وقتی صدای در رو شنید از جاش بلند شد و به استقبالش رفت
- اوه اینجایی
+ دیر اومدی رئیس
- میدونم ، متاسفم بهت گفته بودم دیرتر میام
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و از سر راهش کنار رفت تا چان وارد بشه .
وقتی دید چان به سمت اتاقش میره فلیکس هم به سمت کاناپه برگشت و دوباره روش نشست
+ منتظرت میمونم تا بیای
چان از تو اتاق برای اینکه صداش به فلیکس برسه با صدایی نسبتا بلند جوابش رو داد
- باشه
میدونست کارش زیاد طول میکشه و تقریبا طولانی میشه چون این کار همیشگیه چان بود ، باید همه وسایل و لباس هاش رو سرجاشون برمیگردوند و بعد هم دوش میگرفت اونموقع از اتاق بیرون میومد و تازه متوجه میشد فلیکس اومده و حواسش رو به فلیکس میداد .
اینجوری بهترم بود فلیکس میتونست حرفایی که میخواد به
چان بزنه رو کنار هم بچینه و دوباره مرورشون کنه .
درسته که چان دوست پسرش بود ولی رئیسش هم بود و نمیخواست پیش رئیسش مثل بچه هایی بنظر برسه که از همه چی شاکین و لوسن ، از همون بچه هایی که تا یه چیزی باب میلشون نیست شروع میکنن به گریه و اصرار کردن .فلش بک
تا جایی که یادش میمومد هیچوقت پیش خانوادشم گریه نکرده بود البته این چیزی بود که اونا ازش میخواستن همش بهش میگفتن خیلی بچست و برای چیزای الکی ناراحت میشه و زود میرنجه برای همین دوسش ندارن ، اونا به بچه کوچولوشون که تازه 7 سالش شده بود میگفتن دوست نداریم چون بچه ای چون مثل هم سن وسالای خودتی ، اونا توقع داشتن که فلیکس بچگی نکنه و مثل بزرگا رفته کنه یا شاید مثل خودشون روانی باشه .
یادش میمومد وقتایی که ناراحت میشد و گریش میگرفت خانوادش شروع میکردن به کتک زدنش تا گریه کردن رو تموم کنه ولی اون دردی که بهش وارد میکردن بدتر باعث تشدید گریش میشد ولی اصلا توجه نمیکردن و بازم به زدنش ادامه میدادن ، فقط وقتی تمومش میکردن که فلیکس بخاطر کتکای زیاد و گریه های شدیدش بیحال میشد و تا مرز بیهوش شدن میرفت .
یه دفعه وقتی 9 سالش بود مریض شده بود و نمیخواست بره مدرسه و هرچقدر هم که به خانوادش اصرار کرد که حالش خوب نیست اونا باور نکردن و بازم میگفتن که باید بره مدرسه و نباید بهونه ای بیاره ، مجبور شد بره مدرسه ولی یک ساعت بعد از مدرسه با خانودش تماس گرفتن که بردنش بیمارستان و بازم با اینحال خانوادش با کلی تاخیر رفتن پیشش و از هرگونه تماس فیزیکی باهاش خودداری میکردن چرا؟ چون پیش خودشون میگفتن اگر بهش نزدیک بشیم قطعا ما هم مریض میشیم ولی واقعا مریض شدن خودت اهمیتی داره وقتی بچت انقدر حالش بده و انقدر بهت نیاز داره طوری که تمام مدتی که توی بیمارستان روی اون تخت لعنتی درازکشیده بوده اسم تورو صدا میزده و تورو میخواسته یا وقتی که تورو دیده دستش رو به سمتت درازکرده تا بری و دستش رو بگیری ولی تو انقدر بیرحم باشی که بهش نزدیکم نشی حتی حالشم نپرسی و باهاش حرف نزنی .
با یادآوری این چیزا فقط خودش رو بیشتراز قبل ناراحت میکرد ولی به خودش یادآور میشد که اونموقع نباید با تمام این رفتارایی که ازشون دیده بود بازم دوستشون میداشت نباید خودش رو نیازمند وجود اونا میدید باید از همون موقع میفهمید که اونا به دردش نمیخورن و آخرم فقط خودش و خودش میمونه .
وقتی به همه اینا فکرمیکرد میفهمید نباید برای اینکه مردن عذاب وجدان داشته باشه ، نباید برای اینکه توی غذای پدرش مرگ موش ریخته خودش رو مقصر بدونه چون تقصیر خود پدرش بود شاید اگه رفتار بهتری نشون میداد آخرش اینجوری به دست فلیکس کشته نمیشد شاید اگه فلیکس رو با انواع و اقسام وسایل خونه کتک نمیزد و باعث نمیشد که استخوناش بشکنن و بخاطر درد شدیدش نفسش قطع و وصل بشه الان زنده بود و هنوز میتونست نفس بکشه و حتی پیش بقیه با افتخار سرش رو بالا بگیره و بگه این پسره منه همین آدمی که الان انقدر معروف شده که افراد انگشت شماری هستن که نشناسنش همین آدمی که هرجایی میری یه عکس یا تبلیغ ازش سراسرکشورهست پسره منه .
یا حتی مادرش ، نباید برای اینکه اونم کشته بود عذاب وجدان بگیره کسی که باعث میشد پدرش بزنش و بهش ناسزا بگه مادرش بود اون بخاطر چیزایی که حتی درستم نبود و به پدرش میگفت باعث این اتفاقا بود ، پس اون واقعا حقش بود که یه شب وقتی خواب بود فلیکس بره تو اتاقش و با بالشی که روی تخت بود خفش کنه ولی بعد از اون هم وقتی که خفش کرد حس کرد که آروم نشده و جسد بی جون مادرش رو کشون کشون تا حموم برد و با نهایت قدرتش تلاش کرد که توی وان بذارش و آب رو باز کرد تا وان رو پر کنه و تو این فاصله رفت دنبال چیزایی که میخواست مثل یه دستکش و تیغ و چندتا شمع ، وقتی برگشت وان تا نصفه پرشده بود ؛ دستکش هارو پوشید و شروع کرد به روشن کردن دونه دونه شمع ها و کنار وان کنار جسد مادرش چیدش بعد از اینکه کارش تموم شده بود دیگه وان هم پرشده بود ، آب رو بست و کنار وان زانو زد و تیغ رو تو دست راستش گرفت و یکی از دستای مادرش رو تو دست چپش گرفت بعد از کشیدن تیغ روی پوستش و جاری شدن خون ازش دیگه سمت دست دیگش نرفت چون میدونست اگه تیغ به حالت عمودی کشیده بشه شانسی برای زنده موندن نیست و خون سریع از بدن خارج میشه و حواسش هم بود که باید دست راستش رو ببره چون مادرش چپ دست بود و اگر میخواست خودکشی کنه باید دست دست راستش رو میبرید .
بعد از اینکه کاری کرد که این موضوع خودکشی به نظر برسه مادرش رو توی حمومی که توی اتاق مادرپدرش بود ول کرد و از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و دستکش هایی که پوشیده بود رو دراورد و توی پلاستیک زباله ها انداخت و در پلاستیک رو بست ، پلاستیک رو توی شوتری که توی ساختمونشون بود انداخت و به سمت حمومی که توی اتاق خودش بود رفت لباس هاش رو دراورد و برای اطمینان همون موقع شستشون ، نمیخواست ریسک کنه که شاید یک درصد خونی روی لباسش باشه یا قطره ای ازش شمع ها رو لباسش ریخته باشه و مونده باشه ، نمیخواست بوی خون بده برای همین کامل و تمیز خودش رو شست .
خیلی ریلکس داشت اینکارو انجام میداد با خونسردی کامل طوری که برای خودش هم عجیب بود ، فلیکس همیشه فکرمیکرد دوستشون داره شاید حتی یه ذره خب به هرحال هرچی نباشه پدرمادرش بودن ولی وقتی پدرش رو کشت هیچ احساس پشیمونی یا عذاب وجدان نداشت و از وقتی نفس پدرش قطع شد و دیگه ندیدش اصلا دلش براش تنگ نشد حتی یه دفعه هم به این فکرنکرد که اگه نمیکشتش چی میشد؟ امکان داشت یه روزی پدرش آدم خوبی بشه و باهاش درست رفتار کنه ؟ ولی بعد خودش جواب این سوالش رو میداد و به خودش میگفت نه امکان نداره اون این همه مدت وقت داشت تا باهاش درست رفتار کنه ولی اون همیشه و همه جا ؛ جلوی دوستای خودش یا دوستای پدرمادرش و فامیلاشون تحقیرش کرده و زدش و همه شاهد این چیزا بودن و تنها کاری که از دستشون برمیومده این بوده که سرشون رو پایین بندازن تا فلیکس فکرکنه اونا چیزی ندیدن یا نشنیدن تا غرور یه پسربچه 14-15 ساله خورد نشه ولی شده بود . اون حتی برای اینکه کسی بهش مشکوک نشه و همه فکرکنن واقعا پدرش رو دوست داشته و براش مهم بوده تمام مدت مراسمش داشت گریه میکرد و تو صورت بقیه نگاه نمیکرد ولی فقط خودش میدونست که اینا اشک شوق و خوشحالیه ، اینا اشک رضایت بود رضایت از کاری که کرده رضایت از خودش که بالاخره بعد از چندسال شجاعتش رو جمع کرده بود و انقدر بزرگ شده بود تا بتونه پدرش رو بکشه .
و حالا داشت به این فکرمیکرد که الان که جسد مادرش توی وان اتاقه ناراحته ؟ دوست داره زنده باشه ؟ دوست داره مادرش هنوز نمرده باشه ؟ و جواب همه این سوالاش نه بود ، معلوم بود که دوست نداشت اون زن که به اصطلاح مادرش بود زنده باشه چون هرچی سختی و مشکل داشت بخاطروجود همین زن بوده و قطعا اگر اون نباشه همه چیز بهتره . یه دفعه ترسید ، به شدت ترسید ، از اینکه نکنه مادرش هنوز زنده باشه ! نکنه به هوش اومده باشه و به سمت تلفن رفته باشه و به آمبولانس زنگ زده باشه یا نکنه زخمش اونقدر شدید نبوده باشه که بکشش و هنوز زنده باشه . ترس زنده بودن مادرش باعث شد سریع آب رو ببنده و حولش رو بشونه و آروم آروم با قدمایی نامطمئن و کوتاه به سمت حموم حرکت کنه . همین که خونه هنوز تاریک و ساکت بود و هیچ چیزی تو خونه تغییر نکرده بود بهش این امید رو میداد که جایی برای نگرانی نیست و نباید بترسه چون احتمالا اون زن زنده نیست ولی تا وقتی با چشمای خودش نبینه که واقعا مرده باورش نمیشه برای همین راهش رو ادامه داد و وقتی به حموم رسید در حموم رو که بسته بود باز کرد و وقتی دید اون زن توی وانی که حالا آب داخلش به رنگ قرمز درومده بود دراز کشیده بود راضی شد و دوباره درو بست و برگشت به سمت اتاق خودش ، حالا که مطمئن شده بود مرده میتونست برگرده به اتاق و لباس بپوشه و موهاش رو خشک کنه و برگرده به تخت و بخوابه .
همونطور که داشت لباس میپوشید ، اون جسد غرق در خون جلوی چشمش نقش بست و به این فکرکرد حالا میتونه با خیال راحت توی مراسم اونم گریه کنه و این رو بدونه که دیگه قرارنیست اذیتش کنه و دیگه هیچوقت تو زندگیش ندارش ، همین کافی بود . صبح روز بعد وقتی از خواب بیدارشد چیزی نخورد و ازخونه هم بیرون نرفت ، از قبل برنامه چیده بود و میدونست باید چطور رفتارکنه تا گناهکار شناخته نشه باید طوری رفتار میکرد که فکرکنن اولین چیزی که بعد از بیدارشدن دنبالش گشته مادرش بوده و به مادرش نزدیک بوده و دوستش داشته طوری که بقیه مادر و بچه ها هستن باید حداقل غریبه ها برای یک دفعه فکرمیکردن که اونا خانواده خوشحال و خوشبختی بودن درصورتی که اینطوری نبوده .
رفت تو اتاق و در حموم رو باز کرد ، حموم دیگه بوی خوبی نمیداد دیگه اصلا بوی حموم نمیداد بوی جایی که تو میتونی خودت رو تمیز کنی و بوی کثافت میداد دقیقا بویی واقعی اون زن رو میداد ، در رو باز گذاشت و به سمت تلفن رفت و اول سعی کرد گریه کنه وقتی کم کم گریش گرفت زنگ زد به پلیس و وقتی جوابش رو دادن شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و جیغ زدن به طوری که شخصی که اونطرف بود به سختی متوجه میشد چی میگه و بعد از این که براشون تعریف کرد چیشده ازشون پرسید چکارکنه و بلند بلند داد میزد به مامانم کمک کنید اون نفس نمیکشه اون خونیه و دو دفعه این جملات رو تکرار و بعد از اینکه اون زن مهربونی که داشت باهاش حرف میزد گفت همکاراش و آمبولانس میفرستن قطع کرد و بعد فلیکس بدون پاک کردن اشکاش سمت کاناپه رفت و نشست و منتظر موند تا برسن .
وقتی رسیدن دوباره شروع کرد به گریه کردن و در رو براشون باز کرد و به سمت حموم راهنماییشون کرد ، یکی پلیس ها سریع جلوی چشمش رو گرفت و از اتاق بیرون بردش تا بقیه بهش رسیدگی کنن .
اون پلیس مهربون میخواست فلیکس این صحنه رو نبینه و تو ذهنش نمونه تا ضربه بدی بهش بزنه و بعدا توی زندگیش تاثیر بذاره یا شایدم نمیخواست فلیکس آخرین بار مادرش رو
اینجوری ببینه .
پایان فلش بک- فلیکس
- فلیکس
با شنیدن صدای چان از افکارش بیرون اومد به چان که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد
- چیزی شده ؟
+ چی ؟ نه! چرا؟
- چون خیلی صدات زدم ولی نشنیدی
+ چیزی نیست فقط تو فکر بودم
- حالت خوبه ؟
بعد از اینکه کنارم روی کاناپه نشست پرسید و منم بعد از اینکه سرم رو روی شونش گذاشت بهش جواب دادم
+ الان خوبم
واقعا هم الان خوب بودم الان که میدونستم کریستوفر رو کنارم دارم خوب بودم
+ میدونی کریس ، چشمای اولین کسی که میکشی همیشه دنبالتن ، هرجایی بری حس میکنی داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست____________________________________
سلام قشنگای من چطورین؟ 😍
تو پارت بعدی خیلی چیزا مشخص میشه مثل اون محموله 👀
نظرتون درمورد این پارت و گذشته فلیکس چی بود ؟☹️☹️
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...