- چرا اومده بودی کمپانی فلیکس ؟
+ میدونستم با یوشین قرار داری
- از کجا میدونستی ؟
+ من فقط میخواستم ببینم چی بهش میگی برای اینکه دیگه با من کاری نداشته باشه یا اصلا چیزی در مورد من قراره بهش بگی یا نه
- یعنی چی ؟
+ خودتو میزنی به اون راه ؟
- منظورت اینه که من باهاش کار دیگه ای داشتم ؟
+ پس فکرمیکنی منظورم چی میتونه باشه ؟
- الان میتونی هرطور دوست داری فکرکنی
+ حتی برات مهم نیست اگه فکرکنم باهاش خوابیدی
پوزخندی زد ، خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا چیزی بهش نگم و موفق هم شدم .
بعد از یه نفس عمیق و بلند دوباره بهش نگاه کردم
- این بحث مهم نیست
+ پس چی برای تو مهمه ؟
- جواب سوالم ، درحال حاضر فقط جواب سوالم برام مهمه نه چیز دیگه ای
+ سوالت ؟
- پرسیدم کی بهت گفته بود که من با یوشین قرار دارم ؟
+ به جز خودت و یوشین دیگه کی خبر داشته ؟
- چانگبین ..فلش بک
• کی قراره همو ببینن ؟
- دوروز دیگه
• تو کمپانی ؟
- اره با یوشین هماهنگ کردم که بیاد اونجا
• فلیکس میگفت نتونسته حرفشو کامل بگه ولی انگار به من دروغ گفته
- نمیدونم شاید
• فکرکنم فقط بهش نگفته دلش میخواد با یوشین چکارکنه
همراه با گفتن این حرف خندید و باعث خنده چانگبین هم شد
- دلش میخواسته چکارکنه با یوشین ؟
• با اون حالی که فلیکس داشت قطعا فقط کشتنش آرومش میکرده
چاگبین برای چندثانیه چیزی نگفت ، لبخندش از رو لبش پاک شد ، به کاری که میخواستن بکنن فکرکرد ؛
یعنی واقعا یوشین لایق مرگ بود ؟ اونم به این بدی ؟
نمیدونست ، اون تصمیم گیرنده نبود باید هرکاری چان میگفت رو انجام میداد ، درسته که همیشه میخواسته با یکی اینکارو بکنه ولی الان یکم دو دل بود .
دلیلش رو نمیدونست ولی همش پیش خودش فکرمیکرد که شاید اینکاری که دارن انجام میدن کار درستی نیست و باید فقط یوشین رو ول کنن بره ، مطمئنا وقتی از کمپانی اخراجش کنن کافیه و نیاز به کشتنش نیست دیگه .
• حواست کجاست ؟
هیونجین بعد از تکون دادن دستش جلوی صورت چانگبین ازش پرسید
- همینجاست
• یه لحظه خیلی رفتی تو فکر ، داشتی غرق میشدی میخواستم با قایقم بیاد نجاتت بدم
بعد ازاینکه چانگبین با یه لبخندـه مسخره بهش نگاه کرد و صورتش رو جمع کرد ، بلند خندید و دستش رو روی صورتش گذاشت
• خیلی بی نمک بود ؟
- اگه نخوام دروغ بگم آره
• بیا فکرکنیم اصلا همچین چیزی نگفتم
- کاملا موافقم
• نمیدونی چان میخواد بهش چی بگه ؟
- به یوشین ؟
• اره دیگه
- نه فقط به من گفت بهش بگم بیاد کمپانی
• چه ساعتی باهاش قرار داره ؟
- فکرکنم 8:30
• اوه فکرکنم دیگه کسی اون ساعت تو کمپانی نیست
بعد از اینکه موهایی که روی پیشونیش بودن رو کنار زد ، به صورتش که از نیمرخ هم زیبا بود نگاه کرد و جوابش رو داد
- اره تعداد کمی از کارمندا میمونن
• مثلا چقدر ؟
- فکرکنم تو هر طبقه دوتا
• حتی تو طبقه ای که چان هست ؟
بعد از پرسیدن سوالش صورتش رو به سمت چانگبین برگردوند ، حالا هردوشون داشتن به همدیگه نگاه میکردن و دست چانگبین همچنان بین موهای هیونجین حرکت میکرد .
- نه تو اون طبقه فقط خودم میمونم
• انگار به هیچکس جز تو اعتماد نداره
دستش رو بالا آورد و با انگشتش گونه چانگبین رو لمس کرد .
- اره انگار اینطوره
• ولی میدونی چیه ؟
- هوم ؟ چیه ؟
• این قضیه عجیبه
قلب چانگبین یه ضربان رو جا انداخت
- چیش عجیبه ؟
• اینکه فقط تو قراره تو بمونی پیشش
- چرا باید عجیب باشه ؟
• انقدر نپرس چرا و چی و برای چی فقط قبولش کن
- اخه چیزی که میگی منطقی نیست
• به هرحال حس من میگه عجیبه
- بخاطر این قراره فقط من بمونم که اگه یه وقت یوشین گریه کرد و ناراحت شد یا هرعکس العمل دیگه ای داشت آبروش پیش بقیه کارمندا نره
بهش توضیح داد تا شاید بتونه نظرش رو عوض کنه
• اوو!! نمیدونستم انقدر رئیسمون باشعوره
با خنده بهش نگاه کرد
- الان داری منو مسخره میکنی ؟
• شاید یکم ؟؟
هیچی نگفت فقط با لبخندی که هنوز به لب داشت با انگشت اشارش یه ضربه اروم به سرش زد .
• میدونی اولش چی اومد تو ذهنم ؟
- درمورد ؟
• همین بحثی که دو دقیقه پیش داشتیم دیگه ! همین که رئیس بهت اعتماد داره و تو همیشه پیششی
- اهان ، خب چی اومد تو ذهنت ؟
خودش رو بهش بیشتر نزدیک کرد ، سرش رو روی شونش گذاشت و بهش تکیه داد
• اینکه یا شما دوتا باهمید یا رئیس از تو خوشش میاد
- چیییی؟
• اروم باش
با خنده ای بلند اضافه کرد
• جدی نگفتم فقط گفتم از ذهنم رد شده
- لطفا دیگه سعی کن همچین چیزایی از ذهنت زد نشه
• خیلی خب سعیمو میکنم
- دلیل اینکه به من اعتماد داره و به هم نزدیکیم فقط این نیست که من یاهاش کار میکنم و بعد از چندین سال باهمدیگه کارکردن حالا به من اعتماد کرده
• پس چیه ؟
انگار هیونجین بیشتر از قبل کنجکاو شده بود سرجاش صاف نشست و منتظر موند تا چانگبین جواب سوالش رو بده
- ما از زمانی که دانشگاه میرفتیم همو میشناسیم
• چجوری باهم آشنا شدید
- یکی از کلاسامون باهم مشترک بود ، یه دفعه سر اون کلاس باهم حرف زدیم و جلسه های بعدش شماره همدیگه رو گرفتیم کم کم باهم حرف زدیم
• چه باحال
- وقتیم اون ترم تموم شد برای ترم جدید درسامون رو باهم برداشتیم و این داستان تا وقتی درسمون تموم شد ادامه داشت
• بعدم که چان کمپانی خودش رو زد و توام اومدی که باهاش کارکنی چون مورد اعتمادش بودی
- ما اینجارو باهم ساختیمش و درستش کردیم
• پس چرا اون رئیس شد ؟
- معلومه دیگه ، اون رئیس بودن تو خونش ـه ، از بین من و اون فقط اون میتونست مدیریت کنه و درست حسابی به همه چی برسه قبول نداری ؟
• بنظرم اگه توام رئیس میشدی میتونستی موفق بشی
- اره ولی نه به اندازه چان ، اون تو کارش بهترینه
ولی هیونجین انگارخیلیم با حرفش موافق نبود برای همین دیگه چیزی نگفت و فقط شونه هاش رو بالا انداخت .
پایان فلش بک+ اره چانگبین ، به جز خودت و یوشین و البته چانگبین شخص دیگه ای از این قرار خبر نداشت
- چانگبین که به تو نگفته درسته ؟
وقتی جوابی از فلیکس نگرفت دوباره سوالش رو با صدای بلند پرسید ، چون هیچکس اون اطراف نبود حتی اگه تا یک روز کامل هم داد میزد کسی نمیفهمید .
+ من با چانگبین کاری ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم یا اون بخواد خبری از تو به من بده
- نگو که ..
اجازه نداد جملش رو تموم کنه و خودش جمله چان رو کامل کرد
+ دوست پسر عزیزش که از قضا منیجر (مدیر برنامه) من ـه بهم گفت
چان داشت تند تند نفس میکشید تا خودش ور آروم نگه دارـه ، گوشاش قرمز شده بودن و صورتشم کم کم داشت قرمز میشد
- باورم نمیشه اون احمق همچین چیز مهمی رو به دقیقا به کسی که نباید ، گفته
+ من جواب سوالت رو دادم حالا تو بهم جواب بده
- جوابی ندارم بهت بدم برو خونه
میخواست درو ببنده که فلیکس پاش رو بین در گذاشت
- فلیکس ازت خواهش میکنم الان برو بذار بعدا درموردش باهم حرف بزنیم
+ تا وقت داشته باشی دروغ به هم ببافی ؟
- نه احمق
+ پس چی ؟
- تا بتونم خودم رو اروم کنم و توام چیزایی که نباید رو نبینی
+ مگه چی اون توـه؟
- چیزی که مطمئن باش نمیخوای ببینی ؟
+ چرا انقدر اصرار میکنی که برم ؟
- برای اینکه دارم سعی میکنم نجاتت بدم
+ از چی ؟
- از خودم
حالا رنگ نگاه چان فرق کرده بود ، دیگه اون التماس تو چشماش نبود ، فلیکس صبرش رو تموم کرده بود و دیگه بهش نگفت که بره و خودش رو نجات بده چون میدونست دیگه فایده نداره .
فلیکس میخواست همه چیز رو ببینه و از همه چیز سر در بیاره ، خیلی خب چان هم بهش اجازه میداد تا همه جای خونه رو ببینه ؛ دال ها ، بعضی وسایلی که از دال هاش به نگه داشته بود ، با مادرش آشناش میکرد و در آخر هم یوشین و بدن خالیش رو بهش نشون میداد حتی شاید فلیکس هم کمکش میکرد تا یوشین رو کامل کنه .
- خیلی خب بیا تو" بعد از اینکه پات رو از در بذاری تو دیگه هیچوقت نمیتونی از این در زنده بری بیرون من نمیتونم زندگی خودم و زندگی چانگبین رو بخاطرعشق به خطر بندازم "
______________________________________
سلام قشنگا 🫣❤️
ووت و نظر یادتون نره🦋
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...