سه روز بعد
کمپانی
+ بهش گفتم که اتاقش تا شب آماده میشه همونطور که خودتون خواستید
چشماش رو بست و به تکون دادن سرش اکتفا کرد وقتی چانگبین داشت میرفت صداش کرد
- چه زمانی باید اتاقش رو خالی کنه ؟
+ ساعت 6 فکرکنم
- بهش زنگ بزن و بگو من توی پارکینگ هتل منتظرش میمونم که خودم ببرمش و ...
وقتی حس کرد زیاده روی کرده و دیگه بیشتر از این نباید در مورد چیزی که تو سرش داره به چانگبین بگه برای چند ثانیه سکوت کرد و چیزی نگفت ولی بعد دوباره شروع به حرف زدن کرد
- واینکه اول به هتل زنگ بزن از ساعتی که باید اتاق رو تحویل بده مطمئن بشو و چیزیم که گفتم بهش منتقل کن درآخر منم در جریان ساعتش بذار
+ بله همین الان میزنم
- خیلی خب دیگه میتونی بری
چانگبین دهن باز کرد که چیزی بگه ولی حرفش رو خورد و چیزی نگفت یک قدم به عقب برداشت و خواست بره ولی قبل از اینکه یک قدم بیشتر برداره چان دهن باز کرد و حرف زد
- بگو
+ امروز قهوه نخوردید
+ ...
+ براتون بیارم؟
- اره بیار ساده باشه کاملا سادههمینطور که داشت از قهوش میخورد شروع کرد فکرکردن با خودش در مورد جین هو و اینکه چطوری به خانه ارامش ببرش یا چطوری کارهارو انجام بده فکر میکرد
طی این دو روز همه چیز رو آماده کرده بود دیگه وقتش بود که امشب همه چیز رو تموم کنه چان توی این دو روز پارکینگ هتل رو هم چک کرده بود که اگر کسی متوجه گم شدن جین هو شد و به پلیس گزارش داد هیچکس نتونه اون رو مقصر نشون بده و جوری باشه که چان بتونه از خودش دفاع کنه و بگه که اصلا اونروز ندیدش یا حتی سر قراری که باهم داشتن هم نیومده اون همیشه به شدت مراقب بود اگر این وسواس هارو نداشت قطعا تا الان توی دردسر بزرگی افتاده بود حتی شاید تا الان زنده هم نبود قبل از اینکه پلیس بفمه قطعا خانواده یا دوستای کسایی که دزدیده بود یا به نحوی پاشون به زیرزمین بازشده بود و مرده بودن یا به دال تبدیل شده بودن میکشتنش و نمیذاشتن که به دست پلیس برسه یا حتی پلیس از وجود همچین ادمی با خبر بشه قطعا اگر به دست پلیس میوفتاد خیلی براش بهتر بود تا بیوفته دست یکی از همون خانواده ها
بعد از پارک کردن توی نقطه کور پارکینگ هتل --<برای دیده نشدن توسط دوربین هایی که توی پارکینگ هستن مجبور به پارک کردن و منتظر موندن در جایی شد که دوربین ها نتونن چیزی ازش ضبط کنن توی تاریک ترین قسمت پارکینگ که البته فقط سوار شدن جین هو به ماشین و چهرش مهم بود>-- منتظر جین هو موند به ساعتش نگاه کرد دقیقا 6 بود مثل همیشه سر وقت رسیده بود
زمان یکی از مهم ترین چیزها برای چان بود البته تا قبل از اینکه شروع به درست کردن دال بکنه خیلی بهش اهمیت نمیداد ولی بعد از شروع کردن اینکار کم کم اهمیت زمان رو فهمید مثل زمانبندی برای انتخاب دال یا بردنش به خونه یا مهم تر از تک تک ثانیه ها وقتی که کار رو شروع کرده بود
دیگه بیشتر از این به این چیزا فکر نکرد اون فقط خیلی هیجان زده بود چند وقتی میشد که کسی رو پیدا نکرده بود که از همه لحاظ خوب باشه و بیشتراز این نمیتونست خودش رو کنترل کنه 15 دقیقه گذشته بود و اون هنوز منتظر جین هو نشسته بود ولی اون نیومده بود تصمیم گرفت با هتل تماس بگیره و بپرسه اتاقش رو خالی کرده یا نه ولی به محض اینکه تلفنش رو از جیبش درآورد صدای آسانسور به گوشش رسید : ( پارکینگ ، خوش آمدید ) گردنش رو به سمت آسانسور برگردوند وقتی در کامل باز شد تونست جین هو رو ببینه که پشتش به چان بود و سمت آیینه آسانسور ایستاده بود یک پیراهن قرمز بالای زانو یا حتی بالاتر در حد ران پاش پوشیده بود ولی تنگ نبود با ساق مشکی و کیف کرم و کفش پاشنه بلند قرمز پوشیده بود موهاشم باز گذاشته بود موهای بلند و خوشگلی داشت حالت موهاش لخت و رنگش قهوه ای پررنگ بود
بعد از اینکه رژ قرمزش رو دوباره تمدید کرد دسته چمدون هاش رو گرفت و برگشت و از آسانسور پیاده شد چند قدم جلو اومد که آسانسور دوباره بسته شد و به طبقه دیگه ای رفت ، کم کم داشت میترسید با وجودیکه هنوز ساعت 6 بود که البته درستش 6:17 بود و باید پارکینگ شلوغ میبود یا حداقل به غیر از ما افرادی دیگه ای هم توش میبودن ولی خالی بود کاملا خالی ، انگار شانسم امشب زیاده و شانس باهام یاره این چیزی بود که جان وقتی پارکینگ رو خالی دید گفت
از دید جین هو
فضای پارکینگ به شدت ترسناک بود و من رو یاد فیلمای ترسناک مینداخت انگار توی یه پارکینگ گیر کردم و همین الان یه نفر از پشت یکی از ستون ها در میاد یه دستمال سفید میگیره جلوی دهنم و بعد از اینکه بیهوشم کرد در صندوق عقب ماشینشو باز میکنه و من رو میندازه اونجا بعدشم معلوم نیست باهام چکارمیکنه
توی این وضعیت مغز هر آدمی قطعا شروع میکنه به چرت و پرت ساختن و کپی کردن از تمام فیلم ترسناکایی که تا به حال دیده ولی مغز من دیگه داشت خیلی بیش از حد پیش میرفت .
کاش حداقل شمارش رو داشتم تا باهاش تماس بگیرم و ببینم اصلا اومده یا رسیده اگر نرسیده برگردم برم بالا چون قطعا نمیتونم اینجا تنها وایسم مثل اینه که بخوام لخت برم توی باشگاه مردونه تا همین حد ریسک اینکار بالاست .
از دید چان
ماشین رو روشن کردم صدای ماشین توجهش رو جلب کرد سرش رو به سمت ماشین چرخوند و نگاهم کرد چراغ های جلو رو دو دفعه روشن خاموش کردم تا بهش بگم درست فهمیده من کریستوفرم باید بیاد همینجا .
از دید جین هو
دقیقا همون موقع که فکرهای مزخرف و ترسناکم داشت بیشتر و بیشتر میشد یهو صدای استارت ماشین و چراغ اش که چند دفعه روشن خاموش شدن توجهم رو جلب کرد فهمیدم خودشه هیچ وقت تا این حد از دیدنش خوشحال نشده بودم اون مثل ناجی من ظاهر شد ناجی ای که من رو از دست افکار ترسناکم نجات داد و نذاشت بیشتر از این بترسم .
از وقتی دیده بودمش اون ناجی من بود اگر اون نبود الان شغلی نداشتم قراردادی امضا نکرده بودم قرارنبود یک خونه رایگان یا همون اتاق به طور رایگان با همه وسایل توش دراختیارم گذاشته بشه آخرین کاریم که انجام داد و باعث شد من برای بار هزارم ناجی صداش بزنم کار الانش بود
با یک لبخند با چمدون هام راه افتادم سمت ماشینش .
پیاده شد و با یک لبخند بهم سلام داد منم با همون لبخندی که روی صورتم بود جواب سلامش رو دادم چمدون هام رو ازم گرفت و پشت ماشین گذاشت منتظر شدم تا چمدون ها رو بذاره و برگرده که بشینه پشت فرمون تا منم هم زمان با اون بشینم توی ماشین .
بعد از چند لحظه که اون داشت گوشیش روچک میکرد حس کردم لازمه حرفی بزنم
+ ببخشید دیر کردم خیلی منتظرتون گذاشتم ؟
سرش رو از گوشیش آورد بالا نگاهم کرد بعد گوشیشو رو قفل کرد و نیم نگاهی بهش انداخت تا مطمئن بشه که قفل شده بعد توی جیبش گذاشت حالا دوباره داشت من رو نگاه میکرد
- اوممم ... نه ولی میخواستم زنگ بزنم به هتل و در موردتون بپرسم نگران شدم
+ پس این یعنی خیلی منتظر بودید بازم معذرت میخوام چون پیراهنم رو پیدا نمیکردم و مجبور شدم دوبار چمدون هام رو بگردم برا همین دیر شد
به پیراهنم نگاه کرد و خندید و بعد خودم رو نگاه کرد و گفت
- خب فکر کنم ارزش صبرکردن داشت
چطوری میتونه در ریلکس ترین حالت ممکن و در حالی که زل زده به چشم هام و صورتم همچین چیزی بگه دارم حس میکنم صورتم گر گرفته و دمای گونه هام داره از بقیه قسمت صورتم بیشتر میشه
از دید چان
سرخ شد!!!! یعنی داشت خجالت میکشید ؟ اصلا بهش نمیاد همچین آدمی باشه خودش از قصد همچین لباسی پوشیده که من بهش توجه کنم چون قرار نیست جای خاصی بریم وگرنه یک لباس عادی میپوشید
+ صبح که بهم زنگ زدن و گفتن شما خودتون میاید که من رو ببرید خیلی غافلگیرشدم نیاز نبود خودتون بیاید من میتونستم خودم برم فقط کافی بود آدرس رو بهم بدین
- راستش فقط برای اینکه ببرمتون خوابگاه نیومدم اینجا قصد داشتم شام دعوتتون کنم البته اگر خودتون مایل باشید و پیشنهادم رو قبول کنید و اگرم دوست دارید که زودتر به خونه جدیدتون یعنی در واقع اتاقتون برید من درک میکنم میتونیم مستقیم بریم اونجا
از دید جین هو
الان که دارم دقت میکنم متوجه شدم اون آدمی نیست که حین مکالمه خیلی از دستاش استفاده کنه همیشه دستاش یه گوشه برای خودشون نشستن و چان داره بدون استفاده از اونا منظور خودش رو میرسونه این خیلی جذاب بود برام چون قطعا اگر من جاش بود تا الان دستام داشتن برای خودشون شلنگ تخته مینداختن انقدر که تکونشون میدادم تا منظورمو برسونم انگار بدونه استفاده از دستام نمیتونم حرف بزنم به کل قاطی میکنم
خیلی دوست دارم بتونم خودم رو کنترل کنم و وقتی باید به یک چیز مهم فکرکنم به کلی چرت و پرت دیگه فکر نکنم و مغزم رو روی یک چیز متمرکز کنم مثل الان که باید روی پیشنهادش تمرکز و فکرکنم ولی دارم به دستاش و حرف زدنش فکر میکنم
+ اوه بله بله البته که پیشنهادتون رو قبول میکنم
بعد از اینکه قبول کردم که با همدیگه بریم و شام بخوریم بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد فقط وسطای راه ازم پرسید جای خاصی مد نظر دارم یا نه که من گفتم انتخاب رو میذارم به عهده خودتون چون میتونم حدس بزنم جای خوبی رو سراغ دارید تمام مدت تا وقتی برسیم به رستوران فقط آهنگ پخش میشد دیگه اصلا با من حرف نزد اینطوری حس اضافه بودن میکردم انگار که به زور قبول کرده با من بیاد بیرون حتی دیگه لبخند هم نمیزد توی رستوران هم همینطور بود فقط موقع سفارش غذا چند تا سوال پرسید مثل شما چی میخواید بخورید پیش غذا هم بخورید یا دسر نخورید به هرحال باید مراقب هیکلتون باشید شما رژیمتون رو از همین الان باید شروع کنید و حرفایی مثل این و بین غذا هم اصلا حرف نزد فقط یک دفعه گفت
- من عادت ندارم وسط غذا صحبت کنم بنظرم اصلا کار درستی نیست ولی اگر شما چیزی میخواید بگید راحت باشید یا اگر سوالی دارید بپرسید من جواب میدم
+ نه بنظر منم خوب نیست که بین غذا حرف زد
من فقط داشتم تاییدش میکردم وگرنه من حتی وقتی تنها هم بودم بین غذا با خودم حرف میزدم نمیتونستم سکوت رو تحمل کنم ولی چاره ای نبود باید بهش احترام بذارم و جوری رفتار کنم انگار با هم ، هم نظریم و خیلی به هم میایم
معمولا بین غذا حرف نمیزنم ولی اینطوریم نیست که جزو قانونام باشه تنها دلیلی که الان نمیخوام حرف بزنم تویی جین هو وقت گذروندن با تو مخصوصا حرف زدن باهات یکی از اشتباه ترین کاراییه که هرکسی میتونه تو زندگیش انجام بده و خدارشکر که باهام موافقت کردی و شروع نکردی به حرف زدن چون واقعا حوصله ندارم
بعد از خوردن غذا تقریبا ساعت 8:30 بود و دیگه وقتش بود که بریم برای خوردن شام خیلی زود بود ولی دیگه چاره نبود میخواستم یکم هوا تاریک بشه تا توی دوربینا زیاد معلوم نباشم و کسی من رو نشناسه
وقتی توی ماشین نشستیم برای اینکه بتونم به خونه بکشونمش بهش گفتم
- فعلا هنور وقت دارید که به خوابگاه برید دوست دارید بیاید خونه من و یک فنجون قهوه بخورید؟ یا چای یا هرچیز دیگه ای که خودتون دوست دارید؟
اولش قصد داشتم قبل از اینکه ببرمش خونه بیهوشش کنم ولی وقتی موقعیت رو سنجدیم فهمیدم که نمیتونم توی خیابون یا حتی ماشین به راحتی بیهوشش کنم و به خونه ببرمش
+ اگر موردی نداره میام بله میام
- خوبه
بدون هیچ حرف دیگه ای راه افتادم وسط راه فکرکردم که مستقیم به خونه آرامش برم ولی نه نمیخواستم همچین کاری کنم اگر میبردمش اونجا سریعا وحشت میکرد پس تصمیم گرفتم بریم خونه خودم خونه ای در حال حاضر توش میمونم
ESTÁS LEYENDO
Doll [ Chanlix ]
Fanficکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...