- باهاش هماهنگ کردی ؟
+ اره بهش گفتم سر همون ساعتی که خودت مشخص کردی بیاد اینجا
- خیلی خب ، خوبه
+ تو چی ؟
- چی ؟
+ همه چیز رو آماده کردی ؟
- آره
چانگبین فقط سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت .
بعد از چندثانیه چان فکری به سرش زد
- میدونی..
نگاه چانگبین روش نشست و منتظر موند تا ادامه حرفش رو بگه
- تو هیچوقت تا حالا وقتی دارم بقیه رو به دال تبدیل میکنم ندیدیشون فقط وقتی کارم باهاشون تموم شده اومدی اعضاشون رو تحویل گرفتی و رفتی
+ اره ، خب ؟
- من یه پیشنهاد دارم برات البته اگه خودت بخوای قبولش کنی اگر نه من هیچ اجباری ندارم برات
+ منظورت چیه ؟
- میخوای امشب کنارم وایسی و کمکم کنی ؟
+ منظورت وقتیه که داری یوشین رو به دال تبدیل میکنی ؟
- اره دقیقا
وقتی دید چانگبین چیزی نمیگه فکرکرد توی موقعیت بدی قرارش داده و میخواست بیخیال حرفش بشه
- اگه نمیخوای ..
ولی چانگبین یهو وسط حرفش پرید
+ نه خیلی دوست دارم که باشم
چان تعجب کرد چون اصلا فکرنمیکرد چانگبین واقعا بخواد کنارش باشه ، اصلا فکرنمیکرد بخواد اون چیزارو ببینه
- واقعا ؟
+ اره از وقتی خانه آرامش رو دیدم و از وقتی که رفتم تو زیرزمین ، همونجایی که دال هات رو درست میکنی میخواستم که یه دفعه ببینم چجوری اینکارو انجام میدی
این دفعه چان بیشتر از دفعه قبل هم تعجب کرد ، چرا اصلا یکی باید بخواد همچین چیز وحشتناکی رو ببینه یا چرا اگر واقعا میخواستش تا حالا نگفته بود .
سوالش رو بلند گفت
+ احتمال میدادم خوشت نمیاد کسی بالا سرت وایسه و کارت رو تماشا کنه
- اره خب خوشم نمیاد ولی تو دیگه هرکسی نیستی
+ خوشحالم اینو میشنوم
انقدر خوشحال بود که داشت لبخند میزد ، سرش رو پایین انداخته بود که من نبینم ، هنوزم با هم اونجوری که دوتا دوست راحتن راحت نیستیم
- خیلی خب دیگه برگرد سرکارت و قبل از من برو و همه چیز رو چک کن و حواست باشه چراغایی چیزی روشن نذاری که به چیزی شک نکنه
+ باشه ولی چی رو باید چک کنم ؟
- از خود خونه نمیخواد چیزی رو چک کنی فقط برو زیرزمین و ببین دما خوبه یا نه اگه خوب نبود تنظیمش کن دیگه خودت میدونی دما چقدر باید باشه قبلا اینارو بهت توضیح داده بودم ، حتما وسایلی که آماده کردم رو چک کن که همه چیز باشه و همه چیز باید ضدعفونی بشه که اینکار رو تو باید انجام بدی چون من یادم رفت
+ ضدعفونی دیگه برای چی ؟
- چون نمیخوام وقتی اعضای بدنش رو درمیارم و میدم به تو که ببری و بدی به کسایی که منتظرتن ، اعضای خراب بهشون بدی که ضرر کنیم و از طرفیم اگه همه چیز تمیز نباشه یوشین هم بعد از یه مدت خراب میشه و بوی گندیدگی میگیره
+ خیلی خب حواسم هست ، دیگه چی ؟
- یه دست لباسم ببر بذار پایین
+ باشه
- دیگه کاری نداریم وقتی اینکارارو انجام دادی دیگه من کارام باهاش تموم شده و میام پایین ، تو فقط منتظر بمون تا من بیارمش پایین نیازی نیست بیای کمک فقط اگه صدات کردم و ازت کمک خواستم خودت رو نشون بده
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و میخواست از اتاق بره بیرون ولی یه چیزی یادش اومد
+ میتونم یه چیزی بپرسم
- بپرس
+ به این فکرکردی که میخوای اسمش رو چی بذاری ؟
- نمیخوام اسمش رو عوض کنم
+ یعنی اسمش یوشین میمونه ؟
- اره
چند ساعت بعد
در اتاقم با شدت باز شد ، سرم رو آوردم بالا
- چه کارمیکنی ؟ ترسوندیم
+ یوشین طبقه همکفه یکم دیگه میرسه بالا
- باشه بعد از اینکه باهاش حرف زدی و راهنماییش کردی به اتاقم میتونی بری
+ حتما
- و یه چیز دیگه ..
چانگبین داشت از اتاق میرفت بیرون که با حرفم همونجایی که بود وایساد
- میخوام وقتی میریم تو پارکینگ کسی نبیندمون
+ میگم بقیه از آسانسور استفاده نکنن
- دوربینارو چکار کنیم ؟
+ قطعشون میکنیم
- نمیشه
+ چرا ؟
- بعدا اگه کسی پیگیر بشه و گزارش بدن گم شده شاید بیان به اینجا هم سر بزنن و شید شک کنن که چرا دوربینا اونموقع قطع بودن
+ پس چکار کنیم ؟
- باید برق کل ساختمون رو قطع کنیم
+ مطمئنی این راه خوبیه ؟
- آره اینطوری حداقل میگیم برق کلی رفته و کسی شک نمیکنه ، باید همه جوانب رو در نظر بگیریم
+ باشه از وقتی یوشین اومد تو اتاق میسپرم که تا 15 دقیقه بعدش برقارو قطع کنن خوبه ؟
- خوبه
چانگبین رفت و کمتر از یک دقیقه بعد صدای آسانسور اومد و چندثانیه بعد صدای حرف زدن چانگبین و یوشین رو با هم میشنیدم
• رئیس هستن ؟
+ بله منتظرتونن
دوتا ضربه به در خورد
- بله
در باز شد ، چانگبین در رو برای یوشین نگهداشته بود و دستش رو به جلو دراز کرده بود
+ بفرمائید
• ممنون
چانگبین از پشت یوشین به من لبخند زد و وقتی داشت در رو میبست همونطور که هنوز لبخند رو لبش بود چشمک زد که باعث شد منم بهش لبخند بزن بعد در رو بست و رفت .
معلوم بود که خیلی هیجان زدست .
- بشین
یه لبخند زد و بدون اینکه چیزی بگه نشست ، انگار معذب بود
• اکثر کارمندا رفته بودن تقریبا ساختمون خالیه رئیس
- واقعا ؟
• اره
توقع داری ندونم وقتی خودم ردشون کردم برن !
برای اینکه تظاهر کنم نمیدونستم به ساعتم نگاه کردم و دوباره به یوشین نگاه کردم و سعی کردم تعجب توی صورتم معلوم باشه
- اصلا به ساعت توجه نکرده بودم
• خیلی خودتونو درگیر کار کردین
- درسته
- متاسفم که انقدر ساعت بدی رو انتخاب کردم
• نه موردی نداره
- همه چیز خوب پیش میره ؟
• بله خوبه
سری تکون دادم ، چرا انقدر سر صحبت بازکردن با این آدم سخته
• به من گفتن که باهام کار دارین
- درسته
• به چه موضوعی مربوط میشه
- میخواستم درمورد چندتا پروژه که در آینده باید انجام بدی صحبت کنم و درمورد کارایی که تاحالا انجام دادی ازت بپرسم
درگیر صحبت بودیم که یهو برق رفت ، منتظرهمین لحظه بودم ، تمام این 15 دقیقه رو لحظه شماره میکردم تا برقا بره و برای چندثانیه هم که شده حرف نزنه و صدای خنده های مسخرش تو سرم نپیچه .
به محض اینکه برقا قطع شد جیغ زد ، داشت سعی میکرد گوشیش رو از تو کیفش دربیاره ولی انقدرهول شده بود که گوشی از دستش افتاد و نشست روی زمین تا گوشیش رو توی تاریکی پیدا کنه .
همونطور که داشتم بهش نگاه میکردم دستم رو روی میز دراز کردم و گوشیم رو برداشتم .
یه پیام از چانگبین داشتم :
" هی رئیس یوشین از تاریکی میترسه یادم رفت بود بهت بگم "
آهی از ته دل کشیدم ، مطمئنم چانگبین آلزایمر زودرس داره وگرنه امکان نداره همه چیزو یادش بره اونم چیز به این مهمی ، اگه حداقل زودتر به من میگفت برای جیغ بنفش این دختره آماده میشدم .
میخواستم بلند شم که یه پیام دیگه از چانگبین اومد :
" برقا تا 5 دقیقه دیگه قطعه "
" زمان رو مدیریت کن "
باید عجبه کنیم ، چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم و رفتم سمت یوشین ، گوشیش رو برداشتم و دادم دستش بعد به خودش کمک کردم که بلند شه و دستش رو گرفتم .
- فکر نمیکنم فعلا برقا بیاد باید بریم بیرون از اینجا
• اره اره بریم
انقدر ترسیده بود که فقط میخواست زودتر از این ساختمون بدون برق خارج شه .
کیف و لباسش رو برداشت و دست تو دست همدیگه سمت پله ها رفتیم ، سعی میکردم تند تند راه بریم که بتونیم تا زمانی که برقا میاد از ساختمون خارج شده باشیم .
3 دقیقه طول کشید تا به ماشین برسیم ، در رو براش باز کردم و وسایلش رو ازش گرفتم تا روی صندلی پشت بذارم.
سریع نشستم توی ماشین و راه افتادم .
• کجا میریم ؟
- حرفامون تموم نشده بود برای همین میرم خونه من تا به ادامش برسیم
سرش رو ریز تکون داد
- مشکلی که نیست ؟
• نه نه مشکلی نیست< امیدوار بودم بگی دوست نداری بیای ولی مخالفت نکردی >
____________________________________
سلام قشنگا چطورین؟😍🫣
فکرکنم دوسه تا پارت دیگه مونده باشه از دال🫠 هم ناراحتم هم خوشحال 🫠
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...