" فلش بک "
• فکرکنم امروز سخت ترین روز دنیا بود برات
+ تا به حال تو زندگیم انقدر خسته نشده بودم
بعد از سخت ترین و شلوغ ترین روزی که داشتم برگشته بودم خونه و هیونجین با اصرار و به خواسته خودش اومده بود خونم تا برام غذا درسته کنه و دراین حین من یه دوش بگیرم و بعدش برگرده خونه خودش .
بعد از اینکه وارد خونه شدیم سریع لباساش رو دراورد و سمت آشپزخونه رفت ، اول به چیزایی که تو یخچال بود نگاه کرد بعد سرش رو از تو یخچال اورد بیرون و گفت
• چه غذایی دلت میخواد بخوری ؟
+ فرق نداره هرچی باشه خوبه
• خیلی خب پس تا تو بری حموم و لباس بپوشی غذا هم حاضره
+ واقعا نیازی نیست برام چیزی درست کنی بیشتر از غذا به خواب نیاز دارم فعلا
• نمیشه که بدون غذا خوردن بخوابی برو سریع برو
درحینی که داشت مواد اولیه رو از یخچال درمیاورد اینارو گفت و منو مجبور کرد برم حموم .
بعد از گذشت چنددقیقه شنیدن که هیونجین داره در حموم رو میزنه
+ بله
• خوبی ؟
+ چی ؟ منظورت چیه ؟ معلومه که خوبم
• باشه
داشت میرفت که انگار پشیمون شد و دوباره صداش رو شنیدم
• چیزی نیاز نداری ؟
+ نه یکم دیگه میام بیرون
وقتی از حموم رفتم بیرون تائو سرش رو از آشپزخونه بیرون اورد
• یکم دیگه غذا آمادست برو لباست رو بپوش بیا ولی عجله نکن یکم دیگه کار داره
+ باشه
خیلی خوابم میومد و خسته بودم برای همین بدون اینکه لباس بپوشم با همون حوله که تنم بود رفتم رو تختم دراز کشیدم ، تصمیم داشتم تا وقتی که غذا آماده میشه یکم بخوابم .
د.باره داشتم کابوس میدیدم ، واقعیتای دردناک زندگیم که قبلا اتفاق افتاده بود و حالا تبدیل به کابوس شد بود و و خوابم ولم نمیکرد و یه شب خواب راحت نداشتم و نه میتونستم از خواب بیدارشم نه میتونستم راحت بخوابم انگار تو خوابم گیرافتاده بود فکرمیکردم برای همیشه تو اون کابوسا میمونم و توشون غرق میشم .
با شنیدن صدایی که داشت اسمم رو میگفت و دستی که روی شونم بود از خواب پریدم .
• فلیکس خوبی ؟
به قیافه ترسیده هیونجین نگاه کردم ، انقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود داشتم خواب میدیدم و انگار همه چیز واقعی بود ولی بعدش فهمیدم الان تو خونه خودمم و خانوادم دیگه زنده نیستن که بخوان اذیتم کنن ، حس میکردم به طور کامل خیسم ولی نه خیسی که بخاطر حموم رفتن بود خیسی که از عرق سرد ترس رو بدنم و صورتم نشسته بود و هیچی نمیتونستم بگم فقط میلرزیدم و اطرافم رو نگاه میکردم .
• شنیدی چی گفتم ؟
با صدای هیونجین برگشتم .
نگرانی تو صورتش موج میزد و دستش هنوز رو شونم بود .
• گفتم حالت خوبه ؟ خواب بد دیدی دیگه نیاز نیست نگران باشی ، واقعی نبود
+ خوبم ، فکرکنم خوبم
حس کردم نیاز دارم به یکی تکیه کنم و یکی بغلم کنه و همینکارم کردم ، خودم رو به هیونجین تکیه دادم ، دستش رو پشتم گذاشت و چندضربه آروم زد .
• چه خوابی میدیدی ؟ میخوای درموردش صحبت کنی؟
+ نه از اینکه یادآرویش کنم بدم میاد وقتی به زبون بیارمش انگار بیشتر واقعیه
• خیلی خب اگر اذیتت میکنه دیگه درموردش فکرم نکن
برای چنددقیقه همونطوری موندیم تا هیونجین با یه ضربه به پشتم و با گرفتن شونه هام من رو از خودش جدا کرد .
• بیا شامت رو بخور آماده شده
بدون اینکه لباسی بپوشم با همون حوله راه افتادم به سمت آشپزخونه ، چیز عجیبی برای من یا هیونجین نبود چون اکثرا بعد از حموم با حوله تو خونه میچرخیدم و اکثر اوقات ربدوشامبر تنم بود .
• من دیگه باید برم
+ کجا ؟
• خونم
+ نمیتونی بمونی ؟
• خونه تو بمونم امشب ؟
+ اره
• ترسیدی ؟ اگه تو خونه خودتم سختته میخوای بریم خونه من ؟
+ ترسیدم ولی نمیخوام از خونه برم بیرون میخوام بمونم خونه خودم
• خیلی خب میمونم
هیونجین درمورد خوابی که دیده بودم و اون حس وحشت شدیدی که داشتم کنجکاو شده بود و میخواست ازم درمودش بپرسه ولی همش داشت دهنش رو مثل ماهی باز و بسته میکرد و بهم نگاه میکرد ولی چیزی نمیپرسید .
+ درمورد خوابم میخوای بدونی ؟
• اره اره
انگار خیلی درموردش مشتاق بود .
• توی خواب داشتی با خودت حرف میزدی و درمورد کشتن و مرگ و این چیزا حرف میزدی برای همین کنجکاو شدم ، فکرکنم کسی دنبالت بوده و میخواسته بکشت
+ نه کسی دنبالم نبود
• پس چی ؟
فکرکنم دیگه میتونم درمورد گذشتم با هیونجین حرف بزنم ، به هرحال من همیشه میخواستم براش تعریف کنم ولی زمان مناسب رو پیدا نکرده بودم ولی فکرکنم الان وقتشه که بالاخره بهش بگم .
+ آمادگی چیزی که میخوام بهت بگم رو فکرنکنم داشته باشی
• مگه چی میخوای بگی ؟
+ چیزی که باعث میشه دیگه من رو مثل قبل نبینی و شایدم ازم فرارکنی و فکرکنی چقدر آدم کثیفیم
• با اینحال میخوام بدونم
سرم رو تکون دادم و ظرف غذام رو از جلوم کنار گذاشتم و کامل به سمت هیونجین چرخیدم و توجهم رو به اون دادم .
وسط تعریف کردنام همش ازم سوال میکرد مثل :
چرا خانوادت باهات اینجوری رفتارمیکردن ؟
مگه کار خاصی کرده بودی ؟
اصلا مطمئنی اونا خانوادت بودن ؟
تا حالا دوستشون داشتی ؟
هیچوقت اونا دوستت داشتن ؟
چجوری دونستی تحملشون کنی ؟
بعد از این سوال دیگه شروع کردم به گفتن همه چیز ازاونجایی که صبرم تموم شد و تصمیم به کشتن پدر و مادرم گرفتم و دست به اینکارهم زدم و انجامش دادم .
از اینجا به بعد دیگه چیزی نگفت ، سوال نپرسید ، تعجب کرد ، ترسید ، انگار چیزایی که میشنید واقعی نبود .
تا وقتی حرفام تموم شد چیزی نگفت و بعد از اون با گفتن جمله :
• من متاسفم ولی باید برم خونه
وسایلش رو گرفت دستش و لباساش رو پوشید ولی قبل از اینکه از در بره بیرون ازش پرسید
+ برای همیشه میری ؟
• یعنی ..
نذاشتم جملش رو کامل کنه از صندلیم بلندشدم و سمتش رفتم ، جلوش ایستادم ، دستش رو گرفتم
+ یعنی دیگه هیچوقت قرارنیست ببینمت ؟
• میبینی فقط من یکم وقت نیازدارم تا با چیزایی که گفتی کنار بیام
بعد از اینکه مطمئن شدم قرارنیست برای همیشه تنهام بذاره دستش رو ول کردم و گذاشتم بره .
حدود 3 روز بعد وقتی دوباره هیونجین رو دیدم اصلا جوری رفتار نمیکرد که ترسیده یا نگرانه یا از همه مهم تر با من مثل قاتلا رفتار نمیکرد .
ولی از اون روز به بعد یه چیزایی تغییر کرد : هیونجین توی کار به من سخت گیری میکرد مثل همیشه ولی مثل قبل درمورد زندگی شخصیم سخت گیری نمیکرد و درحد دوبار بهم درمورد چیزی تذکر میداد و بعد دیگه چیزی نمیگفت انگار ازم میترسید یا حساب میبرد .
اینو وقتی فهمیدم که یه دفعه بعد از اصرارای زیادش درمورد چیزی پشت هم جواب نه آوردم و اون بازم ادامه داد و درمورد اون موضوع صحبت کرد ، وقتی بهش نزدیک شدم و تو فاصله 5 سانتی متریش ایستادم تو چشماش زل زدم و با قاطعیت گفتم
+ نمیخوام دیگه بشنوم درموردش حرف میزنی
شاید من اونموقع خیلی اینو واقعی نگفتم و یه ذره هم شوخی قاطیش بود ولی هیونجین واقعا ترسید ، خودش رو عقب کشید و ازم فاصله گرفت اونموقع تونستم ترس توی چشماش رو ببینم و بعدشم تا چندساعت ازم دوری میکرد .
با وجود همه اینا ما بازم میتونستیم باهم کنار بیایم و فهمیده بودیم باید چجوری با همدیگه رفتار کنیم .
" پایان فلش بک "" از دید چان "
- اونطوری که من هیونجین رو میشناسم فکرمیکردم بعد از فهمیدن اینکه چکارا کردی بذاره بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه
+ مگه چانگبین اینکارو با تو کرد ؟
- چانگبین فرق داره
+ چه فرقی ؟
قبل از اینکه جواب سوالی که پرسید رو بدم صدای کلیدی که سعی به باز کردن در داشت اومد و فهمیدم چانگبین اومده .
+ صدای در بود ؟
- نه در نبود
صورتم رو ازش برگردوندم ولی حواسم بهش بود .
میدونست وقتی دروغ میگم نمیتونم به راحتی تو صورت کسی نگاه کنم برای همین فهمیدم دروغ میگم .
+ مطمئنی ؟
- این چه سوالیه ؟ معلومه که مطمئنم صدای در خونم بود یا نه
نتونستم قانعش کنم معلوم بود قانع نشده و با نگاه نامطمئنی داشت بهم نگاه میکرد .
فلیکس داشت به سمت پله ها که میرفت که ببینه صدای چی بوده و اگه کسی اومده بفهمه کیه ولی نباید میذاشتم بره بالا ، نباید میذاشتم همچین اتفاقی بیوفته .
همونطور که داشتم با قدمای بلند به سمت فلیکس میرفتم سرنگ رو از روی میز برداشتم .
به فلیکس که رسیدم دست چپم رو پشت گردنش گذاشتم و به محض اینکه سرش به سمتم چرخید لبم رو روی لبش کوبیدم ، انگار یادش رفت که چندثانیه پیش باید میرفت بالا و چیزی رو چک میکرد و شروع کرد به همکاری کردن توی بوسمون ، چشمام باز بود برای همین وقتی چشماش رو بست دیدم و همینطور وقتی که چانگبین به زیرزمین رسید دیدمش .
همونطور که نگاهم روی چانگبین بود و داشتم فلیکس رو میبوسیدم ، سرنگی که توی دست راستم بود رو بالا اوردم و تو گردن فلیکس فرو و بهش تزریق کردم .
وقتی سوزن سرنگ وارد گردنش شد از درد زیادش سرش بوسه رو قطع کرد و سرش رو عقب کشید ، شروع کرد به تقلا کردن برای رهایی ولی دیگه امکان پذیر نبود .
+ چرا ؟
با صدای آرومی که شبیه زمزمه بود پرسید و منم همونطور که تو چشماش نگاه میکردم جوابش رو دادم .
- باید وقتی فرصتشو داشتی میرفتی نباید فضولی میکردی
وقتی کامل تزریق شد ، سرنگ رو بیرون کشیدن و رو زمین انداختم ولی فلیکس رو ول نکردم ، بعد از چندثانیه که کم کم داشت اثر میکرد بدنش توی بغلم شل شد و وزنش رو دستام افتاده بود .
با سر به فلیکس اشاره کردم که چانگبین جلو اومد و ازم گرفتش .
• باهاش چکارکنم ؟
- نمیدونم
• چان درست فکرکن ، درست جواب بده ، خودتو جمع کن
انقدر کلافه و خسته بودم که نمیتونستم حتی فکرکنم یا حرف بزنم ولی باید به خودم میومد .
- بذارش توی وان و وان رو پر از آب کن
• درحدی که سرش بره زیرآب ؟
- نه
• نمیخوای بکشیش ؟
- نه
• چرا ؟
- بخاطر گندی که تو زدی اون الان اینجاست بخاطر گندی که تو زدی هیونجین میدونه اون کجاست و اگه چیزیش بشه کل دنیا میفهمن اون پیش من بوده و من مجرم میشم
• پس چکار باید بکنیم ؟
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ، باهر جمله ای که میگفتم صدام رو بیشتر از قبل بالا میبردم .
- نمیدونم فعلا کاری که گفتم رو بکنبعد از چنددقیقه برگشت پیشم ، من هنوز هموجا وایساده بودم و تکون نخورده بودم حتی نتوسته بودم برگردم و یوشین رو تموم کنم .
• حالا چکارکنم ؟
- خونارو بذار تو فریزرت و برو
• مطمئنی نمیخوای بمونم ؟
- چانگبین فقط برووقتی چانگبین رفت نشستم و به سرنگ روی زمین و جسد روی تخت و دوست پسرم که توی وان تقریبا بیهوش بود فکرکردم ، درعرض چندساعت خیلی چیزا توی زندگیه نسبتا عادیم عوض شد و حالا من روی زمین نشستم و نمیدونم قدم بعدی که باید بردارم چیه ..
____________________________________
سلام قشنگا 🤤❤️
اگر ووت و کامنتای این پارت خوب باشه هفته دیگه دو پارت آپ میکنم 💋
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...