از دید فلیکس
یوشین اطراف من بودن رو تموم نمیکرد ، هروقت من رو میدید میومد کنارم وشروع میکرد به حرف زدن باهام ، یه بحث کاملا مسخره رو باز میکرد یا درمورد اتفاقات روزمرم ازم سوال میپرسید که من قطعا نمیخواستم بهشون جواب بدم و میدونست نمیخوام جواب بدم و برام جواب دادن سخته ولی بازم ادامه میداد و بیشتر و بیشتر من رو معذب میکرد و این رفتارش به شدت برام آزاردهنده بود.
چندروزی بود که سعی داشت درمورد خانوادم ازم سوال بپرسه ولی هر دفعی از اون مکانی که بودم میرفتم یا خودم رو مشغول صحبت با کسی نشون میدادم یا با گوشیم بازی میکردم و آهنگ گوش میدادم ولی حتی این کارا هم جلوش رو نمیگرفت .
_ حرف زدن با من معذبت میکنه فلیکس ؟
با یه قیافه که هیچ حسی توش نبود به رو به رو زل زده بودم
+ پس خودت متوجهی که معذبم میکنی ؟
ولی اون انگار اصلا ناراحت نشده بود حتی بهش بر هم نخورده بود و با صورتی پر از خنده بهم نگاه کرد .
صدای آدمای اطرافمون زیاد بود و همه داشتن برای فتوشات های ما چند قدم جلو اومدم تا بهم نزدیک تر بشه و بتونه بهتر صدای من رو بشنوه و حرفام رو بفهمه
_ اره از قیافت معلومه ولی تو چیزی نمیگی منم ادامه میدم
باورم نمیشه همچین چیزی گفت .
انگار این دختر اصلا قرار نیست بیخیال من بشه .
_ البته تو همیشه این قیافه رو داری که تشخیص اینکه فقط از من خوشت نمیاد یا با بقیه هم اینطوری هستی رو سخت میکنه
دیگه داشت باعث میشد پاشم و صندلی ای که روش نشسته بودم رو توی سرش خورد کنم ولی فقط داشتم سعی میکردم خودم رو کنترل کنم چون مجبور بودم باهاش دوتا پروژه انجام بدم برای اینکه همه فکر میکنن ما زوج کاری قدرتمندی هستیم .
همش به اطرافم نگاه میکرد و منتظر بودم یکی برای نجات من برسه ولی انقدر همیشه بدشانسم هیچکس نمیومد .
نمیدونم چرا همیشه باید با کسایی همکاری کنم که ازشون خوشم نمیاد یا نمیتونم باهاشون کنار بیام ، احتمالا اینم بر میگرده به همون شانسی که هیچوقت نداشتمش و قطعا قرارنیست دیگه به دستش بیارم .
هیچوقت ، هیچکس برای نجات من نیومده بود بخاطر همین هم همیشه خودم باید خودم رو از دست بقیه یا اتفاقات نجات میدادم مثل وقتی که خودم رو از دست خانوادم نجات دادم .
" کسی نفهمید یه نجات دادن ساده نبود ، شاید یکم بیش از حد سعی داشتم خودم رو نجات بدم "
فکرای الکی رو از ذهنم دور کردم و برگشتم به بحثی که با یوشین داشتم
+ یعنی اگه بهت چیزی نگم تو گم نمیشی؟
انگار خیلی از لحنم تعجب کرده بود ، خب حق هم داشت من تا الان داشتم سعی میکردم خیلی مودب باهاش صحبت کنم تا شاید دست از سرم برداره ولی وقتی ادب تاثیری نداشت حتما بی ادبی باید یه تاثیری میذاشت .
+ دیگه داری کلافم میکنی تحملت خیلی داره برام سخت تر میشه
انگار حالا اون کسی که معذب شده اونه چون یکم خودش رو عقب کشید و ازم دور کرد ، سرش رو پایین انداخته بود .
این بهترین فرصت بود تا ازش دور شم و به بهونه استراحت کردن برم یه جای دیگه و راحت شم از دستش.
وقتی ازش فاصله گرفتم سریع دستش رو دراز کرد سمتم و مچ دستم رو گرفت ، با تعجب و عصبانیت برگشتم سمتش که دلیل کارش رو بپرسم ولی وقتی صورتش رو انقدر گرفته و ناراحت دیدم ترجیح دادم چیزی نگم و منتظر موندم تا خودش صحبت کنه .
_ متاسفم که باعث ناراحتیت شدم
یه لحظه فکرکردم شاید زیاده روی کردم وخیلی ناراحتش کردم ولی اگر قرار بود چیزی بهش نگم و رفتار قبلا رو ادامه بدم اون هیچوقت دست از سرم برنمیداشت .
نمیخواستم بهش جواب بدم فقط میخواستم سریع تر از دستش راحت شم و انگار اون قصد نداشت منو ول کنه .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و کامل به سمت اون ایستادم
+ همینو میخواستی بگی ؟
_ نه فقط همین نبود
+ میشنوم
دستامو جلوی سینم گره زدم و منتظر بهش نگاه کردم
_ من ازت خوشم میاد
با رفتارایی که ازش دیده بودم میشد حدس زد که از من خوشش میاد ولی اصلا توقع نداشتم الان که اینجوری باهاش رفتار کردم و ناراحتش کردم همچین چیزی رو بگه، یه آدم عاقل وقتی کسی که بهش حس داره باهاش اینجوری میکنه دیگه سعی میکنه فراموشش کنه یا حتی ازش متنفر میشه و دیگه اطرافش پیداش نمیشه ولی یوشین واقعا آدم عجیبیه و قطعا یه آدمی با عقل سالم نیست که همچین توقعی ازش داشتم .
به این حرفشم اهمیت ندادم ، بهش پشت کردم و ازش دور شدم .
وقتی برای یه لحظه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم متوجه شدم که بغض کرده و سعی داره گریه نکنه و دستاش رو جلوی چشماش گذاشت .
از خودم پرسیدم آیا من اهمیت میدم ؟ جواب نه بود ، آیا برام مهمه دل کسی رو بشکنم یا حتی چیزای خیلی بدتر؟ قطعا جواب این هم نه بود ، تا حالا هیچکس به من اهمیت نداده و هیچ چیز زندگیم براش مهم نبوده پس چرا الان من باید به احساسات بقیه اهمیت بدم .
سرم رو برگردوندم و میخواستم صندلی دیگه ای پیدا کنم تا استراحت کنم که هیونجین رو دیدم که داشت به سمتم میومد ، سرعتم رو بیشتر کردم و رسیدم بهش
+کجا بودی ؟
• منم میخواستم همینو ازت بپرسم تو کجا بودی ؟ هرچقدر دنبالت گشتم نبودی
+ همین جاها بودم داشتم با یوشین حرف میزدم
صورتش پر از تعجب شد و میخواست چیزی بگه که برگشتم سمتش
+ یه کلمه در مورد اون دختره حرف بزنی اخراجت میکنم
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که اجازه ندادم
+ جدی گفتم واقعا اخراجت میکنم
• خیلی خب باشه چیزی نمیگم
+ خوبه
داشتیم باهم قدم میزدیم و درمورد برنامه های امروزمون حرف میزدیم
• گفتن اگر موافقت کنید یه پروژه دیگه هم باهم داشته باشید چون همکاری قبلیتون ترکونده و مطمئنا این کاری که الان دارید میکنید هم خواهد ترکوند
هیچی نگفتم فقط بهش نگاه کردم
• خب نظرت چیه؟
+ بنظرت نظرم چی میتونه باشه ؟
با خنده بهم نگاه کرد
+ بنظرت جواب به غیراز نه میتونه چیز دیگه ای باشه؟
• پس بهشون میگم نه برنامت سنگینه و نمیتونی
+ خوبه
با دو دلی بهم نگاه کرد و از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود ولی میدونم که آخر حرف خودش رو میزد چون هرچی نباشه اون هیونجین ـه کسی نمیتونه جلوش رو بگیره که حرفش رو نزنه .
• میگم شاید بتونی به دوست پسرت بگی که از یوشین خوشت نمیاد تا دیگه با همکاری شما دوتا موافقت نکنه
+ دوست ندارم اونو درگیر کارام کنم بچه که نیستم خودم میتونم از پسش بربیام
• هرجور خودت راحتی ولی اگه بگی بهتره ، تا کی میخوای بهونه بیاری و بگی وقت ندارم ، نمیتونم ؟ یه جایی دیگه مجبورت میکنن به همکاری الان چون خیلی به دردشون میخوری و تازه به این کمپانی اومدی اذیتت نمیکنن وگرنه یکم که بگذره به اجبار باید باهاش کار کنی
+ باهاش صحبت میکنم
• مطمئن باشم اینکارو میکنی یا خودم به چانگبین بگم ؟
+ چانگبین ؟
• اره دیگه
+ از کی به اسم صداش میکنی و انقدر باهاش نزدیکی که درمورد همچین چیزی به اون بگی؟
• موضوع کاریه دیگه چیز عجیبی که نیست
+ نه این موضوع کاری نیست تو میخوای بری بهش بگی که فلیکس از یوشین خوشش نمیاد پس دیگه پروژه ای با اون بهش ندید .
فقط صورتش رو برگردوند و چیزی نگفت ولی من مطمئنم یه چیزایی داره بینشون میگذره ، شاید باید بعدا با کریستوفر درموردش حرف بزنم .تصمیم گرفت تا با چان صحبت کنه و بهش بگه چه چیزایی بین خودش و یوشین گذشته و سعی کنه بره رو مخش تا براش کاری کنه
پیام به چان :
+ شب میتونیم همو ببینیم ؟
- من یکم کارم طول میکشه و دیرتر میشه امروز اگر مشکلی نداری همو ببینیم
+ باشه من میرم خونت منتظرت میمونماز دید چان
بعد از پیام فلیکس گوشیم رو روی میزم گذاشتم و منتظر موندم تا چانگبین بیاد توی اتاقم تا باهاش صحبت کنم .
مثل همیشه بعد از دو ضربه به در اومد تو اتاق .
• باهام کاری داشتی ؟
- اره بیا بشین و مطمئن شو درو کامل بستی
از قیافش معلوم بود که فهمیده قرارنیست درمورد کار صحبت کنیم و هرچی هست یا مربوط به دال های منه یا تجارت کوچیکمون .
• خب بگو
- برای این هفته کاری نداری ؟
• شخص خاصی مد نظرته یا همون کسی که درموردش صحبت میکردیم ؟
- نه همون
• فکراتو کردی ؟
- اره
• به فکر ضررای بعدش هستی ؟
- جایگزینای خیلی خوبی براش دارم درحدی که ضرر نبودش رو به سود زیادی که برامون میارن جبران میکنن
• خیلی خب اگر فکر همه چیزش رو کردی دیگه نیازی به تذکر من یا فکر کردن بیشتر نیست
• پس بهشون بگم این هفته محموله جدید داریم
- اره بهشون بگو آماده باشن
• باشه همین الان باهاشون صحبت میکنم که قایق رو آماده کنن و سر همون تایم همیشگی اونجا باشن
- خوبه____________________________________
سلام شبتون بخیر❤️🦋
این پارت رو فقط بخاطر دونفری که برای پارت قبلی کامنت گذاشتن گذاشتم🦦
پارت بعدی هیجان انگیزه پس اگه میخواید سرموقع آپ شه نظر یادتون نره
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...