" همه چیز آمادست "
چانگبین انقدر هیجان زدست که بعد از هرکاری که انجام میده به من پیام میده و اعلام میکنه .خانه آرامش
در رو باز کردم و برای یوشین نگهش داشتم تا وارد شه .
• ممنون
خودم هم رفتم داخل و در رو بستم ، چراغارو روشن کردم.
هنوز به سمت من وایساده بود و خونه رو ندیده بود
- خیلی میترسی ؟
• از چی ؟
- تاریکی
خنده ریزی کرد
• آره خیلی
- دیگه از چه چیزایی میترسی ؟
• خیلی زیادن یکیش سوزن ـه
- پس دم ترسویی هستی ؟
• آره خیلی
- ولی آدم محتاطی نیستی
با تعجب برگشت سمتم ، یا شایدم متوجه نشد چی گفتم
• چی؟
- مهم نیست
در رو قفل کردم و چند قدم به جلو برداشتم ، بعد از اینکه جلوی در کنار رفتم به قفل در نگاه کرد و بعد به دستم که کلید در توش بود .
چون نگاهش رو من بود با هرقدم من نگاهش بیشتر به داخل خونه کشیده میشد و بعد از چندثانیه انگار از گوشه چشمم یه چیزی دید که باعث شد حواسش پرت شه و به سرعت نگاهش رو از رو من برداره و به اون سمت بده .
به راست چرخید و از جاش پرید و جیغ خفه ای زد .
• فکرکردم اون یه آدمه
با خنده به کریستال اشاره کرد ( دالی که چان از پارت 1 تا پارت 5 درگیر ساختش بود اسمش کریستال ـه )
- خیلی شبیه آدمه نه ؟
• اره
جلوتر رفت و چندقدم بهش نزدیک شد
• میتونم بهش دست بزنم ؟
در حینی که داشت انگشتش رو به پوست صورتش نزدیک میکرد این رو گفت
- نه دوست ندارم کسی بهشون دست بزنه
• اوه ببخشید
سریع دستش رو عقب کشید .
همینطور که اطراف خونه رو نگاه میکرد بیشتر ازشون میدید و این انگار کم کم داشت براش عجیب میشد .
• چرا این همه از اینا تو خونتون دارید رئیس ؟
- چون زیبان
• ولی یکم ترسناکن
- اره امکان داره برای یسریا ترسناک باشن
• هنرمندشون کیه ؟
- منظورت چیه ؟
دستام رو توی جیبم کردم و از پشت بهش نگاه میکرد که چقدر با دقت هرکدوم از دال هارو نگاه میکنه و ازشون خوشش اومده ، چطور اصلا احساس خطر نمیکنه
• چه کسی اینارو ساخته ؟ خیلی خاصن
تنها کسی هستی که هنر من رو فهمیده و بهش توجه نشون داده ، خیلی دلم میخواست نکشمت ولی من مجبورم ، دیگه نمیتونم دست نگهدارم ، اگه الان از تصمیمی که گرفتم ، پشیمون بشم خیلی ضرر برام به همراه خواهد داشت .
- خودم
• ببخشید متوجه نشدم !!
- سازنده اینا منم ، هنرمندشون منم
• نمیدونستم توی ساخت مجسمه هم استعداد دارید
با خنده بهم نگاه کرد و دوباره برگشت به سمت دال ها
- اینا مجسمه نیستن
• پس چین ؟
- دال
با تعجب برگشت سمتم ، انگار دیگه براش جذابیت نداشتن
• شوخی میکنید ؟
دستم رو از جیبم دراوردم و آهی کشیدم
- چانگبین
بلند صداش کردم ، خیلی بلند ، طوری که مطمئن بودم صدام بهش میرسه .
صدای قدم هاش رو میشنیدم که داره میاد بالا .
یوشین برگشت به سمتی که داشت صدای پا ازش میومد و وقتی چانگبین رو دید خشکش زد
• شما اینجا چکارمیکنید ؟
چانگبین بهم نگاه کرد ولی چیزی نگفت انگار منتظر بود بهش بگم چکار کنه ، با سر به یوشین اشاره کردم اونم از پشت گرفتش .
شروع کرد به جیغ زدن پشت سرهم با صدای خیلی بلند
• اینجا چه خبرـه ؟
- ببرش پایین
• دارید چکار میکنید ؟ اینکارا یعنی چی ؟
- یه چسبی چیزی هم به دهنش بزن خیلی داره سروصدا میکنه حوصلش رو ندارم
+ چشم
از بیرون یه صدایی شنیدم ، رفتم چک کردم ولی چیزی ندیدم رو این حساب که احتمالا حیوونی چیزی بوده بیخیالش شدم و برگشتم داخل .
همینطور که داشتم میرفتم پایین صدای تکون خوردن ها و تقلاهای یوشین رو کامل و واضح میشنیدم ، چانگبین خوب بسته بودش ؛ هم خودش رو و هم دهنش رو ولی بازم صدا میداد .
- مورفین رو آماده کردی ؟
+ آره
- میتونی تزریقش کنی ؟
+ آره میتونم
- خیلی خب تا من حاضر میشم تو تزریق کن
وقتی لباسام رو عوض کردم و دستکش پوشیدم دوباره برگشتم پیش چانگبین .
- خیلی خب تیغ رو بهم بده
+ از کجا میخوای شروع کنی
قبل از اینکه تیغ رو روی بدنش بکشم از چانگبین پرسیدم
- تو دوست داری از کجا شروع کنیم ؟
+ من ؟ چرا من ؟
- چون اولین باره اینجایی پس انتخاب کن
+ از همونجایی که خودت میخواستی شروع کنی
- خیلی خب
قبل از اینکه تیغ رو روی بدنش بکشم چانگبین متوقفم کرد
+ بیهوشش نمیکنی ؟
- نه
+ چرا ؟ خب الان این هنوز به هوشه
به چشمای یوشین نگاه کردم که با خواب آلودگی و خستگی داشت بهمون نگاه میکرد
- مشکلی نیست
+ باز حداقل خوبه درد رو حس نمیکنه
- حس میکنه
+ من الان مورفین زیادی بهش زدم
- اره ولی خب بازم حس میکنه درد رو فقط دیگه نمیتونه تقلا کنه و صدا در بیاره
+ خیلی عوضی ای
- میدونم
بعد از اینکه چانگبین با فریزری که اعضای بدن یوشین که توافق کرده بودیم رفت ، حالا دیگه نوبت من بود که به کارای خودم برسم .
تازه دست به کار شده بودم که زنگ در به صدا درومد ، احتمالا چانگبین چیزی جا گذاشته و برگشته که وسایلش رو ببره و چون دستش پر از وسیله بوده نتونسته در رو خودش باز کنه پس زنگ زده تا من براش باز کنم .
با همون دست ها که دستکشای خونی پوشونده بودشون راه افتادم سمت در تا بازش کنم .
ولی یه حس بدی بهم دست داد ، هرچی به در نزیک تر میشدم حسم بدتر میشد حس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته انگار میدونستم الان یه چیزی میشه و وقتی در رو باز کردم فهمیدم حسم درست میگفته ، این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته .
قبل از اینکه سرم رو بالا بیارم و به کسی که پشت در وایساده نگاه کنم ، گفتم .
- چیزی جا گذاشتی ؟
ولی وقتی نگاهم رو بالا آوردم تازه تونستم ببینمش .
اون چانگبین نبود ...
فقط به شخصی که اون طرف وایساده بود نگاه میکردم و نمیدونستم چی باید بگم انگار خشک شده بودم هیچ حرفی از دهنم در نمیومد حتی نمیتونستم تکون بخورم ، دستم روی دستگیره در خشک شده بود .
+ کریس ..
تنها حرفی بود که از دهنش درومد ، بغض داشت ، بیشتر از این نمیتونست حرف بزنه میخواست بیشتر بگه ولی فقط دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و دیگه ادامه نداد
- فلیکس
نمیدونستم چی بگم
- تو اینجا چکار میکنی ؟
+ توقع نداشتی منو اینجا ببینی درسته ؟
- نه ، معلومه که نه ، اصلا چجوری اینجارو پیدا کردی ؟
+ مهمه ؟
- سوالمو با سوال جواب نده
+ نظر خودت چیه ؟
- فلیکس جوابمو بده رو مخم نرو
+ یوشین اینجا چکار میکنه ؟
- چی ؟
+ از کمپانی دارم دنبالت میام میدونم با اونی
- خب ؟
+ خب ؟؟؟؟ تمام چیزی که میگی همینه ؟
- اره الان شرایط توضیح دادن چیزی بهت رو ندارم
+ میخوام بدونم باهاش چکار کردی ؟
- منظورت چیه ؟
+ هنوز زندست ؟
چشمام از تعجب گشاد شد
- منظورت چیه ؟
+ واضحه دارم ازت میرسم هنوز زندست یا نه
- به تو ربطی نداره
میخواست بیاد تو ولی جلوی در رو گرفتم و نذاشتم بیاد تو
- فلیکس برو
+ نمیرم
- لطفا برو
+ برای چی برم ؟
- من بعدا بهت توضیح میدم
+ من همین الان توضیح میخوام
- چیا دیدی ؟
+ از وقتی از کمپانی راه افتادی همه چیو دیدم ، دیدم که باهاش اومدی تو ، شنیدم داشتی باهاش حرف میزدی و از دال حرف زدین
خشکم زد ، دیگه انگار نشنیدم چی داشت میگفت فقط همینطور بهش نگاه میکردم
+ الانم چانگبین رو با یه فریزر کوچیک تو دستش دیدم ، بهم بگو باهاش چکار کردید ؟" متاسفم فلیکس من نمیخواستم این چیزارو بفهمی و اتفاقی برات بیوفته ولی دیگه نمیتونم در برابر خودم ازت محافظت کنم "
____________________________________
سلام خوشگلا🫣❤️
امیدوارم از این پارت نهایت لذت رو ببرین🫠
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...