" خونه چان "
- خیلی جالبه برام وقتایی که میخوای بیای خونم از خودمم زودتر میرسی
+ دوسش نداری؟
- نه اتفاقا خیلیم دوسش دارم اینکه میدونم تو خونم منتظرمی و قراره ببینمت خیلی خوبه باعث میشه زودتر کارمو تموم کنم و برگردم خونه
همونطور که کفشاش رو درمیارود گفت و وارد خونه شد .
فلیکس منتظرش مونده بود تا کفشاش رو در بیاره و بیاد داخل ، نزدیک فلیکس رفت دستش رو دور کمرش انداخت ، جلو کشیدش و شروع کرد به بوسیدنش وقتی لباشون از هم جدا شد لباش رو روی پیشونیش گذاشت و یه بوسه رو یپیشونیش و یه بعد یه بوسه روی موهاش گذاشت .
ازش فاصله گرفت .
- موهات خیلی خوشبوعه
+ مرسی
وقتی وارد آشپزخونه میشدن فلیکس شروع کرد به صحبت کردن در مورد شام
+ من با خودم غذا آوردم درواقع خریدم همونطوری که گفته بودم و خیلیم خونت رو گشتم تا تمام ظرفایی که میخواستم پیدا کنم و فکر کنم وسایل توی کابینت هارو حفظ شدم
خنده ای با دهن بسته کرد
- خوبه چون قراره از این به بعد بیشتر بیای خونه من و احتمالا بیشترم مجبور میشی همچین کارایی انجام بدی پس قطعا دونستن جای ظرفا به دردت میخوره
+ اره احتمالا
فلیکس همه چیز رو آماده کرده بود فقط چون شام رو زودتر خریده بود و اومدن چان طول کشیده بود باید غذا رو گرم میکرد .
وقتی سرمیز نشستن بین غذا خوردنشون ازهمدیگه درمورد کارایی که تو طول روز کرده بودن و اتفاقاتی که براشون پیش اومده بود صحبت میکردن .
- عکسبرداری چطور بود؟
+ خوب بود همه چی خوب رفت
- مشکلی که پیش نیومد ؟
+ چند دفعه میخواست دردسر درست کنه ولی جلوشو گرفتن
- نمیخواد دیگه نگرانش باشی
+ منظورت چیه؟
- دیگه با ما کار نمیکنه؟
+ چییییی؟؟؟
- آروم
با خنده بهش نگاه کرد و دستش رو روی گوشش گذاشت
- چرا داد میزنی
+ واقعا باورم نمیشه استعفا داده باشه
- استعفا نداده اخراجش کردم نمیخواستم کسی مثل اون توی کمپانیم باشه
+ نیاز نبود اینکارو بکنی ولی من خوشحالم از این موضوع ، میدونم که دلیل اصلیشم بخاطر من بود ممنونم ازت
- اینکار رو بخاطر هردومون کردم
با لبخند سرش رو تکون داد و دستش رو که روی میز بود گرفتاز دید فلیکس :
خسته بودم دلم میخواست بخوابم ولی نمیخواستم کریس رو تنها بذارم و همه کارا رو بسپارم به اون ، پاهام بخاطر چندین ساعت سرپا ایستادن درد گرفته بود چشمام رو از درد رو هم فشار دادم ولی کریس دیدم
- چیزی شده؟
+ نه خوبم
- جاییت درد میکنه؟
+ نه گفتم که خوبم نگران نباش
- خسته به نظر میای
فقط بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که دوباره خودش شروع کرد به حرف زدن
- برو توی اتاقم دراز بکش
+ نه کمکت میکنم
- کمکی نیاز ندارم همه چیزارو جمع کردم فقط ظرفارو بچینم توی ماشین بعدش میام
+ مطمئنی نیاز نیست بمونم؟
- اره برو استراحت کن منم چند دقیقه دیگه میام
بعد از اینکه روی تخت رو به سقف دراز کشیدم چشمام رو بستم و توی خواب و بیداری شناور بودم .
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...