه کارهایی دارم که باید انجام بدم ؟
+ برای امروز دیگه هیچ برنامه ای دارید اگر بخواید میتونید برید اگرم کاری پیش بیاد خودم میتونم درستش کنم از پسش برمیام
- خوبه چون من باید برم برای چیزی عجله دارم
دروغ گفت هیچ کاری نداشت که انجام بده دیگه چه برسه براش عجله داشته باشه
از جاش بلند تا از بره سمت آسانسورولی به وسط اتاق که رسیده بود برگشت سمت چانگبین و گفت
- اون برگه قراردادی که جین هو امضا کرد رو بذار سر میز من نیازی هم نیست که براش اتاقی در نظر بگیری یا استادی و مربی هیچ اقدامی برای کاراش نکن متوجه ای که منظورم چیه؟
+ بله باید جوری رفتار کنم که جین هو هیچ وقت اینجا نیومده و من هم نمیشناسمش
درست مثل همیشه چانگبین میدونست باید چطوری رفتار کنه و چکارکنه پس دیگه نیازی ندید بهش چیزی بگه فقط سر تکون داد و یه لبخند خیلی خیلی کوچیک که به سختی دیده میشد زد
- فردا میبینمت چانگبین
+ خسته نباشید رئیس
- نیازنیست امشب زیاد بمونی میتونی زودتر بری
به غیر از مادرش هیچکس نمیدونست چکارمیکنه ولی چانگبین بعد از این چندسال کارکردن باهاش و گم شدن دخترها و پرونده های کسایی که باهاشون قرارداد بسته بودن و کارکرده بودن میتونست متوجه بشه که همه چیز به رئیسش ربط داره و همه چیز زیر سر رئیسشه ولی چیزی نمیگفت از رئیسش نمیترسید ولی نمیخواست شغلش و دوستش رو از دست بده پس باید هرچیزی که ازش میخواست رو بدون سوال پرسیدن براش انجام میداد و پشتش میموند مثل همین چندسال گذشته
بعد از روشن کردن ماشین به رو به روش خیره شد داشت فکرمیکرد قراره چکارکنه کجا میخواد بره مغزش خالی بود خسته بود ولی تنها یک جا اومد به ذهنش
" خانه آرامش "
تقریبا از اینجا دوره و میشه گفت خارج از شهر ولی ارزشش رو داشت که به اونجا بره چند ساعت میموند و بعد برمیگشت به خونه ای که الان خودش توش زندگی میکرد چون باید برای فردا لباس هاش رو عوض میکرد و از اونجا میرفت شرکت
بعد از رسیدن به خونه ماشینش روی توی حیاط خونه پارک کرد و بعد از زدن رمز در وارد خونه شد
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...