دستکشام رو انداختم دور به هرحال دیگه کثیف شده بودن و نمیتونستم با اونا کارم رو ادامه بدم .
وقتی فلیکس پاش رو گذاشت توی خونه شروع کرد به نگاه کردن اطراف ، یک کلمه هم حرف نمیزد فقط اطراف رو نگاه میکرد .
گوشه و کنار خونه رو نگاه میکرد ، به تمام دال ها دست میزد .
- بهشون زیاد دست نزن
+ حواسم هست بلایی سر دال های عزیزت نیاد
- خوبه که حواست هست
گوشیم رو دراوردم و تا فلیکس حواسش به من نبود به چانگبین پیام دادم :
" هروقت تحویلشون دادی گورتو گم میکنی میای اینجا تا گندی که زدی رو با هم جمع کنیم "
هنوز گوشیم رو توی جیبم برنگردونده بودم که جواب داد :
" چیزی شده ؟ "
فلیکس با صدای گوشیم برگشت سمتم ولی انگار چیز مهمی نبوده دوباره سرش رو برگردوند و به چیزای جالب تری که تازه کشفشون کرده بود خیره شد
- تا کی قراره بمونی ؟
به چانگبین جوابی ندادم فقط گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و فلیکس رو خطاب صحبتام قرار دادم .
+ کاری داری برو بهش برس من مزاحت نمیشم
- میدونی که هنوزم دیر نیست واسه اینکه بری
+ نمیخوام برم
چیزی نگفتم ، به تکون دادن سرم اکتفا کردم و سمت در رفتم تا قفلش کنم ، کلید رو برداشتم و تو جیبم کنار گوشیم انداختم .
+ برای چی درو قفل کردی ؟
ترس توی صداش معلوم بود ولی اهمیتی نمیدادم ، شاید اگه قبل از اوردن یوشین به اینجا بود اهمیت میدادم چون دلیلش خودم نبودم ولی حالا که دلیلش خودمم برام اهمیتی نداره .
- تو گفتی نمیری
+ هنوزم میگم که نمیرم
- خیلی خب نرو
+ درو باز کن
- دلیلی نداره باز کنم تو که به هرحال نمیخوای بری
+ اگه داری اینکارو میکنی که برم باید بگم نمیرم
- رفتن یا نرفتن تو دیگه مهم نیست برام
+ مطمئنی ؟
جوابی بهش ندادم .
دیگه بهش نگاه نکردم ، بهش پشت کردم و ازش رد شدم ، از پله هایی که اخرشون به زیرزمین یعنی همونجایی که یوشین بود پایین رفتم ، صدای پای فلیکس رو پشت سرم میشنیدم .
خیلی سعی میکرد بی سروصدا باشه ولی امکان نداره که گوشای قوی من صدایی رو متوجه نشن .
- چرا داری دنبالم میای ؟
روی همون پله ای که بود ، موند .
پایین تر نیومد ، منم وقتی فهمیدم صدای قدماش قطع شده و دیگه پشت سرم نمیاد برای چندثانیه صبرکردم و دوباره به راهم ادامه دادم .
دوتا پله رفتم که به سوالم جواب داد .
+ نمیخوام اون بالا تنها بمونم
هنوز همونجا بود ، تکون نخورده بود ، حتی یه قدمم پایین نیومده بود .
- باشه
+ میتونم بیام ؟
- تو که به هرحال داری میای
چیزی نگفت ، دوباره صدای قدماش رو پشت سرم میشنیدم .
وقتی به زیرزمین رسیدم سمت کشویی که وسایل بهداشتی توش بود ، رفتم و یه دستکش جدید برداشتم و کارم رو شروع کردم .
- دستکش نمیخوای ؟
وقتی جوابی نداد بهش نگاه کردم ، خشکش زده بود ، رنگش پریده بود انگار اصلا توی این دنیا نیست و صدای منم نمیشنوه ، حس میکردم هرلحظه ممکنه بزنه زیرگریه ولی به زور جلوی خودش رو گرفته بود که گریه نکنه یا چیزی نگه که نشون بده ترسیده .
- میخوای فرارکنی ؟
انگار تازه برگشته بود به این دنیا و بالاخره داشت صدام رو میشنید .
+ چی ؟
همونطوری که زل زده بود به یوشین جواب داد
- انگار هنوز تو هپروتی
+ مسخره بازی درنیار ، سوالت چی بود ؟
نگاهش رو از یوشین گرفت و به من نگاه کرد ، سعی میکرد مثل همون فلیکس پررویی که همیشه دیده بودم رفتار کنه ولی هنوزم ترس و وحشت رو میشد تو چشماش و حتی لرزش دستاش دید ولی مغرورتر از اون بود که بخواد نشون بده یا حتی به زبون بیارش .
- پرسیدم میخوای فرارکنی ؟
+ چی باعث شده همچین فکری کنی ؟
- اینکه انقدر به پله ها نزدیک وایسادی و هرقدمی که برمیدارم یا هر تکونی که به خودم یا این جنازه بدبخت میدم بیشتر خودت رو ازش دور میکنی
این حرفم انگار تحریکش کرد که بهم ثابت کنه نمیترسه برای همین به من و یوشین نزدیک تر شد . ( البته اگه هنوزم زنده بود قطعا هیچوقت با پای خودش تو هیچ مکانی به یوشین نزدیک نمیشد ولی الان چون میدونست که دیگه کاری باهاش نداره و مرده بهش نزدیک شد ، حتی شاید بخواد بهش دست بزنه ، فکرکنم باید ازش بپرسم )
- دوست داری بهش نزدیک تر بشی ؟
+ از این نزدیک تر ؟
- به هرحال که اون مرده پس چرا که نه
+ باشه
کنار تختی که یوشین روش بود وایساد و مستقیم زل زد به من و دستام تا ببینه میخوام با یوشین چکارکنم .
وقتی داشتم اعضای داخلی باقی مونده ای که چانگبین با خودش نبرده بود و به دردمون هم نمخیورد رو درمیاوردم یه نیم نگاهی به فلیکس انداخت ، دیگه اون ترس و رنگ پریدگی تو صورتش نبود انگار کم کم اشت برمیگشت به حالش قبل از دیدن یوشین .
- شرط میبینم اولین باره که از زندگی جنازه میبینی
تونستم حس کنم که زل زده بهم ، سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نمیتونستم سرم رو بالا بیارم و منم بهش نگاه کنم چون دستام تا ساعد توی یوشین بود .
+ نه اینطور نیست
- چی ؟
چند دقیقه ای بین مکالممون وقفه افتاده بود برای همین من فراموش کرده بودم که چی بهش گفته بودم .
+ اولین باری نیست که جنازه میبینم
- اونم از اینقدر نزدیک ؟
+ اره
- نمیدونستم ، فکرکنم تجربه جالبی نبوده
+ اونموقع به این فکرنمیکردم که الان این صحنه ای که دارم میبینم وحشتناکه یا نه
- چندسالت بوده ؟
+ بچه بودم
- چقدر ؟
+ اونقدری که نباید یه جنازه تو اون سن میدیدم
- میخوای راجبش حرف بزنی ؟
+ نه
سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادن و دوباره مشغول یوشین شدم .
+ بخاطر من اینکارو با یوشین کردی ؟
- نه
بعد از چندثانیه که فلیکس میخواست چیزی بگه یهو به جوابی که دادم یه جواب دیگم اضافه کردم
- البته بخشیش بخاطر تو بود بخشیشم بخاطر خودم
+ بخش خودت جریانش چیه ؟
- طبقه بالا رو که دیدی چقدر دال زیاد بود ؟
+ اره
- و اینم دیدی که چقدر همشون از همه نظر خوب و بی نقص و خاص بودن ؟
+ اره
- اون بخش من دلیلش اینه ؛ چون اون همه چیش خوب بود
+ پس چرا این همه مدت دست نگه داشته بودی ؟
- چانگبین نمیذاشت کارم رو انجام بدم ، همش میگفت اونو همه میشناسن نباید چیزیش بشه نباید یه مو از سرش کم بشه ، اون برامون پول سازه
+ درست میگفت ، حالا میخوای بدون یوشین چکارکنی ؟
- واقعا فکرمیکنی من آدمیم که برام نبود یوشین مهم باشه یا نیازمند اون مقدار پول و سودیم که یوشین برام داشته ؟
+ من چی ؟
- یعنی چی تو چی ؟
+ اگر منم نباشم برات مهم نیست ؟
- به عنوان دوست پسرم اینو میپرسی یا مدل کمپانی و کارمندم ؟
+ مگه فرقیم داره ؟
- اره
+ به عنوان مدلت جوابت چیه ؟
- نه برام مهم نیست چون فقط یه منبع درآمد بودی
+ و به عنوان دوست پسرت ؟
- اره مهمه
+ چرا ؟
- چون اونموقع دیگه بحث پول و کار نیست بحث خودم و قلبم و اون تایمی که باهم گذروندیم یا حتی اون خاطراتی که باهم ساختیمه
یکم خندید ، سرش رو پایین انداخت تا ببینه دارم چکارمیکنم و بعد دوباره سرش رو بالا آوردم و بهم نگاه کرد .
+ نمیدونستم از این چیزا هم بلدی بگی ؟
- شاید باید یه موقعیتی پیش میومد که مشغول بیرون کشیدن خون یوشین از بدنش باشم تا این حرفا رو بهت بگم
هردومون به حرفی که من زدم خندیدیم و به هم نگاه کردیم
+ چرا داری خونش رو میکشی ؟
- بخاطر اینکه اگه خون تو بدنش باشه نمیتونم به دال تبدیلش کنم
+ داری توی پاکتای مخصوص خون میریزیشون ؟
- اره
+ این از هموناست که تو پایگاهای خون هست ؟
- اره
+ با اینا چکارمیکنی ؟ مگه به دردتم میخوره ؟
- اره
+ میشه انقدر جوابای کوتاه ندی ؟
- چه جوابی توقع داری بدم بهت ؟
+ جواب کامل به سوالم بده نه اینکه فقط بگی اره یا نه
- خب ، من اینارو میفروشم
+ چی ؟ خون میفروشی ؟ کدوم احمقی خون میخره اخه؟
- یسری احمق که فکرمیکنن خوردن خون بقیه آدما باعث میشه جوون بشن یا جوون بمونن و از این پیرتر نشن ولی نمیدونن که این کاملا برعکس عمل میکنه و نه تنها به روند پیریشون کمک نمیکنه بلکه باعث مرگشونم میشه
+ پس برای چی بهشون میفروشی ؟
- هرچی تعداد همچین احمقایی کمتر بشه بهتره
+ خیلی باهوشی که سعی میکنی از همه چیز پول دربیاری ؟
- زندگی همینه دیگه نباید به کم قانع شی
با صدای گوشیم هردومون ساکت شدیم و صحبتمون هم دیگه تموم شده بود .
یکم از تخت فاصله گرفتم ، گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم ، چانگبین پیام داده بود .
" تو راهم دارم میام "
جوابش رو دادم و در مورد محموله پرسیدم :
" تحویلشون دادی ؟ همه چیز خوب بود ؟ مشکل پیش نیومد ؟ "
" نه مشکلی پیش نیومد همه چیز خوب بود و خوب پیش رفت "
" خوبه "
بعد از چدثانیه دوباره بهش پیام دادم .
" فریزر رو با خودت بیار بهش نیاز داریم "
" برای چی ؟ "
" دارم خون یوشین رو میکشم ، باید بذاریش تو فریزر و دوساعت دیگه تحویلش بدی "
" حتما "
بعد از اینکه از چانگبین مطمئن شدم سمت یوشین رفتم ، یکی از کیسه ها پر شده بود ، اونو کنار گذاشتم و شروع کردم به پر کردن کیسه بعدی .
- میتونی یه کاری بکنی ؟
+ اره بگو چکار ؟
- تو دومین کشوی اون سمت رو نگاه کن ببین مورفین هست توش ؟
به سمت اونجایی که با دستم بهش اشاره کرده بودم رفت و کشو رو باز کرد .
+ اره هست
- خیلی خب با یه سرنگ بیارش بیرون
+ باشه
روی میز گذاشتشون .
- روی میز نذار بیارشون اینجا
+ به چه دردت میخوره ؟
- مهم نیست
+ اخه یوشین که مرده به مورفین نیاز نداره به جز من و توام که کسی اینجا نیست
به چیزی که گفت اهمیتی ندادم ، مورفین رو توی سرنگ تزریق کردم و گذاشتم روی میزی که نزدیکم بود .
وقتی اون وسایل رو بهم داد سریع یه قدم عقب رفت ، یکم بهش نزدیک شدم تا میزی که پشتش بود رو به خودم نزدیک کنم ولی انقدر ترسیده بود و استرس داشت که سریعا چندقدم خودش رو عقب کشید .
این رفتارش برام عجیب نبود ، خب حق داشت که ازم بترسه .
- میترسی ؟
+ اره
- از من ؟
+ نه
- پس از چی ؟
+ از اینکه میدونم چه کاراییی ازت برمیاد و چه کارایی قبلا انجام دادی ولی بازم دوست دارم و نمیتونم ازت متنفر باشم یا حتی یه ذره هم ازت بدم بیاد___________________________________
سلام قشنگا چطورید؟🥰
تابستون خوش میگذره؟
ووت و نظر یادتون نره ❤️
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...