صبح روز بعد
مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و روند روزانش رو تکرار کرد : اول دویدن بعد حموم بعد صبحانه در آخر هم انتخاب لباس و سرکار رفتن ولی این دفعه با لباس های تقریبا اسپرت و کتونی چون میدونست امروز میخواد خیلی راه بره و به طبقه های مختلف بره .
این چان بود خود واقعیش کسی که هیچ چیزی براش مهم نیست کسی که انگار نه انگار همین دیشب با نهایت ریلکس بودن و بی حس بودن کسی رو کشته .
تصمیم گرفت که امروز خودش قهوش رو درست کنه و ببره ،هروقت که وقت میذاشت و توی خونه با حوصله چیزی درست میکرد و با خودش سرکار میبرد این نشونه خوشحال بودن و حال خوبش بود.چهار روز بعد
- امروز یک هفته از جلسمون با منیجر فلیکس میگذره ؟
+ آره اگه بخوان پیشنهاد رو قبول کنن تا آخرای امروز باید بهمون خبر بدن
- امکان داره قبول نکنن؟
+ فکر نمیکنم کمپانی دیگه ای مونده باشه که بتونه بره نمیدونم چرا ولی هر کمپانی ای که میره بعد از مدت کوتاهی ازش میاد بیرون اینطوریم نیست که بندازنش بیرون و اخراجش کنن خودش میاد بیرون
- در موردش تحقیق کن ببین مشکلش چیه که نمیتونه باهاشون کنار بیاد
+ سعی کردم چیزی بفهمم ازش ولی نه توی اینترنت چیزی هست نه خود کمپانی ها دلیل رو میگن حتی سعی کردم از برند ها یا مدل هایی که قبلا باهاش کار کردن بپرسم ولی هیچ کدوم چیزی نمیگن فقط میگن ما اجازه نداریم همچین اطلاعاتی به کسی بگیم
یک نفس عمیق کشید و گفت
- هوووم که اینطور
+ به نظر من به شدت عجیبه که کسی چیزی نمیگه یا مشکل از خودشون بوده واقعا که چیزی نمیگن یا چیزه دیگه ای
+ امکان داره پول داده باشن بهشون که چیزی نگن
- توی کمپانی های خیلی خوبیم بوده حتی توی دوتا کمپانی ای که از ما بهترن هم بوده ولی بازم اومده بیرون از خودش مطمئنه میدونه هرجا که بره میخوانش برای همین براش مهم نیست کجا باشه هروقت خسته بشه از کمپانیشون میاد بیرون فقط برام سوال پیش اومده که چرا چنین کاری میکنه
+ من بازم میگردم شاید بتونم چیزی ازش پیدا کنم
فقط سرتکون داد و دست راستش رو بالا آورد دو دفعه به معنی برو بیرون تکونش داد و چانگبین بعد از دیدن حرکت دستش بدون هیچ حرفی تعظیم کرد و رفت بیرون .
«هووف این همه مدل خوب داریم نمیدونم چرا نگران اومدن فلیکس به کمپانیمون شده کارش فوق العادست ولی اینطوریم نیست که ما بهش نیاز داشته باشیم در اصل اونه که به ما نیاز داره »
چانگبین با قیافه ای کاملا گیج سرش رو به سمت چپ کج کرد ، شونه هاش رو بالا انداخت بعد از جلوی در اتاق چان کنار اومد و برگشت سرکار خودش و رسیدگی به بقیه کارهای کمپانی ." خونه فلیکس"
+ فلیکس انگار متوجه نیستی چی میگم اصلا به حرفام توجه نمیکنی چند ساعته منتظرت وایستادم تا تو به راحتی حموم کنی و بعدم بهم گفتی صبرکنم تا راحت صبحونت رو بخوری وحرفای مربوط به کار نزنم الانم با لیوان آب پرتقالت و حوله به تن جلوم وایستادی میگی صبر کنم تا تو آب پرتقالت رو تموم کنی و بری لباس بپوشی ؟ واقعا میفهمی دقیقا 2 ساعت و 30 دقیقست من رو منتظر گذاشتی و الان حتی بهم نگاهم نمیکنی فقط زل زدی به زمین
- خیلی حرف میزنی
+ همین ؟ خیلی حرف میزنی ؟ یک هفتست اونارو منتظر گذاشتیم بخاطر جواب تو اونم جوابی که حتی بهش فکرم نمیکنی میدونی که ما خودمون اون کمپانی رو انتخاب کردیم الان فقط باید با شرایطتشون موافقت کنی تا یک جلسه بذاریم و بتونیم قرارداد امضا کنیم و از همه مهم تر باید ببیننت توهیچ وقت توی جلسه ها شرکت نمیکنی تنها دلیلی که حاضر میشن باهات کار کنن بخاطر اینه که کارت خوبه
- باشه باشه دیگه بسه فهمیدم نگرانی نمیخواد بیشتر از این حرف بزنی واقعا داری میری رو اعصابم
با لیوان آب پرتقالی که هنوز دستش بود راه افتاد به سمت کاناپه که بهش نزدیک تر از بقیه بود و روش نشست و پاهاش رو روی میزی که جلوش بود گذاشت و با بیخیالی شروع کرد به خوردن اب پرتقالش .
منیجرش هنوز داشت غر غر میکرد ولی فلیکس دیگه عادت کرده بود و شروع کرد به فکر کردن و صدای هیونجین دیگه یک صدای خیلی کم توی پس زمینه فکر خودش بود .
مثلا اگر برم توی کمپانیشون چه اتفاق خاصی میوفته چه فرقی برای من داره من که نمیتونم بیشتر از 4-5 ماه توی یه کمپانی بمونم مجبورم قبول کنم بعد از یک مدت هم میتونم برم سراغ یه کمپانی دیگه .
بعد از خوردن یکم از مایعی که داخل لیوان بود چشماش رو بست .
بعد از اینکه کامل فکر کرد و تصمیمش رو گرفت بدون اینکه چشماش رو باز کنه گردنش رو به پشت برد و روی پشتیه کاناپه گذاشت بعد توی همون حالت شروع کرد به حرف زدن با هیونجین :
- ساعت چند میخوای بهشون خبر بدی؟
+ یکی دو ساعت دیگه
- باشه
+ اگر فکرات رو کردی و جوابت معلومه همین الان بهم بگو که بهشون زنگ بزنم و خبرش رو بدم تا قرار برای جلسه هم همین امروز معلوم بشه
- ...
.
.
.
+ جواب من رو بده تا برم دیگه انقدرم نخور میدونی که باید مراقب هیکل و وزنت باشی دیگه !!!
- خودم حواسم هست هیچوقت نمیذارم چاق شم
چند دقیقه سکوت بینشون برقرار شد و دوباره این فلیکس بود که شروع کرد به حرف زدن
- هروقت خواستی بهشون زنگ بزن
+ این یعنی جوابت مثبته دیگه؟
- اگه مثبت نیست چرا باید بهشون زنگ بزنیم ؟ که مثلا تشکر کنیم برای قهوه ای که هفته پیش بهت دادن؟
+ تو خیلی پررویی
- حالا که جوابم رو شنیدی دیگه وقتشه بری کاری نداری اینجا
+ هرچیز مهمی اتفاق افتاد بهت خبرش رو میدم
- در رو یادت نره ببندی
+ باشه باشه فهمیدم منظورت چیه دارم میرم دیگه
" کمپانی "
+ چند دقیقه پیش هوانگ هیونجین زنگ زد همون منیجر فلیکس و گفت فلیکس فکرهاش رو کرده و با تمام شرایط موافقت کرده و اگر شما هم هنوز روی حرفاتون هستید و شرایط اونها رو پذیرایید بهشون زنگ بزنم و تائید کنم همه چیز رو
وقتی چانگبین این خبر روبهش داد یک لبخند واقعی وخیلی بزرگ روی لب هاش نقش بست واقعا بودن فلیکس توی کمپانیشون نیاز بود بدنش رو کش و قوس داد طوری انگار تمام خستگی این چند ساعت سرکار بودنش اینطوری از بدنش خارج شد درحالی که هنوز لبخند روی لب هاش بود و نمیتونست پاکشون کنه جواب چانگبین رو داد
- خوبه خیلی خوبه
+ شما با همه چیز موافقید؟
- آره البته که موافقم همین الان زنگ بزن بهشون و یک قرار برای جلسه بذار
+ حتما
- فقط حواست باشه روزی بذاری که من جلسه یا کار مهمی نداشته باشم به تمام انرژی و نیروم برای اون جلسه نیاز دارم نمیخوام چیزای دیگه فکرم رو درگیر کنه
+ بسپاریدش به من
- خیلی خب پس برای اینکه زیاد منتظرشون نذاری برو بهشون زنگ بزن
بعد از خارج شدن چانگبین از اتاق هنوز داشت لبخند میزد انگار انرژی بیشتری برای رسیدگی به کارهاش گرفته بود هروقت موفق میشد که یک مدل خوب بگیره یا یک موفقیتی به دست میاورد که کمپانی های رقیبش هنوز موفق به انجامش نشده بودن بیش از حد به خودش افتخار میکرد .
امروز همون روزی بود که چون خیلی خوشحال بود و حالش خوب بود باید به خانه آرامش میرفت کاری که همیشه توی خوشحالی زیاد یا ناراحتی زیاد میکرد رفتن به خانه آرامش بود و الانم وقتش بود که یک سری به اونجا بزنه .
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...