کاملا یهویی و بی مقدمه همچین چیزی گفت .
از فلیکس توقع شنیدن همچین چیزی رو نداشتم ، ترسیدم ، از اینکه فلیکس یکی مثل خودم باشه ترسیدم ، از اینکه آدمی که دوسش دارم همونی نباشه که میشناسم ترسیدم ، نمیخوام تصوراتی که از فلیکس دارم به هم بخوره
- منظورت چیه ؟
برای جوابی که قرار بود بده استرس داشتم ، نگران بودم جواب عجیبی به سوالم نده که باعث بشه افکاری که تو ذهنم میگذشت دیگه فقط یکسری افکار معمولی نباشه
+ هیچی
- چرا یهو همچین چیزی گفتی ؟
+ این دیالوگ آخرین فیلمی بود که دیده بودم و بنظرم قشنگ بود برای همینم فقط بازگو کردم برات
- خیلی دیالوگ جالبی نبود
داره دروغ میگه ..
مغزم تند تند پشت سرهم شروع کرد به هشداردادن و این جمله رو تو خودش داد میزد ، صدای تو سرم بهم میگفت داره دروغ میگه داره دروغ میگه داره دروغ میگه .
آره خودم میدونم ولی نمیتونم چیزی بگم نمیتونم کاری کنم.
مثلا چی بگم بهش ؟ برگردم بگم نه فلیکس داری دروغ میگی من میدونم تو داری دروغ میگی چون تن صدات رو آوردی پایین و زل زدی به رو به روت و انگار که با من حرف نمیزنی و فقط داری با خودت حرف میزنی چون تو وقتی میخوای دروغ بگی اینکارو میکنی ، صدات رو میاری پایین و جوری حرف میزنی انگار نمیخوای کسی بشنوش ، انگار خودت هم دوست نداری دروغ بگی ولی مجبوری برای نجات خودت ازموقعیتی که توشی دروغ بگی مثل الان .
- حالت خوبه ؟
بدون اینکه ذره ای از جاش تکون بخوره بعد از یه نفس عمیق شمرده و آروم بهم جواب داد
+ اره خوبم .. چرا نباید خوب باشم
- رفتارات چیز دیگه ای میگن
+ من فقط خستم .. خیلی خسته
- میدونم برای کار نیست
چیزی نگفت و این نشونه خوبی نیست
- میتونی درمورد هرچی میخوای باهام حرف بزنی
+ اومده بودم اینجا تا باهات حرف بزنم ولی الان اصلا که بهش فکرمیکنم دلم نمیخواد حرف بزنم دلم میخواد فقط یکم بیشتر تو همین حالت بمونم
- باشه همینطور بمون منم همینطوری میمونم
دستم رو از پشتش رد کردم و به خودم نزدیک ترش کردم و اون یکی دستم رو از جلوش رد کردم و بغلش کردم .
میخواستم مطمئن شه که من هستم و میتونه به من تکیه کنه ، امیدوارم با این کار حسی که میخواستم بهش بدم رو داده باشم .
فکرکنم یک ساعتی میشه که تو همین حالت موندیم ، دستم خواب رفته و دیگه داره کم کم درد میگیره ، بدنم انقدر کج بوده خشک شده ولی تا وقتی که فلیکس تکون نخورده و از حال و اوضاعش مطمئن نیستم تکون نمیخورم که حس بدی رو بهش منتقل نکنم یا اگر خوابه نمیخوام که از خواب بیدار بشه .
با تکونی که به خودش داد و خودش رو عقب کشید و ازم دور شد بهم فهموند که باید دستام رو باز کنم .
وقتی که یکم عقب رفت تونستم صورتش رو ببینم ، معلوم بود حالش خوب نیست رنگش پریده بود و چشماش خسته بود ، نمیدونم توی این چند دقیقه ای که تنهاش گذاشتم چه اتفاقی افتاد که انقدر حالش عوض شد ولی نمیخوام ازش بپرسم چون مطمئنم جواب درستی بهم نمیده یا اصلا جوابم رو نمیده حتی اگرم بده احتمالا دروغ میگه برای همین ساکت موندم و چیزی نگفتم تا خودش شروع کنه به صحبت ، هرچقدر هم که زمان ببره منتظر میمونم .
+ خوبی ؟
- من که خوبم تو چی ؟
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد ، یه لبخند کوچولو و دردناک بهم زد
+ خوب میشم
کاری از دستم برنمیاد برای بهترشدن حالش انجام بدم ولی نمیخوام بذارم شب برگرده خونه خودش و تنها بمونه چون میدونم وقتی تنها باشه بیشتر و بیشتر و بیشتر فکرمیکنه و با فکرای بد و غلطی که تو ذهنش میاد حال خودش رو بدتر میکنه ، فلیکس همیشه آخرین کسی که بهش اهمیت میده خودشه و من باید به جای خودش همیشه بهش اهمیت بدم و مراقبش باشم وگرنه خودش رو تو افکاری منفیش خفه میکنه .
- چیزی خوردی ؟
همونطور که بلند میشدم تا به سمت آشپزخونه برم ازش پرسیدم
+ آره قبل از اینکه بیام اینجا هیونجین برام غذا خرید خوردم
- چه جالب چون منم چانگبین برام غذا خرید و مجبورم کرد بخورم
+ هیونجین هم به زور به من غذا داد و هزارتا دلیل آورد که باید غذامو بخورم نباید وعده های غذاییم رو جا بندازم و باید حواسم به خودم باشه و از این چیزایی که همیشه میگه و من توجهی بهشون نمیکنم
- چیزای درستی میگه ولی موضوع عجیبی که الان متوجهش شد اینه که چانگبین هم دقیقا همینارو به من گفت
هردوتامون با تعجب داشتیم به هم نگاه میکردیم
+ با هم هماهنگ کرده بودن ؟
- حس میکنم که هماهنگ شده بوده
+ این دوتا یه چیزی رو مخفی میکنن من مطمئنم
- چطور ؟
+ چندوقته که بی دلیل به هم نزدیک شدن و با هم وقت میگذرونن
- واقعا ؟
+ آره همین یه ساعت پیش هیونجین بهم زنگ زد و داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای چانگبین رو شنیدم و اونم برای اینکه چیزی درموردش نپرسم سریع قطع کرد
- پس حتما باهمن
+ بنظر توام باهمن ؟
- یه غیر از این چیز دیگه ای باشه غیرمنطقیه
+ توام متوجه چیزی شدی ازشون ؟
- آره چنددفعه دیدم خیلی نزدیک به هم ایستاده بودن و داشتن آروم آروم باهم حرف میزدن و بعضی وقتا هم میخندیدن
+ اخرین کسایی که میتونستم احتمال بدم باهمن اون دوتا بودن
هردومون خندیدیم ، بنظرمون این موضوع واقعا خنده دار بود ، چانگبین و هیونجین ازهیچ نظر به هم نمیومدن و فقط خیلی محترمانه باهم صحبت میکردن و از کنارهم رد میشدن ولی الان که به رفتاراشون دقت میکنیم میبینیم که انگار بعضی جاها هم سوتی دادن ولی ما انقدر حواسمون به چیزای دیگه بوده متوجه اون دوتا نشدیم .
- بنظرت قراره چیزی درمورد رابطشون به ما بگن ؟
+ فکرنمیکنم
- منطقی هم هست اگه نگن به هرحال ما هم رابطمون رو از اونا مخفی کرده بودیم تا بالاخره خودشون فهمیدن
با تکون دادن سرش باهام موافقت کرد و دیگه چیزی درمورد چانگبین و هیونجین نگفتیم و انگار برگشتیم سر همون حس و حالی که داشتیم ، فلیکس دوباره یکم رفت توی خودش ولی معلوم بود از چند دقیقه پیش حالش بهتر شده .
گوشیش رو از روی میز جلوش برداشت و شروع کرد به چرخیدن و زیر و رو کردن گوشی و اینترنت و همینجوری دستش روی صفحه حرکت میکرد و بالا پایین میکرد ، خیلی بی حوصله بود و معلوم بود چیزی که سرگرمش کنه رو پیدا نمیکنه ولی همینطوری ادامه داد .
برگشتم پیشش و کنارش نشستم .
- شب اینجا میمونی ؟
+ آره نمیخوام برگردم خونه ، میخوام پیش تو باشم
- خوبه
دوباره چیزی نگفت ، فقط با صدای خفه ای تائید کرد و به گشتن توی اینترنت ادامه داد .
- نمیخوای درمورد موضوعی که براش اومده بودی اینجا صحبت کنی ؟
بالاخره حواسش رو به من داد
+ میخوام ، فکرکنم الان براش آماده ام
گوشیش رو قفل کرد و روی میز گذاشتش .
- خب میشنوم
+ من به یه مشکلی توی کارم برخوردم و وقتی با هیونجین درموردش حرف زدم به این نتیجه رسیدیم که باید به تو بگم و امیدوارم که فکرنکنی حرفایی که بهت میزنم چرت و پرته یا من خیلی بچم و دارم غر میزنم که این چیزارو بهت میگم یا..
نذاشتم حرفش رو ادامه بده چون انگار خیلی نگران اینه که من درموردش چه فکری میکنم برای همین دستش رو بین دوتا دستام گرفتم و سرم رو جلو بردم و بوسه آرمی روی پیشونیش گذاشتم ، عقب اومدم و تو چشماش نگاه کردم و حین حرف زدن پست دستش رو با انگشتم نوازش کردم
- من قرار نیست قضاوتت کنم من فقط قراره به مشکلت گوش کنم و کمکت کنم که حلش کنی پس نیازی نیست نگران قضاوت کردن من باشی و راحت حرفت رو بزن باشه ؟
+ باشه
بعد از یه نفس عمیق و یه نگاه به دستامون که توی هم قفل شده بود سرش رو بالا گرفت و ادامه داد
+ من ترجیح میدم که تنها کار کنم
بعد از اینکه ابروهام رو با سردرگمی به هم نزدیک کردم دوباره ادامه داد
+ دراصل ترجیح میدم دیگه با یوشین کارنکنم
- مشکلی پیش اومده ؟
+ اره تقریبا
- یعنی چی ؟ فلیکس داری گیجم میکنی
+ اون خیلی به من نزدیک میشه و خیلی باهام حرف میزنه همین کاراش باعث میشه معذب بشم و حتی امروز بهم اعتراف هم کرد حالا اینا هیچ امروز هیونجین بهم گفت که قراره توی یه پروژه دیگه هم باهمدیگه همکاری کنیم ولی من واقعا دیگه نمیتونم تحملش کنم
- بهت اعتراف کرد ؟
+ اره بهم گفت ازم خوشش میاد و برای همین انقدر اطرافمه
- تو هم چزی بهش گفتی ؟
+ آره ولی فکرکنم خیلی باهاش بد برخورد کردم
- چطور ؟
+ چیزایی بهش گفتم که باعث شد بغض کنه
- مهم نیست
میدونستم بالاخره یوشین کارخودش رو میکنه و به فلیکس میگه که ازش خوشش میاد ولی یکم زودتر از انتظارم اعتراف کرده ولی خب خیلی هم مهم نیست
- نگران این موضوع نباش من حلش میکنم و قرارنیست دیگه باهم کارکنین
+ انگار فلیکس راست میگفت حرف زدن با تو بهترین گزینست
- آره انگار
+ فقط کاش میشد دیگه کلا هیچوقت نبینمش
بهش لبخند زدم و با لبخندی که داشتم گفتم
- دیگه نمیبینی
بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید
+ منظورت چیه ؟
- هیچی چیزخاصی نیست ، تو دیگه نگرانش نباش
و بعد با خودم ادامه دادم
" تا چند روز دیگه برام تبدیل میشه به یه محموله گرون قیمت پس جای نگرانی نیست "____________________________________
سلام قشنگای من چطورین؟😍
امتحاناتون شروع شده ؟ امیدوارم هرکی امتحان داره به بهترین شکل ممکن امتحاناش زد شه❤️🫣
ESTÁS LEYENDO
Doll [ Chanlix ]
Fanficکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...