23

114 28 8
                                    

با صدای به هم کوبیده شدن در بیدار شد ، چشماش رو باز کرد ولی نور اتاق برای چشماش زیادی بود برای همین مجبور شد دوباره چشماش رو ببنده .
بعد از چند دقیقه که متوجه شد دیگه خوابش نمیبره دوباره چشماش رو اروم باز کرد ، هنوزم نور اتاق براش زیاد بود ولی خب قابل تحمل تر بود .
انقدر خسته بود که حتی نمیتونست از تخت بلند شه و دستشویی بره یا بره چیزی بخوره چه برسه به اینکه بره حموم و دوش بگیره .

از دید فلیکس :
وقتی دیدم اصلا انرژی برای بلند شدن از تخت و حتی تکون خوردن ندارم تصمیم گرفتم همونجوری درازکش بمونم .
گوشیم رو میخواستم ولی یادم نمیومد کجا گذاشتمش ، فکرکنم بیرون از اتاق باشه .
داشتم نا امید میشدم که یکم چرخیدم و اطرافمو نگاه کردم که گوشیمو کنار تخت با یه نوشته روش پیدا کردم .

نوشته روی برگه :
" صبحت بخیر عزیزم امیدوارم خوب خوابیده باشی
من منتظر موندم بیدار شی تا قبل از رفتنم ببینمت ولی دیگه نتونستم بیشتر از این منتظر بمونم همین الانم دیر شده متاسفم "
هرکلمه ای که میخوندم لبخند رو لبم پررنگ تر و بزرگ تر میشد ، واقعا خیلی کیوته .
نامه رو یه گوشه انداختم و گوشیمو برداشتم ؛ چندین پیام و زنگ از هیونجین داشتم .
واقعا حوصلشو نداشتم ولی باید پیاماشو میخوندم و بهشون جواب میدادم شاید کار مهمی باهام داشت یا شاید برنامم عوض شده بود که انقدر زنگ زده .
وقتی آیمسیج رو باز کردم و از پیام اولش خوندم فهمیدم هیچکدوم از چیزایی که فکرمیکردم درست نبوده و اون اصلا نگران من نبوده .
پیام هاش کاملا چرت و پرت بودن که شامل :
کجایی؟
چرا خونه نیستی؟
کی برمیگردی؟
چرا برنمیگردی؟
باید تا الان میومدی خونه
تا اینموقع کجایی؟
حالت خوبه؟ من نگرانم
تا اینجا فقط ابراز نگرانی و دلواپسی بود و داشتم به این فکرمیکردم که حداقل اگه یه روز اتفاقی برام بیوفته یه نفر هست که پیگیری کنه و اگه بدزدنم یکی هست دنبالم بگرده و پیدام کنه و متوجه گم شدنم بشه ولی بعد از پیام بعدی فهمیدم انگار که هیونجین اصلا نگران نبوده یا بهتره بگیم نگران بوده ولی نگران تنها کس و تنها چیزی که نبوده منم.
از اینجا به بعد پیاماش داشت اذیتم میکرد ، داشت رو مخم میرفت .
من نگرانم
نگران اونی که باهاشی
با کی ای؟
کجایی؟
بگو خودم میام دنبالت
آخرین پیامش برای یک ساعت پیش بود و انگار دیگه بیخیال شده بود و علاوه بر اینا 20 تا تماسم از هیونجین داشتم.
میدونستم نرفته خونم چون رمزو عوض کردم ولی میشد فهمید که رفته خونم که فهمیده خونه نیستم ، باید برم خونه و بهش زنگ بزنم .
در همون حین که گوشیمو رو تخت انداختم و داشتم از جام بلند میشدم ، به این فکرمیکردم که به تائو باید چی بگم ؟ بگم کجا بودم؟ دیگه وقتش نشده که بهش بگم با جان قرار میذارم ؟ باید با کریستوفر درموردش صحبت کنم .
داشتم حوله رو میپوشیدم که صدای زنگ خوردن گوشیم رو شنیدم سریع خودمو به گوشیم رسوندم ؛ هیونجین بود ، حوصلشو ندارم ولی باید جوابشو بدم
+ بله؟
• کدوم گوری ای ؟ از دیشب هزاردفعه بهت زنگ زدم هزارتا پیام دادم اصلا معلوم هست کجایی؟
معلوم بود به شدت عصبانیه چون حتی قبل از اینکه بله گفتن من تموم بشه شروع کرد داد زدن
+ هزاردفعه نبودا کلا 20 دفعه زنگ زدی ولی فکرکنم پیامات بیشتر بود
• الان واقعا وقت شوخیای مسخرت نیست
بعد از اینکه یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه دوباره شروع کرد به حرف زدن ولی این دفعه با تن صدایی کنترل شده و صدایی که لرز داشت ، معلوم بود به زور داره خودشو کنترل میکنه
• تا 15 دقیقه دیگه خونه باش باید با هم حرف بزنیم
حتی منتظر جواب من نموند و سریع قطع کرد .
هرچقدر گشتم لباسامو پیدا نکردم و فهمیدم کریستوفر مثل همیشه لباسای منم جمع کرده تا برای شسته شدن برده برای همین سریع رفتم سمت کمد خودش و هرچی به دستم اومد رو پوشیدم .
واقعا با هیونجینی که عصبانیه نمیشه شوخی کرد و اذیتش کرد ، اگر الان هیونجین انقدر غصبانی نبود میتونستم تا یه ساعت جلوی خونم بکارمش ولی الان واقعا وقتش نیست .
وقتی رسیدم جلوی خونه به ماشینش تکیه داده بود و دست به سینه زمین رو نگاه میکرد ، فکرمیکردم وقتی در خونه رو که باز کنم خودش میفهمه اومدمو میاد تو ولی انقدر فکرش درگیر بود که اصلا متوجه من نشد برای همین خودم صداش کردم که بیاد تو و اونم بدون اینکه چیزی بگه فقط یه نیم نگاه خیلی کوتاهی بهم انداخت و رفت تو .
تا حدود 5 دقیقه هیچی نمیگفتیم و انقدر همه جا ساکت بود حتی صدای بال زدن مگس هم کاملا واضح شنیده میشد .
• کجا بودی؟
+ خونه دوست پسرم
انقدر از شنیدن این حرف شوکه شد که بی صدا با دهن باز و چشمای درشت بهم زل زد
• دوست پسرت؟
+ اره
• کیه؟
+ میشناسیش
با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد
• تو که ..
چشماشو رو هم فشار داد ، انگار اصلا خوشش نمیومد از چیزی که تو ذهنش میگذره حرف بزنه
• تو نکنه با کریستوفر بنگ چانی ؟
با پوزخند بهش نگاه کردم
+ درسته
هرلحظه داشت عصبانی تر میشد و فقط سکوت کرده بود و به دیوار رو به روش زل زده بود ولی بعد از حدود 2 دقیقه نتونست ساکت بشینه
• با کریس چکارداری؟
+ کریس ؟
• رئیست کریستوفر بنگ میخوای باهاش چکار کنی؟
+ معلوم نیست؟
• کامل حرفتو بزن
+ هیچی قرار نیست باهاش کاری کنم
• یعنی دوستش داری؟
+ دوست داشتن نه ولی ازش خوشم اومده ، ادم جالبیه

فلیکس پوزخندی زد و انگشت شستش رو به دندوناش زد
• فقط همین؟
+ اره
هیونجین انقدرعصبانی شد که کنترلشو از دست داد و جلو رفت و یقش رو گرفت و کشیدش جلو ، تو صورتش داد زد
• این مسخره بازیاتو تموم کن
پوزخند روی لبای فلیکس‌ کنار رفت با ابرویی بالا انداخته به هیونجین و بعد به دستش نگاه کرد ، دوتا دستاش رو روی دستای هیونجین گذاشت و با فشار زیادی از یقش جدا کرد .
هیونجین کسی بود که فلیکس قصد نداشت اذیتش کنه و بترسونش و داشت سعی میکرد باهاش کنار بیاد .
... ولی دیگه هیونجین داشت از حدش پیش تر میرفت .
همونطور که دستاش رو گرفته بود و فشار زیادی بهشون وارد میکرد جلو کشیدش و تو چشماش زل زد .
انقدر فشار دستش زیاد بود که هیونجین صورتش رو از درد جمع کرد و داشت خودش رو تکون میداد تا از دستش خلاص شه .
هیچوقت کسی نمیفهمید قدرت فلیکس چقدر زیاده تا زمانیکه فلیکس این قدرتو روشون امتحان میکرد اونموقع حتی دیگه جرات نمیکردن بهش نگاه کنن
• ولم کن
+ خودت میدونی چه کارایی ازم برمیاد پس سعی نکن تو کارام دخالت کنی وگرنه تو نفر بعدی هستی ، مطمئنم هنوز زندگیتو دوست داری و نمیخوای من واست تمومش کنم درسته؟

وقتی حرفی از هیونجین نشنیدم بیشتر به دستاش فشار آوردم در حدی که صدای هیونجین بلند شد و با ضرب خودشوعقب کشید و بالاخره تونست دستاش رو از دستام جدا کنه .
این کارش رو ، رو حساب فهمیدن گذاشتم برای همین دیگه حرفی بینمون زده نشد و بهش پشت کردم و رفتم سمت اتاقم تا لباسام رو عوض کنم .
وقتی یکی باهام اینجوری رفتار میکنه که انگار آدم ترسناک و خطرناکیم خیلی عصبیم میکنه و باعث میشه یاد زمانی که کوچیکتر بودم ، بیوفتم .

فلش بک
- حست وقتی اینکارو انجام میدی چیه؟
+ هیچی
روانپزشک با تعجب از بالای عینکش بهش نگاه کرد
- اگر حسی بهش نداری چرا اینکارو میکنی پس؟
+ قبل از اینکه بکشمشون و خشکشون کنم حس میکنم خیلی قشنگ میشن و براشون ذوق دارم ولی وقتی انجام میدم میبینم نه اونقدرم قشنگ نشد چون تعداد کم اصلا قشنگ نمیشه
- میدونی اینکارت درست نیست ؟
+ چه کاری ؟ کشتن حیوونا یا خشک کردنشون یا اینکه ازشون به عنوان یه چیز دکوری استفاده میکنم ؟
- تمام اینکارا اشتباهه
+ بنظر مامانم اشتباس ولی فکرمیکردم بنظر شما نباید این کار غلط باشه برای همین با مامانم اومدم اینجا تا باهاتون حرف بزنم اونم نه بخاطر اینکه فکرمیکنم به کمک نیاز دارم فقط برای اینکه گفتم شاید یکی که مثل خودم فکرمیکنه رو بالاخره ببینم ولی خب انگار اشتباه فکرمیکردم
روانپزشک انقدر تعجب کرده بود که نمیدونست چی بگه یا تو دفترش چی بنویسه .
ای بچه خیلی عجیب بود .
نه فقط به عنوان یه بچه 12 ساله عجیب بود بلکه کلا عجیب و ترسناک بود ، حسای عجیبی نسبت به این بچه داشت ، اینو میدونست که این بچه میتونه بعدا برای جامعه خطرناک باشه البته اگر درمان نشه برای هیمن تصمیم گرفت به مدت 2 ماه تو تیمارستان بستریش کنه و زیرنظر داشته باشش .
پایان فلش بک

از اونموقع فلیکس دیگه از تیمارستان و حتی بیمارستان میترسه و از تمام دکترا متنفره حتی از مامانش ، بعد از اون اتفاق دیگه هیچوقت مامانشو ندید .

----------------------------------------------------
سلام قشنگا 💛
حواسم به نظرات پارت قبلی هستا برای نجات پارت هفته بعدی این پارت باید نظراتش راضی کننده باشه 🦦

Doll [ Chanlix ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora