25

139 29 9
                                    

انقدر به هم نزدیک شده بودن و باهم خوب کنار میومدن که سعی میکردن تایم کلاساشون رو باهم هماهنگ کنن تا سرکلاسا پیش همدیگه باشن .
بعد از گذشت 4 ماه از دوستیشون چانگبین فکرمیکرد اونقدری به چان نزدیک شده و اونقدری بهش اعتماد داره که بتونه باهاش درمورد چیزایی که تو ذهنش میگذره و چیزایی که بهشون علاقه منده صحبت کنه برای همین دوشنبه بعد از کلاس مشترکشون وقتی توی سلف نشسته بودن و غذا میخوردن و باهم حرف میزدن چانگبین فکرکرد الان بهترین موقعیته که وسط این حرفاشون اونم حرفاشو بگه .
خودشو برای هرعکس العملی آماده کرده بود ولی چیزی که دید رو پیش بینی نکرده بود و اصلا براش آماده نبود .
چان همونطوری که سرش تو ظرف غذاش بود و داشت غذا میخورد هم زمان هم داشت به چانگبین گوش میکرد ، چانگبین اینو از سر تکون دادناش و نگاهای کوتاهی که بهش مینداخت فهمید برای همین ادامه داد و تمام حواسش رو به چان داده بود و ازش چشم برنمیداشت .
خیلی کنجکاو بود که بدونه چان درموردش چی فکرمیکنه ولی هرچقدر بیشتر میگفت و بیشتر صحبت میکرد حس میکرد چان اصلا براش مهم نیست ، نه اینکه مهم نباشه ولی جوری رفتار میکنه انگار داره عادی ترین چیزای دنیارو میشنوه و اصلا براش مهم نیست دوستش جلوش نشسته و داره درمورد اینکه از مومیایی کردن آدما و ریختن خونشون یا خیلی چیزای دارک و عجیب که امکان نداره آدمای معمولی خوششون بیاد یا توجهی بهش بکنن ، خوشش میاد .
چان تمام علایق چانگبین رو میدونست و این چیزایی که میگفت رو همون اوایل توی گوشیش و سرچ هاش دیده بود و برای همینم بهش نزدیک شده بود چون فکرمیکرد تا حدی به هم شبیهن ، حتی همیشه میتونست حدس بزنه چی تو ذهنش میگذره و ذهنش رو میخوند برای همین بهش عکس العملی نشون نداد حتی آخرای حرفاش دیگه بهش نگاهم نمینداخت فقط غذاشو میخورد و سرشو تکون میداد .
وقتی حرفاش تموم شد چان هم غذاش تموم شده بود و نشسته بود و با قیافه ای بی تفاوت بهش نگاه میکرد .
•  خب؟
-  هوم؟
وقتی متوجه نشد چانگبین برای چی گفته خب صدایی به معنی چی از خودش دراورد
•  نمیخوای چیزی بگی ؟
-  مثلا چی؟
•  هرچی که همین الان بهش فکرمیکنی رو بگو مهم نیست چی باشه فقط بهم بگو ، حالا یا ازم حالت بهم میخوره یا ازم میترسی مهم نیست فقط میخوام بدونم چی تو مغزت میگذره
چان از چیزی که میخواست بگه مطمئن نبود ولی تصمیم داشت حقیقت رو به چانگبین بگه تا حالا که چانگبین بهش اعتماد کرده و جلوش نشسته بتونه راز خودش رو هم بگه پس شروع کرد .
-  راستشو بخوای تعجب نکردم ، ازت نترسیدم ، حالم ازت به هم نخورد یا حتی کنجکاوم نشدم چون من همه اینایی که گفتی رو میدونستم حتی میتونم بگم یه سریاشو سانسور کردی و نگفتی
•  چی میگی؟
-  من یک هفته قبل از اینکه خودمو بهت معرفی کنم و کنارت بشینم شناختمت
•  چرا اصلا باید منو بشناسی ؟ هیچکس حتی نمیدونه من وجود دارم برعکس تو
-  بخاطر چیزایی که سرچ کرده بودی و چیزایی که توگوشیت سرکلاسا میدیدی
•  یعنی تو .. همه چیو ..هرچی که گفتمو .. دیدی؟؟؟
-  اره
•  پس چرا چیزی نگفتی ؟
چان شونه هاشو بالا انداخت
•  با وجودیکه اینارو میدونستی چرا کنارم نشستی و باهام اوکی شدی ؟
-  چون میخواستم بهت نزدیک شم
•  برای چی ؟
-  چون برای اولین بار تو کل زندگیم کسیو دیدیم که به خودم شبیهه
•  یعنی چی ؟ چرا من هیچی از چیزایی که میگی رو متوجه نمیشم ؟
چانگبین سرش رو بین دستاش گرفت و چشماش رو بست و با صدایی که سردرگمی توش موج میزد چشماش رو به چان داد
•  چرا هرچی میگی فقط دارم گیج تر میشم ؟
چان چیزی نگفت ، خودشو جلو کشید و دستای چانگبین رو با دستاش گرفت و نگهداشت .
-  همه چیو از اول برات تعریف میکنم
30 دقیقه کامل طول کشید تا چان همه چیو به چانگبین بگه فقط اینکه تا حالا چه کسایی رو کشته یا اصلا آدمی کشته رو فاکتور گرفت ولی تمام چیزای دیگه که تو زندگیش گذشته بود و کارایی که انجام داده بود رو بهش گفت و میدید که چشمای چانگبین داره دو دو میزنه و دستاش داره عرق میکنه میدونست این چیزایی که داره تعریف میکنه برای چانگبین زیاده و قطعا نمیتونه هضمشون کنه ولی اگر الان نمیگفت دیگه موقعیتی پیش نمیومد که بگه باید تا بحثش پیش اومده بود و وقتش رو داشتن همه چیو میگفت.
با وجودیکه نگفته بود یه قاتل روانی هم به حساب میاد ولی بازم چانگبین یکم ترسیده بود .
-  خب حالا فکرمیکنی با این چیزایی که تو گفتی امکان داره من ازت بترسم ؟
وقتی دید چانگبین چیزی نمیگه خودش ادامه داد
-  از سردرگمی درومدی ؟
چانگبین به چان زل زد و بعد دستاش رو از دستش بیرون کشید
•  من نمیدونم چی بگم
-  نیازی نیست چیزی بگی
•  میتونم ازت سوال بپرسم ؟
-  اره بپرس
•  تو اون خانه آرامش و اون تجهیزات گسترده ای که درموردشون حرف میزدی رو برای چی داری ؟
-  منظورت دقیقا چیه ؟
•  میخوای که یه روزی ازشون استفاده کنی درسته ؟
-  شاید
داشت دروغ میگفت ولی مجبور بود ، نمیخواست راستش رو بگه .
•  امکان داره یه روزی منو بکشی ؟
-  تورو برای چی؟
خندش گرفته بود ولی نمیخواست نشونش بده و سعی داشت مخفیش کنه
•  که منم به دال تبدیل کنی
دیگه نتونست خندشو نگهداره ، خندید و متوجه شد چانگبین هم داره لبخند میزنه و انگار دیگه اثری از ترس تو صورتش نیست
-  فعلا دلم دال پسر نمیخواد ولی اگه خواست تو میتونی یه گزینه خوب باشی

Doll [ Chanlix ]Where stories live. Discover now