از دید فلیکس :
وقتی کریس از ماشین پیاده شده اخماش توی هم بود و انگارعصبی بود ؟ ترسیده بود ؟ استرس داشت ؟ نمیتونستم بفهمم کدوم یکی از این حس هارو داشت ولی همونطور که اخماش توی هم بود به سمت ماشین من اومد .
چون خورشید داشت غروب میکرد و هوا تقریبا تاریک بود به همین خاطر نمیتونست تشخیص بده کی پشت فرمون ماشینی که پشتش داشت حرکت میکرد نشسته تا وقتی که من شیشه سمت خودم رو دادم پایین و کنار پنجره ایستاد وقتی منو دید و شناخت دست راستش رو به قاب شیشه تکیه داد و خندید
- منو تعقیب میکردی ؟
منم متقابلا خندیدم
+ اره فکرکنم بشه بهش گفت تعقیب کردن
- تا کی میخواستی دنبالم بیای؟
وقتی دستم رو روی دستگیره در گذاشتم کریس دستش رو برداشت و یکم رفت عقب تا من بتونم پیاده شم
+ نمیدونم شاید تا وقتی که به خونه میرسیدی و خونت رو یاد میگرفتم
کریس خندید و دست راستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گذاشت و سرش رو به چپ و راست تکون داد .
منم یک لبخند روی لبم نشست .
وقتی سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد دیگه نمیخندید و خیلی عادی داشت بهم نگاه میکرد ، نگاهش بین اعضای صورتم و لبم میچرخید تا در یه لحظه ، دیگه نفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته خیلی ناگهانی دست چپش رو روی گونه چپم و دست راستش رو روی کمرم گذاشت و هم منو به سمت خودش کشید هم خودش جلو اومد و لباش رو روی لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم .
تا چند ثانیه خیلی اروم فقط لباش رو روی لبام گذاشته بود ولی بعد شروع کرد به عمیق بوسیدم ، اونموقع بود که من تازه به خودم اومدم و تونستم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته .
باورم نمیشه کسی که به زور باهام حرف میزد و نمیخواست زیاد خودشو باهام قاطی کنه الان به راحتی و به تصمیم خودش و بدون اجازه داره من رو میبوسه .
من از این موضوع بدم نیومده بود به هرحال دیر یا زود خودم میخواستم پا پیش بذارم برای همینم باهاش همکاری کردم و دوتا دستام رو روی سینش گذاشتم .
وقتی دستش که روی گونم بود رو پشت گردنم برد منم دست راستم رو کنار گردنش گذاشتم ، با دستش که پشت گردنم بود داشت کنترل بوسه رو به دست میگرفت و موفق شد و من کوتاه اومدم
بعد از چند دقیقه وقتی پیراهنش رو توی دستم گرفتم و دستم رو مشت کردم ، بهش فهموندم که دیگه نمیتونم نفس بکشم و اونم سریع ازم جدا شد ، دوتا دستاش رو دو طرف صورتم روی گونم گذاشت و همونطور که پیشونیمون به هم چسبیده بود و داشتیم نفس نفس میزدیم و نفسای کوتاه میکشیدیم با شست دستاش شروع کرد به نوازش کردن گونه هام و چیزی گفت که باعث تعجبم شد چیزی که باورم نمیشد از دهن رئیسم درومده باشه
- اگه بخوای میتونیم بریم خونه من
+ ...
با قیافه ای که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد نگاهش کردم چون نمیدونستم باید بهش چی جواب بدم و خودش با یه لبخند دوباره حرف زد
- اونجوری خونمم یاد میگیری و دیگه لازم نیست تعقیبم کنی
چیزی نگفتم ولی با یه لبخند که توی کل صورتم پخش شد سرم رو به نشونه باشه تکون دادم .
نمیدونستم قراره شبم بمونم یا نه یا اصلا قراره اتفاقی بینمون بیوفته یا نه بخاطر همین هیچ حرفی درمورد ماشینم نزدم ولی وقتی پشت سرش داشتم به سمت خونش میرفتم بهم زنگ زد و گفت جلوتر ازش برم به سمت خونه خودم تا کریس دنبالم بیاد وقتی ازش پرسیدم چرا باید اینکارو بکنم گفت برای اینکه فردا هیونجین اگر بهم شک کرد بره جلوی خونم و ببینه خونم تا دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونه .
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...