10 دقیقه ای میشد که چان زل زده بود به زمین و هیچ حرکتی نمیکرد .
برای اولین بار تو کل زندگیش نمیدونست باید چکارکنه ، نمیخواست به کسی بگه و از کسی کمک بگیره ولی هر راهی که به ذهنش میرسید به در بسته میخورد و فکراش همشون به بن بستای تنگ و باریک توی ذهنش ختم میشدن .
چندین بار شماره چانگبین رو از روی صفحه لمس کرد ولی تماس نگرفت و به غیر از اون هم کسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه ، اگرم باهاش حرف میزد مطمئنا قرارنبود فکراشون باهم یکی باشه برای همینم بیخیال تماس گرفتن باهاش شد و تصمیم گرفت بالاخره از روی زمین پاشه و پیش فلیکس بره .
دو قدم مونده بود تا به در حموم برسه ولی نمیتونست بیشتر از این پیش بره انگار پاهاش توی سیمان گیرکرده بود و اون سیمانا مانع از قدم برداشتنش میشدن .
با سنگینی که حس میکرد اون دو قدم رو برداشت و پشت در وایساد .
صدای نفسای فلیکس باعث میشد حالش بد شه ، بهش استرس میداد ، حس ناراحتی و غم .
فلیکس تنها آدم توی زندگیش بود که صدای نفس کشیدنش روی اعصابش نمیرفت و اذیتش نمیکرد ولی الان واقعا اذیتش میکرد فقط میخواست زودتر نفس کشیدن رو تموم کنه چون داشت بلند بلند ، سنگین و کوتاه نفس میکشید .
معلوم بود که به سختی داره نفس میکشه ، ریه هاش برای یکم اکسیژن داشتن التماس میکردن ولی هیچکاری برای بهتر شدن وضعش نمیتونست بکنه .
اینطور که معلوم بود بدن فلیکس به این دارو واکنش بدی نشون داده بود و انگار بهش حساسیت داشت .
به محض اینکه درو باز کرد و رفت تو پشیمون شد ، از اینکه گذاشته فلیکس بیاد تو خونه ، از اینکه بردش زیرزمین، از اینکه اجازه داد یوشین رو ببینه و درآخرم از این پشیمون بود که بهش اون سرنگ رو تزریق کرد .
کنارش نشست و دست فلیکس رو از توی آب بیرون آورد تو دست خودش گرفت .
دست راستش رو بین دوتا دستاش گرفته بود ، دستش یخ کرد بود و داشت سعی میکرد با دستای خودش گرمشون کنه ، دهنش رو به دستش نزدیک کرد و هوای گرم داخل دهن خودش رو به دست فلیکس داد ولی تاثیری نداشت دمای بدنش به این زودیا و با این چیزا بالا نمیرفت .
نمیدونست چجوری و با چی میتونه فلیکس رو گرم کنه .
از وقتی وارد حموم شده بود نگاه فلیکس روش بود ولی انقدر بیحال بود که نمیتونست خودش رو تکون بده یا حرفی بزنه.
به محض اینکه چان به حموم وارد شد چشمای فلیکس رو دید ، اون چشما اولین چیزی بود که چان دید معلوم بود خیلی وقته به در دوخته شده بودن و منتظر کسی یا چیزی بودن که بیاد و نجاتش بده .
برعکس بقیه مواقع که چشماش کلی حس توشون بود و به راحتی حس صاحبشون رو نشون میداد این دفعه اینطور نبود ، سرد و خشک بودن حتی به سختی میتونست پلک بزنه ، چشماش خمار شدش پشت پلکای خستش روی هم میوفتاد و بسته میشد ولی اون با پرویی و به زور سعی میکرد دوباره بازشون نگهداره .
برای یه لحظه لبخند اومد رو لبم که حتی توی این موضوعم تا لجبازی میکنه و سعی میکنه چشماش رو باز نگهداره و فقط نمیبندشون ، نمیدونم چرا انقدر داره خودش رو اذیت میکنه .
با فشار کوچیکی که به دستم اومد نگاهم رو از دستش گرفتم و به خودش دادم ، انقدر فشاری که به دستم وارد کرد کم و آروم بود که اگه تمام حواسم بهش نبود اصلا حسش نمیکردم .
چشمام تو چشماش قفل شد ولی بلافاصله نگاهم رو از چشمش به قسمت دیگه ای از صورتش دادم چون نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ، اون نگاه مرده و خسته بهم حس عذاب وجدان میداد .
یه فشار کوچیک دیگه .
انگار میدونست عذاب وجدان دارم و میخواست بیشتر حسش کنم .
ولی وقتی دوباره بهش نگاه کردم دیدم داره دهنش رو آروم آروم باز و بسته میکنه .
کم کم داشت اثرش از بین میرفت برای همین میتونست بالاخره یه مقداری به خودش و بدنش تکون بده ، همین که دستش رو تکون میداد و سعی میکرد تکون بخوره یا پلکاش رو باز نگهداره این رو ثابت میکرد .
بعد از تلاش فراوان برای حرف زدن تونست یه چیزی بگه ولی انقدر آروم گفت که نتونستم بشنوم .
- چی ؟
+ چرا با من اینکارو میکنی ؟
نمیدونستم چه جوابی بدم واقعا نمیدونستم چی باید بهش بگم ، یه دفعه تمام دلیلایی که تو ذهنم برای خودم آورده بودم خیلی مسخره شد و انگار اصلا دلیل خوبی نبودن برای همین نتونستم به زبون بیارمشون پس ساکت شدم و هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم با چشمایی که کم کم داشتن پر میشدن .
منتظر جواب بود ولی من جوابی نداشتم که بدم پس نگاهم رو ازش گرفتم و دستش رو سفت تر تو دستم گرفتم ، دمای بدنش داشت کم کم بالا میرفت و اینم یه نشونه دیگه برای از بین رفتن اثر اون آمپول لعنتی بود .
سرم رو پایین بردم و به دستش نزدیک کردم ، بوسه ای طولانی و آروم رو دستش گذاشتم .
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...