22

118 26 4
                                    

گوشیش رو برداشت و به چانگبین زنگ زد .
   + بله رئیس
-  هنوز کمپانی ای ؟
  + اره چطور ؟
-  هیچی فقط میخواستم بهت بگم که فردا احتمالا چند ساعت دیرتر میام برای همین جلسه ای چیزی برای دو ساعت اول برام نذار
  + دوساعت اول کاری ندارید ولی بعدش سرتون شلوغه باید خودتون رو سریع برسونید
-  باشه حواسم هست
چند ثانیه چیزی نگفتن و چان قصد داشت قطع کنه که چانگبین دوباره به حرف اومد
  + امروز زود رفتید
-  اره ، میدونی که کار داشتم
  + بله ، پس منم وقتتون رو نمیگیرم
-  مرسی بابت امروز
  + خیالت راحت حواسم بهت هست نمیذارم خودتو تو بدبختی غرق کنی
لحنش خیلی پدرانه و دلسوزانه بود .
این تفاوت لحن چانگبین بعد از چندسال کارکردن باهاش  هنوزم برای چان جالب و خنده دار بود .
بعد از خنده کوتاهی که کرد صدای خنده چانگبین رو هم شنید ، گوشیش رو پایین اورد و تماس رو قطع کرد .
به اطرافش نگاه کرد فقط باید میز غذا رو آماده میکرد ، میزی که چندبار با فلیکس پشتش نشسته بودن و غذا خورده بود ، صحبت کرده بودن ؛ درمورد روزشون در مورد کارشون ، خستگیاشون ، خوشحالیاشون ، چیزایی که دلشون میخواد بهش برسن و کلی چیز دیگه .
یکی از اون چیزا وقتی بود که فلیکس با آروم ترین صدایی که ازش انتظار میرفت برای چان از اینکه چقدر اون روز خسته شده و دیگه حس میکنه نمیخواد اینکارو ادامه بده حرف میزد ، سرش رو روی میز گذاشته بود و کم کم داشت مست میشد برای همین به یه گوشه زل زده بود و از هر چیزی که به ذهنش میرسید به چان میگفت .
چان دقیقا یادش نمیومد چی میگفت چون اونموقع چشماش دوتا چیز رو میدید ؛ گونه فلیکس که به نرم ترین و کیوت ترین حالت ممکن روی میز افتاده بود و لب هاش که با خستگی و به زور تکون میخورد و بیشتر از همیشه بوسیدنی به نظر میرسید و از اینجا به بعد تنها چیزی که یادش میومد بوسیدن فلیکس و حمل کردنش تا اتاق خوابش بود که بعدش فلیکس تو بغلش خوابش برده بود و نفس های آروم و کوتاهش به گردن چان میخورد و باعث میشد که موهای ریز گردن و گوشش تکون بخوره و پوست گردنش مور مور بشه .
وقتی این خاطره کوچولو اومد تو ذهنش به این فکرکرد که بازم میتونه پیش فلیکس بخوابه ، بغلش کنه و احتمالا بازم نفساشو روی گردنش حس کنه ، و بازم بعضی شبا بخاطر اینکه فلیکس یهویی تصمیم گرفته بغلش کنه بیدار شه و با یه لبخند دوباره به خواب بره ، دوباره مشکل خوابش حل میشد و توی روز میتونست با تمرکز و آرامش به تمام کاراش برسه چون دیگه نگران این نبود که فلیکس رو نداره و فلیکس تو زندگیش نیست .
نفهمید چند دقیقست که با لبخند به گوشه نقطه نامعلوم زل زده و داره به فلیکس فکرمیکنه ولی مطمئن بود اگر الان از جاش تکون نخوره و کاراش رو انجام نده قطعا دیرش میشه و فلیکس میرسه و همه چی خراب میشه .
سرش رو تکون داد تا فکراش پراکنده شه و از فکر بیاد بیرون و به واقعیت برگرده .
سریع رفت تو آشپزخونه و به چیزایی که باید سر میز بذاره فکر کرد و هرچی به ذهنش میومد رو برمیداشت و با خودش میبرد و سر میز میذاشت مثل شمع ، دستمال کاغذی ، دستمال حوله ای ، بشقاب و چاقو چنگال چاپستیک ، نمک و فلفل .
وقتی بالای میز ایستاد و نگاه کرد تا ببینه چه چیزی کم داره متوجه نبود لیوان شد وقتی داشت لیوانای مخصوص آب و همینطور و این رو میاورد متوجه نبود قاشق شد و دوباره مجبور شد راهی که رفته بود رو برگرده تا قاشق بیاره .
این دفعه دیگه مطمئن بود همه چیزو آورده فقط باید شمع رو روشن میکرد که تا اومدن فلیکس آب میشد برای همین وقتی فلیکس میومد روشن میکرد .
بعد از چک کردن کل خونه یه نگاه به ساعت انداخت و فهمیدم وقت زیادی براش نمونده و فلیکس اید تا 5 دقیقه دیگه میرسید ، یه جوری سمت غذاها دوید انگار بالا درآورده بود و داشت با کمک اونا پرواز میکرد تا زودتر برسه .
درگیر غذاها بود که صدای زنگ درو شنید ولی چون میدونست فلیکسه از جاش تکون نخورد از اونجایی که رمز رو بهش داده بود پس اگر چان درو براش باز نمیکرد خودش میتونست با رمز بیاد تو .
صدای فلیکس که با خودش حرف میزد و انگار با صدای خیلی کمی غر میزد رو شنید ، بخاطر اینکه قرار بود شمع روشن کنه چراغای خونه رو سبک کرده و فقط دوسه تا چراغ کوچیک دورو ور خونه روشن بود برای همینم آشپزخونه اصلا معلوم نبود پس فلیکس متوجه چان نشد و همونطوری که غر میزد بعد از عوض کردن کفشاش اومد تو .
+ کریستوفر بنگ کجایی
وقتی صدایی نشنید جلوتر رفت و اطراف خونه رو سر سری یه نگاهی انداخت
+ چرا انقدر چراغای کمی روشنه ، آدم میترسه
چان با این حرفش یادش اومد که فلیکس از تاریکی میترسه و نمیتونه تو تاریکی بمونه یا بخوابه میخواست چراغارو روشن کنه که فلیکس به سمت اتاقا رفت تا دنبال چان بگرده .
اول چراغ اتاق لباس رو روشن کرد و توش رو نگاه انداخت ولی چان رو ندید .
+ خونه نیست ؟
میخواست از اتاق بیاد بیرون ولی کیف چان رو که دید وایساد و با حالت تعجب به کیفش نگاه کرد
+ کیفش خونست ، یعنی اومده خونه و دوباره رفته بیرون
نفس کلافه ای کشید
  + خودش میگه بیام خونه ، خودش باهام قرار میذاره و الانم کسی که نیست خودشه
دستی تو موهاش کشید و چراغ اتاق لباس رو خاموش کرد و به سمت اتاق خواب رفت
  + یه دفعه تو کل زندگیم سر وقت اومد و حالا کسی که همیشه همه کاراش سر وقت بوده نه تنها دیر کرده بلکه غیبشم زده ، نمیتونم باورت کنم کریستوفر بنگ
چان که داشت از این رفتارا و کارای فلیکس نهایت لذت رو میبرد از تو آشپزخونه دست به سینه بهش زل زده بود .
دیگه تصمیم گرفت بهش بگه که تو خونست و بیشتر از این اذیتش نکنه .
-  من اینجام لی فلیکس
فلیکس که به شدت ترسیده بود با چشمای گرد شده و جیغ خفه ای که کشید برگشت سمت چان که پشت سرش ایستاد بود و چشماس گردنش و حالت ترسیدش به حالت عصبانیت تغییر کرد و به سمت چان رفت محکم به بازوش کوبید و بعد دستش رو روی قلب خودش گذاشت
   + داشتم سکته میکردم رسما
چان یه لحظه واقعا ترسید ، فکر نمیکرد فلیکس انقدر بترسه وگرنه از همون اول بهش میگفت که خونست .
چان بعد از این که بهش نزدیک شد و دستش رو گرفت گفت :
-  خوبی ؟ واقعا قصدم ترسوندنت نبود
فلیکس دست چان رو فشار کمی داد
   + خوبم
چان نفس راحتی کشید و یکم ازش فاصله گرفت
   + چرا چراغا خاموش بود ؟
بعد از اینکه یکم چشماش رو به نشونه دقت کردن تنگ کرد متوجه شد که چان لباسایی که مناسب بیرون رفتن و یه دیت باشه نپوشیده
   + چرا هنوز آماده نشدی ؟
چان خودش رو متعجب نشون داد و با تعجب ادامه داد
-  من که حاضر شدم
  + نگو که میخوای اینطوری بیای بیرون
-  چرا بیرون ؟
  + داری سر به سرم میذاری ؟ میخواستیم بریم دیت
-  آره خب الانم سر همون دیتیم
همونطوری که دست فلیکس تو دستش بود به سمت میز رفت و صندلی رو عقب کشید و فلیکس رو مجبور کرد روش بشینه و فلیکس هم بعد از دراوردن کتش نشست ، چان شمعی که رو میز بود رو روشن کرد و بدون حرفی رفت سمت آشپزخونه بعد از اینکه غذاهارو هم آورد بالاخره صحبت کرد
-  این دیتمونه ، بهت گفتم بیای خونه من چون میخواستم این نوع دیت رو امتحان کنم
فلیکس هنوز نمیدونست چی بگه چون هیچکس تا حالا اینکارو براش نکرده بود و بنظرش خیلی قشنگ بود برای همین حندید و دست چان که روی میز بود رو گرفت
   + این قشنگ ترین دیتیه که من تاحالا تو عمرم داشتم
شامشون با تعریف چیزایی که تو این یه هفته براشون اتفاق افتاده بود و کارایی که کرده بودن ، حرفای ریز ریز عاشقانشون ، خنده هاشون و اون وسطا یکم غذا خوردن تموم شد .
چان تصمیم گرفت که بود که برای بعد از شام با همدیگه فیلم ببینن و با اینکار دیتشون رو کامل کنه ، فلیکس روی کاناپه منتظر نشسته بود تا چان فیلمی که مد نظر داشت رو پلی کنه و برگرده پیشش .

سرش رو روی پای چان گذاشته بود و داشت با حرکات انگشتای چان تو موهاش ارامش میگرفت و کم کم داشت خوابش میگرفت .
دیگه نمیتونست رو فیلم تمرکز کنه و فیلمو‌ نگاه کنه چشماش داشت اروم اروم رو هم میوفتاد که یهو چان شروع به حرف زدن کرد .
همونطوری که داشت به فیلم نگاه میکرد و انگشتاشو حرکت میداد با صدای کمی حرف زد :
-  دلم برات تنگ شده بود 
از حالت دراز کش به نشسته درومد و بهش نزدیک شد .
چشماشو نازک کرد و با شک به چان نگاه کرد     
   + برای خودم یا بدنم؟
چان نگاهشو از فیلم گرفت و به فلیکس داد ، بوسه ای اروم روی لبش گذاشت
-   برای خودم؟
فلیکس به شیطنت و اذیت کردن چان ادامه داد ، ازش فاصله گرفت و دستش رو لای موهای چان کرد و به حرکت انگشتای خودش بین موهای چان نگاه کرد و‌ بعد از دو ثانیه دوباره نگاهش رو به چان داد
   + واقعا؟
چان خندش گرفته بود ، دستش رو از روی پهلوش حرکت داد و پشت کمرش برد و جلوتر کشیدش
-   چه فرقی داره !! به هرحال بدنت هم جزئی از خودت حساب میشه
فلیکس با تعجب چند سانت ازش فاصله گرفت بهش نگاه کرد
  + خیلی صادقی
چان خندش گرفته بود ولی حس میکرد اگه الان فلیکس نبوسه قطعا یه اتفاق بدی براش میوفته .
دیگه متوجه نبود فلیکس چی داره میگه که همونطوری هنوز با تعجب داره بهش نگاه میکنه و حرف میزنه ، سرش رو جلو برد و شروع کرد به بوسیدنش و اجازه حرف دیگه ای به فلیکس نداد .
اولش از اینکار یهویی چان شکه شد ولی بعد از چند ثانیه به خودش اومد و اونم شروع به همکاری باهاش کرد .
فلیکس سرش رو عقب کشید و بوسشون رو قطع کرد ولی قبل از اینکه چان بفهمه چرا اینکارو کرده جوابش رو گرفت چون فلیکس حالا روی پاهای چان نشسته بود ، دوتا پاهاش دو طرف چان بود و دستاش رو دور گردنش به هم حلقه کرده بود و حالا دوباره بوسه جدید و خیسی رو شروع کرد .

____________________________________
سلام قشنگای من🥹💜 چطورید؟
سال نورو بهتون تبریک میگم امیدوارم امسال به هرچی میخواید برسید و‌کلی اتفاق قشنگ براتون بیوفته 💙

Doll [ Chanlix ]Where stories live. Discover now