Changjin

142 17 4
                                    

ازدید هیونجین :
حس میکنم کلا جدیدا فلیکس منو جدی نمیگیره ، هرکاری دلش میخواد میکنه انگار نه انگار من منیجرشم و حداقل یه مشورتی با من باید بکنه ، هیچوقت نمیذاره من براش تصمیم بگیرم و یه جوری باهم کنار میایم ولی دیگه داره خیلی خارج از چارچوب و بدون اخلاق کاری پیش میره ، این منو روانی میکنه .
کاش چیز دیگه ای داشتم که بتونم با سرگردم کردن خودم بهش از فکر فلیکس بیام بیرون و برای یه روزم که شده از دست فلیکس راحت باشم و به زندگیم برسم ولی میدونم هیچوقت همچین چیزی ممکن نیست این بچه تا وقتی منو سکته بده قرارنیست بیخیالم بشه .
اینجوری نمیشه باید بهش زنگ بزنم تا مطمئن شم حالش خوبه و حداقل یه توضیحی ازش بخوام درمورد این رفتارای چندوقت اخیرش ؛ وقتی بهش زنگ زدم ردتماس زد ، حداقل همین خوبه که گوشیش خاموش نیست یا یه چیزی از خودش نشون داده پس حالش خوبه .
هنوز یه استرس کوچیکی ته دلم بود و یکمم نگران بودم برای همین بهش پیام دادم چون میدونستم قرارنیست زنگم رو جواب بده :
- بچه کجایی ؟
یکم طول کشید تا جواب بده و این خیلی چیزعادی ای بود، درسته همیشه گوشیش دستش بود و باهاش مشغول بود ، تو برنامه های مختلف الکی و بی هدف میچرخید ، بازی میکرد ، ویدیوهای افراد موردعلاقش رو میدید ، با چندتا همکار چرت و پرت که از حرف زدن باهاشون متنفر بود حرف میزد ولی بازم دیر به پیاماش جواب میداد ، دراصل به هیچ جاش نمیگرفت و براش مهم نبود .
+ هزاردفعه گقتم به من نگو بچه
این قطعا خود فلیکس ـه و کاملا سالم و سرحاله
- جواب من چیشد ؟
+ خونه کریس
- همه چیز خوبه ؟
+ اره اگه اجازه بدی همه چیز خوبه
- باشه بچه شبت بخیر ، زود بخوابی
+ باشه بزرگسال شبت توام بخیر
این اخلاق فلیکس منو یاد اون اوایل که باهم کارمیکردم میندازه ، یه بچه عصبی ، پرخاشگر ، ترسیده بود و به هیچکس نزدیک نمیشد . میتونستی خشم و نفرت رو تو چشماش ببینی ، از همه آدمای دورش بدش میومد ولی کم کم بالغ شد و سعی کرد مهربون تر و بهتر باشه ولی تنها کاری که تونست بکنه نشون ندادن اون اخلاقا به بقیه بود و البته تونست چشماش رو به بی حسی خالص تغییر بده . اگر فلیکس رو کمل بشناسی ، بهت اعتماد کنه و دوست داشته باشه خود واقعیش رو بهت نشون میده ، یه بچه بانمک و کوچولو که البته خیلیم لوسه .
وقتی به اون موقع ها فکرمیکنم میفهمم چقدر هردومون تغییر کردیم ، کنار هم بزرگ شدیم ، به هم عادت کردیم ، باهم کنار اومدیم و الان به هم وابسته شدیم و فقط باهمدیگه میتونیم خوب کارکنیم .
حالا که خیالم از فلیکس راحت شده تنها دغدغه فکریم شده دوست پسر احمقم که معلوم نیست این چندروزه کدوم گوریه ، حالا باید زنگ بزنم از یه بچه بزرگتر بپرسم کجاست و چرا چندروزی به کل فراموش کردم من وجود دارم .
داشتم کم کم ناامید میشدم و میخواستم قطع کنم که بالاخره جواب داد ، داشت نفس نفس میزد .
- حالت خوبه ؟
• سلام
- اوه سلام
• من خوبم تو چی ؟
- اوهوم
• اگه رئیسم بذاره بهترم میشم البته
- کمپانی ای ؟
• اره و انقدر کار دارم که انگار دارم به جای تمام کارمندای اینجا هم کارمیکنم
- اوه فکرکنم نباید زنگ میزدم
• نه اتفاقا نیازداشتم صدات رو بشنوم
نمیدونستم چه جوابی باید بدم ، خجالت کشیده بودم برای همین هیچی نگفتم .
• هنوز هستی ؟
- اره اره
• خوبه
- وقتی جواب دادی انقدر نفس نفس میزدی که فکرکردم
درحال خیانت بهم بودی
• اگه درحال خیانت بودم کلا جواب نمیدادم
خندید ، منم خندیدم . فکرنمیکنم هیچ زوجی باشن که درمورد خیانت کردن به همدیگه هم شوخی کنن و بخندن .
• میگم امروز خونه ای ؟
صدای پرت شدن ، بلند کردن و انداختن وسیله ها رو میتونستم بشنوم و اینکه میتونه تمرکز کنه چندتا کاررو با هم انجام بده برام عجیبه
- اره
• بیکاری ؟
- اوهوم ، چطور ؟
• میخوام بیام اونجا
 - باشه
• یه چیزیم میگیرم با خودم میارم
- غذا منظورته ؟
• اره چیز دیگه ای میخوای ؟
- اره برام اسنک بگیر
• خیلی خب پس میبینمت
- میبینمت

Doll [ Chanlix ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt