سلام قشنگای من ❤️🫶🏻
قبل از اینکه شروع کنید به خوندن لازم دونستم یه چیزی رو بگم ، از اونجایی که برای این ورژن و اون یکی ورژن دال چندین کامنت بود که هپی اند باشه و به هم برسن و همه چیز خوب بشه تصمیم گرفتم دوتا پایان براش درنظر بگیرم که یکیش اینه (happy end) پایان خوب و یکی هم پایانیه که توی ذهن خودم بود و تصمیم داشتم اونو بنویسم (logical end) پایان منطقی و خوشحال میشم اگر اون یکی پایانم بخونید و نظرتون رو بگید که کدوم پایان بهتر بود .
و یک اکسترا پارت هم داره که درمورد چانگبین و هیونجین هست ، منتظرش باشید و حتما بخونیدش اگر دوست دارید بدونید چی به سره رابطه اون دوتا اومد .
خلاصه خیلی مرسی که دال رو خوندید ، چه اونایی که از اول خوندن چه کسایی از از وسطای اپ شروع کردن به خوندن و حتی کسایی که بعداز تموم شدنش دارن میخوننش .
خیلی زود با یکسری کارای دیگه برمیگردم ، دوست دارم ژانرای متفاوت تری بنویسم پس حتما اگر ژانری مدنظرتون دارید بهم بگید تا اون رو بنویسم .
ماچ به کله هاتون ❤️
_____________________________________
- هنوز اینجایی
 + هوم ؟
با تعجب برگشت سمتم
- فکرمیکردم رفته باشی
+ منم فکرمیکردم در رو قفل کرده باشی برای همین تلاشی برای رفتن نکردم
پس واقعا میخواسته بره ولی چون فکرمیکرده در قفله نرفته ؟
- چرا امتحان نکردی ؟از دید فلیکس :
دروغ گفتم .
یه دروغ بزرگ که برای خودمم قابل باور نبود ولی انگار کریس باورش کرده بود .
من حتی به اینکه از خونه برم هم فکرنکردم چه برسه به اینکه به این فکرکنم که در رو قفل کرده یا نه ! نمیخواستم به سوالش جواب بدم چون جوابی براش نداشتم برای همین جوری رفتارکردم که انگار نشنیدم چی گفته و درعوض قدم هایی که به سمت کاناپه بود رو به سمت اتاق لباس تغییردادم .
همون سمتی که کریس رفته بود .ازدید چان :
حالا دیگه به اتاق لباسام رسیده بودم و داشتم لباسام رو عوض میکردم و از تو اتاق با فلیکس هم حرف میزدم .
وقتی جوابی ازش نشنیدم برگشتم سمت در تا از اتاق برم بیرون ولی جلوی در اتاق دیدمش که به در تکیه داده بود و داشت به من نگاه میکرد .
- چرا اونجا وایسادی ؟
+ بهم لباس بده
- بیا هرچی میخوای خودت بردار
حس کردم لحنم و چیزی که گفتم سرد بود.
از اتاق بیرون رفتم و تنهاش گذاشتم تا هرچیزی میخواد رو برداره ، کاری نداشتم که انجام بدم ولی نمیخواستم باهاش تو اتاق بمونم حس میکردم دائما دارم معذبش میکنم و نمیخواد پیش من باشه ، انگار نمیتونست تو صورتم نگاه کنه و باهام حرف بزنه مثل وقتایی که دروغ میگفت ولی این دفعه فرق میکرد این دفعه حالش از من بهم میخورد و دروغی در کار نبود .
انقدر لباس پوشیدنش طول کشید که فکرکردم شاید حالا داره سعی میکنه فرار کنه یا حتی از پنجره تو اتاق بره بیرون ، نمیدونم این چیزای چرت و پرت چی بودن که میومدن تو ذهنم ولی اون لحظه تنها ترسی که داشتم رفتن فلیکس و تنها گذاشتن من بود .
وقتی پام رو تو اتاق گذاشتم اولین چیزی که دیدم تن برهنه فلیکس بود زیباترین چیزی که تا به حال دیده بودم .
پشت به من ایستاده بود برای همین متوجه حضور من نشد.
خیلی وقت بود اینطوری ندیده بودمش ، درحدی که داشتم اون خال ریز پشت کتف راستش رو فراموش میکردم یا حتی چال کمرش رو یا کتفای زیباش که شبیه بال فرشته ها بود .
جلوتر رفتم و دستام رو دورش حلقه کردم و لبام رو به همون خالی که نزدیک بود از یاد ببرمش گذاشتم ، بوسه آرومی به جا گذاشتم و سرم رو کنار سرش گذاشتم ، چشمام رو بستم وعطر تن و موهاش رو نفس کشیدم .
چشام رو بستم و بوسه طولانی روی شقیقه سمت راستش به جا گذاشتم . حتی اگر شامپوهایی که استفاده میکنه برام آشنا نباشن و چیزای جدید باشن بازم میتونم بین هزاران نفر فلیکس رو با چشمای بسته تشخیص بدم ، عطر تنش چیزیه که امکان نداره توی دنیا شبیهش وجود داشته باشه .
بازم مثل صبح مخالفتی نکرد ، خودش رو کنار نکشید یا سعی نکرد ازم فاصله بگیره ، اگر پسم میزد یا خودش رو ازم دور میکرد منطقی تر میبود و دلیل این کار رو درک میکردم و میفهمیدم ولی الان این هیچ کاری نکردنش فقط داره بیشتر و بیشتر منو گیج میکنه .
ازم فاصله گرفت و برگشت سمتم ، بالاخره تو چشمام نگاه کرد بعد به تمام اجزای صورتم نگاه کرد ، عجیب بود فلیکس هیچوقت اینکارو نکرده بود ، هیچوقت انقدر دقیق به من نگاه نکرده بود و رو صورتم زوم نشده بود بعد دوباره به چشمام نگاه کرد و منو جلو کشید و لباش رو روی لبام کوبید .
قسم میخورم که قبل از اینکه منو ببوسه یه لبخند روی لبش دیدم ولی بیشتر شبیه یه پوزخند یا یه لبخند شیطانی بود تا یه لبخند ساده .
صورتم رو با دستاش گرفته بود و همینطور به بوسیدنم ادامه میداد ، خشکم زده بود برای چندثانیه نمیدونستم باید چکارکنم چون اصلا توقع اینکار رو ازش نداشتم ولی بعد از چندثانیه که فهمیدم چه خبره و چی داره میگذره منم شروع کردم به بوسیدنش و این بوسه برخلاف اخرین بوسمون که تو خانه آرامش بود فقط حواسمون به بوسه بود نه چیز دیگه و فقط داشتیم از بوسمون لذت میبردیم ، مثل بوسه های قبلیمون انگار از این دنیا جداشده بودیم و رفته بودیم تو دنیای خودمون .
فلیکس با قدمایی که برمیداشت منو وادار میکرد به پشت قدم بردارم و از اتاق بیرون برم ، برای چندلحظه بوسه رو قطع کرد فکرکردم میخواد ریه هاش رو از اکسیژن پر کنه ولی یه نگاهی به اطراف انداخت و خندید
+ منو ببر به اتاقمون
منم متقابلا خندیدم .
اون لحظه خیلی خوشحال بودم ، نمیخواستم تموم شه ، برای اولین بار یکی تو زندگیم ترکم نکرد و کنارم موند حتی با وجودیکه میدونست من چه آدمیم و خودش اصلا شبیه من نبود .
همونطور که داشتیم تو خونه نسبتا تاریکم به اتاق میرفتیم برای اینکه نیوفتیم و بتونیم به راحتی به اتاق بریم زیر باسن فلیکس رو گرفتم و بالا کشیدمش ، با اینکار مجبورش کردم پاهاش رو دور کمرم حلقه کنه و منم تو اون کمبود نور شدیدی که وجود داشت به سمت اتاقمون رفتم .
چندوقتی بود که نتونسته بودیم باهم باشیم ، باهم وقت بگذرونیم ، راحت همو ببینیم و البته با هم رابطه داشته باشیم و تمام اینا باعث شده بود یادم بره بودن با فلیکس چقدر میتونه منو غرق لذت و خوشحالی کنه . الان که دارم میبوسمش، نقطه نقطه بدنش رو برای چندمین باز فتح میکنم ، حرفای ریز و کوتاهی که با نفس نفس زدنام در گوشش میگم ، نفسای کوتاه و آرومی که اون تو گردنم خالیشون میکنه و گازای ریزی که ازهرقسمت پوستم که بهش دندوناش نزدیک باشه، میگیره باعث میشه به یاد بیارم اون تنها کسیه که میخوام تا آخر عمرم باهاش باشم و نمیتونم باورکنم اون آدم احمقی که دیشب میخواست تنها عشق زندگیش رو بکشه و حتی دلیل اذیت شدنش شده بود خود من بودم .
نمیخواستم حین رابطم با فلیکس به چیز دیگه ای فکرکنم میخواستم فقط تو لحظه باشم ، میخواستم لذت کامل رو از بودن باهاش ببرم ، الان وقت فکرکردن به همچین چیزایی نبود .
- خوبی ؟
+ اوهوم
- میخوای برات حموم رو آماده کنم ؟
+ الان نمیخوام ازاین حالت خارج شم پس برای چند دقیقه همینطوری بمون
- باشه
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...