14

166 34 2
                                    

بعد از یه بوسه کوتاه ، توی ماشین نشستیم و سمت خونه فلیکس راه افتادیم .
دستش رو روی دستم گذاشت و چند ثانیه فقط به دست هامون کنار هم نگاه کرد ، منم چند ثانیه به دستامون نگاه کردم به اینکه تقریبا هم سایزن ولی دستای اون خیلی قشنگترـه و علاوه بر بدنش دستاشم از دستای من سفیدترـه بعد دستش رو بین دستم گرفتم و دستامون رو به هم قفل کردم .
تمام مسیر از خونه من تا خونه فلیکس رو همنیطوری با دستایی که توی هم قفل بود گذروندیم .
حتی وقتی رسیدیم هم دستش رو ول نکردم تا زمانی که خودش دستم رو ول کرد تا گوشیش رو چک کنه .
بعد از اینکه گوشیش رو چک کرد کامل یه سمتم برگشت و سرش رو با یه حالت خیلی مظلوم و ناراحت روی صندلی گذاشت 
-  رسیدیم
   +  واقعا نمیخوام برم
منم برگشتم سمتش و دستم رو روی موهاش کشیدم و موهایی که روی چشماش اومده بود رو کنار زدم
-  منم نمیخوام ولی فعلا مجبوری تا یه فکری برای هیونجین بکنیم اگر نمیخوام بفهمه باید همنیطوری پیش بریم
   +  تو مشکلی نداری که بهش بگم؟
-  نه ، بالاخره که باید بهش بگی ولی باید توی یه وقت مناسب بگی و باید از قبل آمادگیش رو داشته باشه
   +  میخوای خودت بهش بگی؟
-  اگر تو بخوای خودم بهش میگم
   +  فکرکنم خودم باهاش حرف بزنم بهتر باشه
-  هرطور که فکر میکنی درسته همونطور عمل کن
   +  باشه بعدا بهش میگم
چشمام رو روی هم گذاشتم و سرم رو تکون دادم
دستش رو روی دستگیره گذاشت که پیاده شه ولی دوباره برگشت
   +  اونی که الان بهم پیام داد هیونجین بود
-  در مورد فوتوشات فردات گفته بود؟
   +  اره دیشب کلی زنگ زده بوده و پیام داده من جوابش رو ندادم صبح وقتی تو داشتی کارات رو میکردی من بهش پیام دادم گفتم دیشب زود خوابیدم و خسته بودم
-  خوبه نرفته خونت
   +  رفته
با تعجب و نگرانی بهش نگاه کردم خیلی عادی و بدون هیچ احساسی توی صورتش داشت بهم نگاه میکرد
-  شک نکرده کجا بودی؟
   +  رمز در رو عوض کردم برای همین وقتی رفته نتونسته در رو باز کنه
-  یعنی اصلا زنگ خونه رو نزده؟
   +  نه چون وقتی اومدم توی این خونه زنگارو داغون کردم
بلند خندیدم و بهش نگاه کردم که با یه لبخند داشت بهم نگاه میکردم
-  واقعا؟ خودت خرابشون کردی؟
   +  حالا اونش مهم نیست
دستش رو به سمت دراز کرد به سر و چشم به دستش اشاره کرد
-  چی؟
   +  گوشیت رو بده
-  میخوای چکار؟
   +  گوشیت رو باز کن و برو توی قسمت نُت گوشیت میخوام یه چیزی بنویسم
گوشیم رو بهش دادم و بعد از اینکه نوشت گرفتش سمتم
با تعجب داشتم به چیزی که نوشته نگاه میکردم
   +  این رمز در خونمه برای وقتی که نیاز شد
-  باشه
-  هیونجین در مورد امروز چیزی بهت نگفته؟
   +  امروز؟ مگه امروز چه خبره؟
-  امروز یه جلسه هست مربوط به فوتوشات فردات که باید توش شرکت کنی
   +  چقدر خسته کننده
-  مجبوری بیای یک درصدم فکر نکن میتونی بپیچونی جلسه مهمیه یک مدل معروفم قرار توش شرکت کنه پس به سرت نزنه که نیای
چشماش رو بست و یه نفس عمیق کشید
   +  خیلی خب میام
-  خوبه
   +  ولی دیر میام
-  میتونی ولی نه خیلی
فقط خندید و با لبخند سرش رو تکون داد
به ساعتم نگاه کردم اگه الان نمیرفتم دیگه کم کم دیرم میشد
   +  باید بری؟
-  اره
   +  چون امروز میبینمت مشکلی نداره برو به کارات برس
-  خیلی چیزا هست که باید انجام بدم چون یه نفر باعث شد دیشب نتونم انجامشون بدم
   +  جوابی ندارم که بهت بدم
از ماشین پیاده شد و بدون اینکه چیزی بگه سمت خونش رفت .
قبل از اینکه در رو باز کنه و بره تو برگشت سمتم با اخم و لبایی اویزون برام دست تکون داد .
وقتی فلیکس رو جلوی خونش پیاده کردم ساعت 8:12 بود و دیگه وقتش بود که منم به کمپانی برم ، یکم از خونش دور شده بود که برای گوشیم پیام اومد ، فلیکس بود ، پیام رو باز کردم و چیزی که نوشته بود باعث خندم شد
"  میبینمت رئیس "
توی راه داشتم به مورد رابطم با فلیکس و تغییراتی که توی همین دو روز تو زندگیم ایجاد شده فکر میکردم ، اگر قرار باشه رابطمون همینطوری ادامه پیدا کنه زندگیم از حالت سالمش خارج میشه چون اونموقع دیگه نمیتونم ورزش کنم دیگه نمیتونم صبح زود برم بدوم وقت نمیکنم صبحونه بخورم همیشه زودتر از سرکار برمیگردم و کارام رو نصفه نیمه ول میکنم دقیقا تمام چیزایی که همین امروز برام اتفاق افتاد .
این دو روز زندگیم از حالت تکراری و خسته کنندش خارج شده بود ، خودمم حالم از لحاظ روحی خیلی بهتر بود و‌خوشحال بودم هیچوقت اینطوری نبودم حتی وقتی مامانم زنده بود و با اون زندگی میکردم
من حتی وقتی بچه بودم هم خوشحال نبودم جوری که بقیه زندگی میکردن زندگی نکردم .
اون‌ زمان رو یادمه که کسایی که همسنم بودن با دوستاشون یا خانوادشون داشتن خاطره های قشنگ میساختن ولی من وقت اینکارو نداشتم چون همیشه توی اتاقم بودم و همیشه ازشون دوری میکردم .
من همیشه با بقیه فرق داشتم همیشه به چیزایی فکر میکردم که بقیه ازش میترسیدن همیشه سمت کارایی میرفتن که بقیه حتی بهش فکرم نمیکردن اگر یکی از فکرام رو به زبون میاوردم دیگه هیچکس باهام صحبت نمیکرد چون فکر میکردن من عجیب غریب و ترسناکم .
برای همین اگر میخواستم با کسی دوست بمونم و ترکم نکنن باید کسی میشدم که نیستم ، باید مثل بقیه میشدم یعنی تغییر میکردم و اونموقع دیگه کریستوفر بنگ چان اصلی نبودم میشدم کریستوفری که بقیه دوست دارن باشم و کسی که بقیه ساختنش .
من به این زندگیم عادت کرده بودم چون فکر میکردم به دنیا اومدم برای اینکه صبح تا شب کارای تکراری انجام بدم و اعتراضی هم نکنم ولی کم کم دارم میفهمم منم حق زندگی دارم حق رفت و آمد با بقیه دارم و مهم تر از همه حق رفت و آمد باهاشون رو دارم اونم بدون اینکه بهشون آسیبی برسونم .
مامانم وقتی فهمید من میتونم برای بقیه خطرناک باشم و وقتی بهم شک کرد که میتونم به بقیه آسیب برسونم دیگه بهم اجازه نمیداد دوستام رو ببینم فقط وقتایی میتونستم ببینمشون که توی مدرسه بودم یا میومدن خونمون ، اگرم میومدن خونمون باید حتما جایی میبودیم که مامانم بتونه ببیندمون یا اگرم تو اتاق میرفتیم نمیتونستم در اتاقم رو ببندم بعد از یه مدت منم از این وضعیت شاکی شدم و دیگه هیچکس رو نمیدیدم تا زمانی که مامانم فکر کرد من دیگه مثل قبل نیستم و اینکه من رو از بقیه دور کرده جواب داده .
تمام دوران دبیرستان و دوسال اول دانشگاه مامانم فکر میکرد من دیگه مثل سابق نیستم و بهم اعتماد داشت اگر میخواستم میتونستم کسی رو بیارم خونه وقتی میرفتم بیرون نگرانم نمیشد و ناراحت نبود ، زنگ نیزد که من رو چک کنه و همه اینا تا شب قرارم با گوان بود وقتی اون گم شد و دیگه هیچوقت پیدا نشد دوباره بهم شک کرد ، رفتاراش تغییر کرد ، جوری بهم نگاه میکرد انگار داره به یه قاتل خیلی ترسناک و خطرناک نگاه میکنه ولی من دیگه اهمیتی نمیدادم دیگه نمیتونستم چیزی رو عوض کنم .
ولی بعد از یه مدت انگار فهمیده بود باید با من کنار بیاد چون یکی از دلایل کارا و قتل هایی که الان انجام میدن محدود کردن و دور کردن من از مردمه کاری که مامانم تمام این سال ها انجامش میداد من بیشتر حریص شدم .
ولی فقط یه نفر بود که علایقش مثل خودم بود از چیزایی که دوست داشتم بدش نمیومد و از همه مهم تر از خودم نمیترسید ، من رو میخندوند و باعث خوشحالیم میشد اون چانگبین بود .
چانگبین کسی بود که توی مدرسه باهاش آشنا شدم تمام چیزایی که توی زندگیش میگذشت رو بهم میگفت همیشه باهام درد و دل میکرد من رو دوست خودش میدونست ، ولی حتی به اونم هیچوقت خود واقعیم‌ رو نشون ندادم من هیچوقت چیز زیادی از زندگیم بهش نگفتم فقط میدونست که من و مامانم باهم دیگه زندگی میکنیم ، چون نمیخواستم از دستش بدم هیچوقت در مورد اتفاقی که برای بابام افتاد باهاش صحبت نکردم هیچوقت بهش نگفتم من چکار با بابای خودم کردم .
میدونستم اگر بهش بگم هیچوقت درکم نمیکنه و ازم میترسه و کم کم اونم مثل بقیه ازم دوری میکنه و ترکم میکنه و این من بودم که باز تنها میشدم
ولی بعد از این همه سال دوستی اون همه چیز رو در مورد من میدونه و امکان نداره دوستیش با من رو تموم کنه .
باید اینم در نظر بگیرم که چون من از همه چیز زندگیش خبر دارم و محل زندگی خودش و خانوادش رو میدونم و اینم میدونه که امکان داره چه کارایی ازم سر بزنه و چه کارایی با خانوادش انجام بدم برای همین امکان نداره بهم پشت کنه ، ترکم کنه ، بهم خیانت کنه یا هرچیز دیگه ای...

Doll [ Chanlix ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang