وقتی دیدم اصرار میکنه و میخواد چیزی بگه که احتمالا به اون شب ربط داره یکم نرم شدم و گاردمو اورد پایین به هرحال یه توضیحی به من بدهکاره و اونم حق داره یه توضیحی بده ، اونقدری ازش خوشم میاد که بهش فرصت یه توضیح بدم .
فقط یه لباس گرم رو لباس خودم پوشیدم و با پیژامه رفتم جلوی در ورودی .
نمیخواستم بهش اجازه بدم بیاد تو یا توی خونم سرک بکشه برای همین وقتی دیدیم که جلوی در منتظر من وایساده از خونه بیرون رفتم و جلوی در وایسادم و درو آروم روی هم اوردم .
جلوتر اومدم و فقط بهم نگاه کرد ، سر تا پامو کامل و دقیق نگاه کرد انگار هزار ساله که منو ندیده یا انگار برای اولین بار داره یه آدم فضایی از نزدیک میبینه .
- مرسی که بهم فرصت اینو دادی تا باهات حرف بزنم
به شدت مهربون به نظر میرسید در حدی که میخواستم همین الان بغلش کنم ولی خب معلومه که نمیشه اینکارو بکنم برای همین همونطور که بهش نگاه میکردم دستامو تو سینم جمع کردم .
هرچقدر میومد جلوتر من میرفتم عقب تر با وجویکه فاصلمونم کم نبود ولی بازم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم چون میدونستم اگر نزدیکش باشم امکان داره از کنترل خارج شم برای همینم فاصلمو باشم حفظ میکردم تا وقتی که دیگه جایی برای رفتن نمونده بود و من دیگه داشتم برمیگشتم تو خونه .
+ خیلی خب میشنوم ، گفتی باید چیزی بهم بگی پس بگو
- اره درسته
یکم صبر کرد ، انگار داشت کلمات درست رو تو ذهنش میچید تا به زبون بیارشون .
دیگه واقعا حوصلم داشت سر میرفت و میخواستم برگردم تو خونه اگر اومده اینجا که چیزی نگه و فقط وایسه منو نگاه کنه واقعا قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیوفته .
برگشتم که برم تو خونه ، یک قدم برداشتم ولی وقتی میخواستم قدم دوم رو بردارم دستمو گرفت
- لطفا نرو
+ تو که حرف نمیزنی پس برای چی وایسم تو سرما
برگشتم سمتش و دستم رو روی دستش گذاشتم و از دستم جداش کردم ، الان که دقت میکنم دستش یخ زده خیلی خیلی سرده فکرکنم قبل از اینکه به من زنگ بزنه مدتی رو بیرون خونم مونده بوده یا شایدم خیلی استرس داره که انقدر سرده .
- من واقعا متاسفم
+ برای ؟
- برای اونشب فلیکس ، آخرین شبی که تو خونم بودی ، آخرین باری که با هم خوابیدیم
+ تو اسم اونو میذاری خوابیدن ؟
- متاسفم واقعا
+ بایدم باشی ، ولی این توضیحی نیست که میخواستی بدی
- اره درسته فقط برای عذرخواهی نیومدم اینجا
حالا دیگه بهم نگاه نمیکرد یا اطرافو نگاه میکرد یا چشمشو میدزدید یا زمینو نگاه میکرد
- من واقعا ازت خوشم اومده و این حسی که به تو دارم رو تا حالا به هیچکس دیگه ای نداشتم
نمیدونستم چی بگم ، چندتا چیز تو ذهنم داشتم ولی اینکه ساکت بمونم رو ترجیح دادم و بنظرم گزینه درست هم ساکت موندن و نپریدن وسط حرفش بود .
- ولی من ادم مناسب تو نیستم
+ منظورت چیه ؟
- من واقعا اونی که تو فکرمیکنی نیستم ، یادمه یه دفعه بهم گفتی خیلی مهربونم خیلی خوش اخلاقم
فقط بهش نگاه میکردم ، الان آروم تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسید
- ولی من واقعا نه مهربونم نه خوش اخلاق شاید اطراف تو اینطور رفتار کردم که فکرمیکنی من انقدر خوبم ولی نه نیستم ، من ترسناکم و امکان داره بهت آسیب بزنم
+ چرا همچین فکری میکنی ؟
- اونشب من واقعا داشتم بهت صدمه میزدم ، حس میکردم داری اذیت میشی ولی چیزی نمیگی فقط بخاطر من برای همینم بعدش اونطوری رفتار کردم که هم خود واقعیمو ببینی هم خودت ترکم کنی چون من میدونستم که خودم نمیتونم ترکت کنم
باورم نمیشد که داشت این چیزارو بهم میگفت .
میخواستم حرف بزنم و بهش جوابی بدم ولی انقدر ذهنم درگیر بود و به چیزای مختلف داشت فکرمیکرد که نمیتونستم تمرکز کنم و کلمات رو کنار هم قرار بدم برای همین فقط سرم رو انداختم پایین و چشمامو رو هم فشار دادم تا شاید بتونم چیزای دیگه رو از ذهنم بیرون کنم و خب تا حدیم موفق شدم .
سرم رو بالا اوردم و دیدم با چشمایی که برق میزنه داره بهم نگاه میکنه ، انقدر هوا سرد بود و باد میومد که تمام روی گونش و بینیش قرمز شده بود و چشماش هم اشک کرده بود و وقتی باد بیشتری میومد چشماشو ریز میکرد تا شاید باد توشون نره .
دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم ، با تعجب به دستامون نگاه کرد
+ من از رفتاری که باهام داشتی ناراحت نشدم
- یعنی ..
+ من از رفتاری که حین رابطه باهام داشتی ناراحت نشدم ولی از رفتاری که بعدش باهام داشتی ناراحت شدم و خب حقم داشتم
- اره حق داشتی
+ من اون لحظه هر چیزی تو ذهنم میچرخید ، فکرمیکردم شاید رفتاری از من دیدی که درست نبوده یا رابطه داشتن با من خسته کنندست یا حتی شاید دیگه علاقه ای نسبت به من نداری
- نه واقعا اینطور نیست
یه قدم اومد جلوتر و اون یکی دستم رو هم گرفت
- هیچ کدوم از این چیزایی که گفتی نیست مطمئن باش
چیزی نگفتم فقط سرمو تکون دادم
- قول میدم دیگه هیچ وقت باهات اینطوری رفتار نکنم
همونطور که داشتم بهش نگاه میکردم خودش ادامه داد
با یه لبخند خجالت زده و کوچیک بهم نگاه کرد
- البته اگه دوست داشته باشی دوباره باهم باشیم و بتونی منو تحمل کنی
خندم گرفت
+ اره خب تحمل کردن تو واقعا یکی از سخت ترین کارای دنیاست
دوتامون خندیدیم ، فکرشم نمیکردم رابطمون بتونه تو یه لحظه خراب شه و دوباره تو یه لحظه اوکی شه
- یه روز تو هفته دیگه برام خالی بذار
+ چرا ؟
- میخوام ببرمت دیت
+ باشه ، هروقت ، وقت داشتم بهت میگم
میخواستم بهش بگم بیاد تو ولی الان زمان خوبی نبود و میدونستم اگر بیاد تو بحثمون به کجا میرسه برای همین کار درست این بود که همینجا از هم خداحافظی کنیم و دیگه بره .
- فکرکنم دیگه باید برم
+ اره
- فردا میبینمت ؟
+ نه ، برای دوروز کاری ندارم پس میمونم خونه و استراحت میکنم
- باشه پس خوب استراحت کن
سرم رو با لبخند تکون دادم
+ باشه
هنوز دستام رو گرفته بود و ول نکرده بود ، جلوتر اومد و دستاش رو از دستام جدا کرد و روی کمرم گذاشت .
پیشونیم رو طولانی بوسید و بعد بوسه کوتاهی رو لبم گذاشت و یکم فاصله گرفت
- متاسفم
دستام رو دور گردنش گذاشتم و کشیدمش جلوتر و اینبار من لبش رو بوسیدم و بعد در حدی که بتونم صورتش رو واضح و درست ببینم ازش فاصله گرفتم
+ دیگه نیاز نیست معذرت خواهی کنه
- حس میکنم هرچقدر دیگه معذرت خواهی کنم بازم کمه
+ نه دیگه نکن
چیزی نگفت فقط فاصلش رو باهام بیشتر کرد ، دستامو تو دستم رو گرفت و سفت فشار داد ولی نه درحدی که اذیت شم و این عادتش موقع خداحافظی بود ، زمانی که نمیخواست بره دستام رو سفت فشار میداد و به دستام نگاه میکرد
+ باید بری دیگه
- اره میدونم
وقتی دیدم دوباره تکونی نخورد وحتی یه قدمم عقب تر نرفت دستم رو از دستش در آوردم بغلش کردم
+ من این هفته خیلی خسته شدم ، پرکارترین هفته عمرم بود باید استراحت کنم
- منم این هفته خیلی اذیت شدم ولی نه برای کار
+ چیزی شده بوده ؟
- بخاطر تو
همونطور که تو بغلش بود سرم رو توی گردنش قایم کردم و دیگه چیزی نگفتم .
بعد از 5 ثانیه ازش فاصله گرفتم و رفتم بین در وایسادم و براش دست تکون دادم تا بره ، متقابلا اونم همینکارو کرد و رفت سوار ماشینش شد .
وقتی سوار شد من برگشتم تو خونه و در رو بستم و لباسی که روی لباسم پوشیده بودم رو درآوردم و روی کاناپه انداختم .
همین الانم انگار حالم خیلی خوب شده بود حتی خستگی ای که بخاطر کار داشتمم رفته بود فقط پاهام درد میکرد و
هنوز خوابم نمیومد برای همین رفتم سمت کاناپه و دراز کشیدم و تصمیم گرفتم ادامه سریالمو ببینم .
یه قسمت دیدم و اوایل قسمت جدید بودم که صدای گوشیم اومد سریالو نگهداشتم و اطرافمو نگاه کردم ولی گوشیمو پیدا نکردم و یهو یادم افتاد که هنوز تو آشپزخونه مونده ، بلند شدم و رفتم گوشیمو اوردم .
اولین پیامی که روی صفحم بود پیام کریس بود که دو دقیقه پیش اومده بود
- بیداری ؟
اول میخواستم جوابشو ندم ولی دلم نیومد
+ اره ، تو چرا بیداری ؟
- خوابم نمیبره
+ چرا ؟
- حس میکنم به بودنت کنارم عادت کردم
چیزی نگفتم فقط یه ایموجی براش فرستادم
- خیلی بی احساسی
+ میدونم
- حتی باهام درست حسابی هم خدافظی نکردی
+ ناراحت نباش
- انگار فقط میخواستی زودتر منو بفرستی برم و دیگه نبینیم
+ اینطور نیست
+ معلوم بود چقدر خسته ای برای همینم میخواستم زودتر بری و بخوابی از قیافت میشد بفهمی که چندروزی هست خوب نخوابیدی یا حتی شاید اصلا نخوابیدی
- درست فهمیدی
+ پس بهتره الان بری بخوابی
- باشه
+ شبت بخیر
- شب توام بخیر ، مراقب خودتم باش____________________________________
سلام قشنگا 💙
اگر از ووت و کامنتا راضی باشم یه پارت دیگه هم این هفته آپ میکنم ولی چون سه تا کنفرانس دارم قول نمیدم ولی سعیمو میکنم🦋💙
DU LIEST GERADE
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...