17

149 31 12
                                    

دروغ بود اگر ‌میگفت داشت از ثانیه به ثانیش لذت میبرد ولی این تا ۱۰ دقیقه اول دروغ به حساب میومد بعد ار ۱۰ دقیقه تازه فهمید لذتی که قبلا از رابطه با چان داشت نصف لذت الانشم نبوده. طوری که با یه قیافه کاملا جدی ولی سرد بهش نگاه میکرد اون اخم روی صورتش موقعی که توش حرکت میکرد همه و همه برای فلیکس جذابیت خاصی داشت.
برای فلیکس ، چان واقعی جذابتر از جانی بود که سعی داشت نشون بده .
فلیکس به جرئت میتونست بگه لذتی که تا به الان از رابطه هاش داشته و حسی که بهش میدادن حتی ذره ای از لذتی که الان داشت هم نبود دیگه امکان نداشت به چان اجازه بده مثل قبل باشه اون برای همیشه همین چان رو میخواست تا اخر این رابطه فقط همین چان رو میخواست .
فلیکس فکرمیکرد همه چیز قراره مثل قبل پیش بره و فقط وقتی با هم رابطه دارن همه چیز متفاوت باشه ولی هیچ چیز اونطوری که فلیکس فکرمیکرد نشد .
چان بعد از آخرین ضربه از فلیکس خارج شد ولی مثل قبل بغلش نکرد ، سرش رو روی بالش نذاشت ، پتویی روش ننداخت و به همون حال رهاش کرد .
دیگه کنارش دراز نکشید و نخواب حتی برای چندثانیه فقط ایستاد و چند نگاه کوتاه به فلیکس انداخت و بعدم لباساش رو از روی زمین برداشت و به سمت حموم رفت .
نمیخواست تو ان حال رهاش کنه میخواست مثل رابطه های قبلیشون پیشش بمونه ، بغلش کنه ، ببوسش و بهش محبت کنه تا وقتی که فلیکس بخوابه ولی این اتخاب فلیکس بود ، این چیزی بود که خودش میخواست و چان هم نمیتونست چیزی بگه چون باهاش موافقت کرده بود .
دوست نداشت با فلیکس اینطور رفتار کنه ، دوست نداشت فلیکس خود واقعیش رو ببینه چون میدونست به دید بیه یه آدم عوضیه بی احساسه که خیلیم اشتباه نبود البته تا قبل از اومدن فلیکس به زندگیش این حرفا درست بود ولی حالا فرق کرده بود یکم احساسات واقعی داشت و اونقدرعوضی نبود .
وقتی فلیکس مطمئن شد چان از اتاق بیرون رفته تا توی حموم دیگه ای جز حموم اتاق خودش دوش بگیره چشماش رو باز کرد و فقط تاریکی دید ، تاریکی که کل اتاقو بلعیده بود و از زیر در اتاقی که بسته بود یه ذره نور نشون میداد که چراغای بیرون روشنه و صداهایی که میومد به فلیکس میفهموند که چان داره لباساش رو تو ماشین لباسشویی میندازه و میخواد بره حموم .
با دردی که داشت نیم خیز شد و پتو رو برداشت و روی خودش کشید ، به سختی خودش رو به سمت بالش کشید و سرش رو روی بالش گذاشت ، حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره همین یه ذره تکونی هم که خورده بود باعث شده بود کلی درد تو بدنش پخش بشه ولی الان انقدر چیزای دیگه ای تو ذهنش میگذشت که اصلا وقت فکرکردن به دردش رو نداشت .
دروغ بود اگه میگفت دردم در حدیه که بشه تحملش کرد یا اصلا به چشم نمیاد ، اصلا اینطور نبود . وسط فکراش یهو درد از کمرش رد میشد و به سمت پاهاش میرفت همین باعث میشد نتونه حتی درست فکرکنه و همش رشته افکارش از دستش میپرید .
ولی هردفعه که دوباره فکری تو ذهنش میومد همش در مورد چان بود همش اول و اخر فکراش به چان ختم میشد حتی همین دردم چان باعثش بود و بازم ذهنش به سمت چان کشیده میشد و چه میخواست چه میخواست مجبور میشد به چان فکرکنه .
خیلی ناراحت بود خیلی شدید ، بغض راه نفسشو بسته بود و به سختی میتونست نفس بکشه و سعی میکرد تو بی صدا ترین حالت ممکن نفس بکشه و جلوی گریش رو بگیره ، هم از لحاظ روحی هم از لحاظ جسمی داغون بود و نمیدونست باید به کدوم دردش فکرکنه و به کدوم توجه نشون بده .
وقتی چان در اتاق رو باز کرد فکر کرد فلیکس خوابه و فلیکس هم چون فکرکرده بود چان برگشته که بخوابه دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا بغضش نترکه و چان هیچ جوره متوجه نشه ولی وقتی چان یه دستش رو روی تخت گذاشت و فلیکس رو چک کرد فلیکس یکم حالش بهتر شد چون فکرکرد حتما نگرانش شده که اومده بهش سر بزنه ولی بعد از چند ثانیه چان دستش رو برداشت و صاف ایستاد، اطراف اتاق رو نگاه کرد و وسایلی که لازم داشت رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و در رو دوباره بست و این دفعه دیگه فلیکس هرچقدر سعی کرد نتونست جلوی گریش رو بگیره ، نتونست خودش رو کنترل کنه و همونطور که دراز کشیده بود و به رو به روش نگاه میکرد آروم آروم شروع کرد به گریه کردن ، هیچوقت انقدر احساس ناراحتی و شکسته شدن نداشت ، توقع نداشت چان باهاش چنین رفتاری داشته باشه ، یه رابطه خوب و فوق العاده ولی بعدش همچین بی اهمیتی و خشکی رو نمیخواست اگر چان میخواست به این رفتاراش ادامه بده و همیشه بعد از رابطه اینطور رفتار کنه همون رابطه قبلیارو ترجیح میداد حداقل تو اون رابطه ها از لحاظ روحی بهش اسیبی وارد نمیشد و از لحاظ جسمی هم درد و لذت کمتری میبرد .
با همون دردی که داشت از جاش بلند شد و تو تاریکی به زور لباساش رو پیدا کرد و پوشیدشون ، نمیخواست بیشتر از این تو این خونه و پیش چان بمونه میخواست فقط بره برای همین از اتاق بیرون رفت و وسایلی که داشت رو برداشت و چان رو دید که روی کاناپه رو به رو لپ تاپش نشسته و داره به کاراش نگاه میکنه .
وقتی با هم چشم تو چشم شدن و فلیکس خیلی خشک نگاهش رو ازش گرفت تا شاید چان کاری نه و چیزی بگه ولی حتی درمورد اینکه گریه کرده هم چیزی نگفت با وجودیکه کاملا معلوم بود گریه کرده ولی بازم فقط بهش نگاه کرد و چیزی نگفت .
اخرین نگاهش رو به چان انداخت ولی انگار اون اصلا براش مهم نبود که فلیکسی هم وجود داره و حتی نمیخواست درمورد رفتاری که داشته توضیحی بده یا دلیلی بیاره حتی اگه دلیلش دروغ و چرت و پرت باشه ، فقط وقتی فلیکس به سمت در حرکت کرد شروع کرد به حرف زدن
-  داری میری ؟
فلیکس برگشت سمتش و با همون چشمای قرمز و پف کرده که هنوزم اشکاش خشک نشده بود و خیس بود بهش نگاه کرد
  +  بنظرت دلیلیم هست که تو این خونه بمونم ؟
بدون اینکه چان بهش حتی نگاهی هم بندازه جوابش رو داد
-  نه به هرحال که کارمون با هم تموم شده پس وقت رفتنت هم رسیده
فلیکس فقط خنده ای از ناباوری روی لبش اومد ، باورش نمیشد این ادمی که الان داره باهاش صحبت میکنه و رو به روش تو خونش وایساده همون چانی باشه که تا الان میشناخت همون یکه همیشه نگرانش میشد و دور و برش بود و مراقبش بود حتی از دور حتی وقتی هیچکس فلیکس رو نمیدید چشمای چان فقط فلیکس رو میدید ولی انگار اون رفتارا همش الکی بوده .

Doll [ Chanlix ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang