33

113 25 6
                                    

- اره حق داری بترسی مخصوصا درمورد آینده
+ منظوری خاصی داری ؟
- نه
کامل ازم دور شد وبرگشت همونجایی که قبلا وایساده
- از اینکه مثل قبل با هم باشیمم میترسی ؟
+ از چی ؟
- از اینکه تمام کارایی که قبلا باهم کرده بودیم رو دوباره انجام بدیم ، اینکه کنار باشی ، شبا پیشم بخوابی بدون ترس از اینکه یه دفعه تو خواب بکشمت یا هنوزم باهم باشیم بدون ترس از اینکه بلایی سرت بیارم ؟
+ فکرنمیکنم بترسم
- چرا ؟
+ اگر میترسیدم الان اینجا نبودم
- شاید اشتباهات همینه
+ شاید

" ازدید فلیکس "
دیگه دنبال معنی و منظور پشت حرفایی که میزد نبودم فقط به حرف زدن باهاش ادامه میدادم ، حس میکردم کم کم دیگه دارم میترسم ، دیگه دارم استرس میگیرم .
از وقتی براش پیام اومد و به اون پیام جواب داد رفتارش یکم عوض شده بود یا شایدم من اینطوری حس میکردم ولی داشت چیزای عجیب میگفت و حرفای منظوردار میزد ولی من سعی کردم بهش توجه نکنم که سختم بود .
سکوتی که بینمون بود داشت دیوونه کننده میشد بخاطر همین تصمیم گرفتم اولین سوالی که تو ذهنم اومد رو بپرسم
+ چرا همه چیز رو بهم گفتی ؟
- درمورد ؟
+ درمورد کارایی که انجام میدی
- دیگه برام مهم نیست که درموردش چیزی بدونی یا نه
+ چرا ؟
- بعدا میفهمی
با یه نگاه که هیچ احساسی توش نبود بهم نگاه کرد و این حرف رو زد
+ چرا همش داری اینجوری حرف میزنی ؟
دیگه تحملم تموم شد باید ازش میپرسیدم
- چجوری ؟
+ همش داری حرفای منظوردار میزنی خیلی عجیبه رفتارات و حرفات
- چرا اینطوری فکرمیکنی ؟
انگار کلافه شده بود .
این حرف رو حینی زد که دستش رو با وسیله هایی که توش بود روی تخت ستون کرد .
+ فکرنمیکنم ، کریس مطمئنم
- میدونی این چیزیه که من باید ازت بپرسم
+ من ؟ مگه من چکار کردم ؟
- اصل موضوع همینجاست که هیچکاری نکردی
+ چی ؟
- تو جوری رفتار میکنی انگار همه چیزو میدونستی حتی قبل از اینکه بیای اینجا
صداش رو بالا برده بود و داشت با صدای بالاش تو چشمام نگاه میکرد و حرف میزد
+ من از کجا باید بدونم ؟
- نمیدونم ولی مثل یکی که تازه فهمیده باشه دوست پسرش یه قاتل و یه ادم روانیه رفتار نمیکنی اصلا اینطوری نیست همش یه طوری ای که انگار من باید درمورد تو نگران باشم نه تو درمورد من ، نمیفهممت فلیکس این رفتارت این کاراتو نمیفهمم
+ من بهت اعتماد دارم ، مطمئنم که بلایی سر من نمیاری
- این چیزی که تو میگی ربطی به چیزی که من گفتم نداشت ، من نگفتم تو از من میترسی یا بهم اعتماد نداری من میدونم که از من نمیترسی میدونم بهم اعتماد داری میدونم دوستم داری اینارو میدونم ، منم همین حسارو به تو دارم هم دوستت دارم هم بهت اعتماد دارم هم دلیلی نداره ازت بترسم
" اشتباهت همینجاست کریستوفر تو بعد از این همه مدت هنوز نفهمیدی به هرکسی نباید اعتماد کنی ؟ چطور وقتی خودت همچین آدمی هستی میتونی به راحتی به بقیه اعتماد کنی ؟ یا شایدم عشق چشمت رو کور کرده "
از فکردرومدم و قیافه متعجبی به خودم گرفتم
+ من انقدر شکه شده بودم که نمیدونستم چی بگم
- شکه شده بودی ؟ شکه ؟
+ اره
بهم پوزخند زد و کم کم پوزخندش تبدیل به یه خنده بزرگ شد ، واقعا این خندش داشت منو میترسوند انگار دیوونه شده بود ، این رفتارش یا این خنده هاش اصلا عادی نبود و هرکسی به جای من بود قطعا ازش میترسید .
- نمیتونم باورت کنم
دیگه بیخیال شدم ، سعی نداشتم خودم رو به کریستوفر ثابت کنم اصلا چرا باید اینکارو میکردم ، به اندازه کافی عصبی شده بود و این عصبی بودنه خستم کرده بود ، درحدی خسته شده بودم که دیگه حوصله سروکله زدن باهاش رو نداشتم .
دوباره برگشت به کارش انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بوده و با آرامش کامل داشت به کارش ادامه میداد .
تصمیم گرفتم این دفعه من شروع کنم به صحبت و سعی کنم فضای بینمون رو بهتر کنم و بهش چیزایی درمورد خودم و گذشتم بگم تا شاید باعث بشه باورم کنه و اگر اعتمادش رو بهم از دست داده دوباره اعتمادش برگرده .
+ اگر از جنازه نترسیدم دلیل داشت
همونطوری که سرش پایین بود و داشت کارش رو میکرد صدایی از خودش دراورد یه چیزی مثل هوم ؟
+ من قبلا دوتا جنازه از نزدیک دیدم ، خیلی نزدیک ، توی وان حموم خونمون و توی تخت خواب اتاق مامان بابام
انگار از حرفم خیلی تعجب کرد بود ، سرش رو اورد بالا و بهم نگاه کرد ، معلوم بود خیلی سوال داره که ازم بپرسه ولی منتظر بود خودم توضیح بدم ، با چشمای منتظر بهم نگاه کرد تا ببینه خودم شروع میکنم به توضیح دادن یا دیگه قرار نیست چیزی بگم .
+ من هم بابام و هم مامانم رو از دست دادم
- طی چه مدت ؟
+ تو یه سال من هردوشون رو از دست دادم
- اوه ، حتما خیلی برات سخت بوده
دوباره برگشت به کارش و سرش رو پایین انداخت ، ازم میخواستم باهام حرف بزنه و چیزی بگه ، ازم بپرسه چی شد چجوری شد ولی هیچی نگفت دیگه ، بخاطر همین تصممی گرفتم خودم بهش بگم ، کامل همه چیز رو بهش بگم فکرنمیکنم چیزی این وسط باشه که مانع شه منم از کارایی که کردم بهش نگم ، به هرحال که قرارنیست از من بترسه یا فرارکنه ، شاید اینطوری بهم اعتماد کنه و نگاهش نسبت بهم عوض بشه .
+ وقتی مردن باورم نمیشد واقعا مرده باشن
- حتما برات سخت بوده
+ انقدر خوشحال بودم فکرمیکردم دارم خواب میبینم و همش الکیه
خیلی تعجب کرده بود ، انگار توقع شنیدن همچین حرفی رو از من نداشت ولی سعی میکردم عکس العمل زیادی از خودش نشون نده برای همین چیزی نگفت و خودم دوباره ادامه دادم .
+ وقتی این چیزارو به هیونجین میگفتم خیلی تعجب کرده بودو با وجودیکه سعی میکرد وسط حرفام نپره ولی موفق نمیشد و چندثانیه به چندثانیه ازم سوال میپرسید ولی خیلی خوبه که تو اینکارو نمیکنی
- پس هیونجین هم میدونه ؟
+ اره تمام چیزایی که به اون گفتم رو به توام میخوام بگم
- خیلی خب میشنوم
+ امیدوارم از اینکه بشنوی من یه قاتلم ناراحت نشی
- خنده دار بود
با یه صورت بدون حس اینو گفت ولی وقتی هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم متوجه شد شوخی نمیکردم و داشتم واقعیت رو میگفتم
- شوخی نکردی ؟
+ نه ! قصد ندارم چیزی جز حقیقت بگم و قرارنیست درمورد همچین موضوع مهمی شوخی کنم باهات
سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و دیگه چیزی نگفت .
تمام چیزایی که برام اتفاق افتاده بود و چیزایی که انجام داده بودم رو بهش گفتم ولی تمام چیزایی که به هیونجین گفته بودم نه ، اونقدری که به هیونجین اعتماد دارم و میشناسمش هیچکس دیگه ای رو انقدر نمیشناسم و بهش اعتماد ندارم .
- سوال خودتو میخوام ازت بپرسم
+ چه سوالی ؟
قبل از اینکه سوالش رو بپرسه دوباره برای گوشیش پیام اومد

" ازدید چان "
دهن باز کردم تا سوالم رو بپرسم ولی قبل از اینکه چیزی بگم برام پیام اومد ، مطمدن بودم چانگبینه .
" درحد 5 دقیقه دیر میرسم "
تعجب کرده بودم که چرا تا الان نرسیده و وقتی پیام داد فهمیدم حداقل زندست و داره میاد و حالا شاید به یه مشکل کوچیک خورده یا حتی تو ترافیکی چیزی مونده .
گوشیم رو برگردوندم تو جیبم و دوباره به فلیکس نگاه کردم .

" ازدید فلیکس "
دوباره براش پیام اومد ، مطمئنم از طرف همون شخصی بود که کمتر از یک ساعت پیش هم دوباره بهش پیام داده بود ، وقتی میخواست پیامش رو بخونه پشتش رو به من کرد و برگشت پیام رو خوند ولی جوابی تایپ نکرد وقتی گوشیش رو دوباره تو جیبش برگردوند به سمتم برگشت .
+ میخواستی ازم یه سوال بپرسی
سرش رو جوری تکون داد که انگار کلا یادش رفته درمورد چی حرف میزدیم و الان دوباره یادش افتاد
- چرا بهم گفتی اینارو ؟
+ چرا نگم ؟ به هرحال منم یه همچین چیزی از تو میدونم
- نمیترسی به کسی درمورد این چیزا بگم ؟
+ بنظرت کسی باورت میکنه ؟ اگه میکنه بگو تا منم برم درمورد تو بهشون بگم و فکرم نمیکنم انقدری بچه باشیم که بخوایم همچین چیزای چرت و پرتی درمورد همدیگه بگیم
خندید ، یه لبخند کوچیک که دندوناش معلوم بود و واقعی .
- چرا اینارو به هیونجین هم گفتی ؟ نمیترسیدی که ولت کنه و بره و به کسی چیزی بگه یا حتی برات شایعه درست کنه درمورد روانی بودن یا چیزی مثل این ؟
+ اولاش چرا ، اصلا نمیخواستم بهش بگم قصد داشتم هیچ چیزی درمورد خودم نفهمه و همه چی همینجوری بمونه ، فکرکنه من فقط یه ذره بی اخلاق و عصبیم ولی هرچقدر بیشتر پیشم بود و بیشتر باهم کارکردیم فهمیدم هیونجین امکان نداره منو هیچوقت ول کنه
- چرا ؟
+ چون فکرمیکردم هیونجین عاشقم شده و بخاطرعشقی که به من داره امکان نداره منو لو بده یا ازم متنفر شه یا هرچیز دیگه ولی یکم که گذشت فهمیدم نه عشقی درکار نیست بیشتر یه حس مسئولیت نسبت بهم داره و یکمم وابستگی
- عجیبه
+ اولین کسی که هیونجین منیجرش شد من بودم و منم اولین منیجری که تونستم باهاش کناربیام هیونجین بود
- چرا ؟
+ من اعصاب درست حسابی نداشتم البته هنوزم ندارم برای همین هرکسی نمیتونست با من کنار بیاد و هرروز منو تحمل کنه ولی هیونجین درک میکرد ، اوایل فکرمیکرد بخاطر شغل سختی که دارم و برنامه شلوغی که دارم دائما خستم و فشار زیادی هم از نظر جسمی و هم روانی رومه برای همین همش عصبی و بی حوصله یا حتی کلافم و همش سعی میکرد پیشم باشه ، بهم کمک کنه و مثل دوستی باشه که هیچوقت نداشتم و منم کم کم بهش حس خوبی پیدا کردم و سعی کردم اخلاقم رو بهترکنم
- که موفقم شدی
+ اره ولی فقط برای کسایی که به هرنحوی برام مهمن یا بهم نزدیکن
- خوشحالم که منم جزوی از اون افرادم
همونجوری که به همدیگه نگاه میکردیم لبخند زدیم .
- من یه سوال دیگم ازت دارم ؟
+ بپرس
- چی شد که به هیونجین گفتی ؟ خودش فهمید یا یه روز یهو تصمیم گرفتی بهش بگی من اینکارارو کردم ؟
+ نه به این راحتیام نبود ، میخواستم بهش بگم ولی موقعیتی پیش نمیومد که برم بشینم جلوش و براش تعریف کنم ولی یه دفعه اتفاقی یه چیزایی فهمید و مجبور شدم براش تعریف کنم

____________________________________
سلام قشنگا چطورین ؟😍❤️
حتما ووت بدید و نظراتتونو برام بنویسید 😘

Doll [ Chanlix ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora