دو هفته بعد
تو این دو هفته که یوشین نبود ، همه چیز خوب بود و انگار کلا چان یوشین و رفتارش با فلیکس رو فراموش کرده بود تا همین امروز که چانگبین وارد اتاق چان شد و بهش یادآوری کرد اون برگشته و چندتا عکسبرداری مهم داره .
با دو تقه که به درخورد به خودش اومد و سرش رو بالا آورد و بلافاصله بدون اینکه چان اجازه ورود رو بده اومد تو اتاق و حتی اگه سرش رو هم بالا نمیاورد میتونست بفهمه که قطعا فلیکس ـه .
به صندلیش تکیه داد و به فلیکس خیره شد که به سمتش میومد
- من چیزیم نگم تو میای تو درسته ؟
+ قطعا همینطوره رئیس
سرش رو تکون داد و منتظر شد تا ببینه فلیکس باهاش چکار داره ، جلوی میزش وایستاد و دوتا دستش رو روی میز گذاشت و به سمتش خم شد .
+ قولی که بهم دادی رو یادت نرفته ؟
با خنده بهش نگاه کرد
- چه قولی ؟
فلیکس فقط چشماشو نازک کرد و بهش زل زد
- چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
هنوز خنده رو لباش بود و فلیکس دیگه میدونست این خنده برای چیه ، معلوم بود که قولش رو یادش بوده ولی داره اونو اذیت میکنه
+ هیچی ، فکرکنم یکی دیگه بهم قول داده بوده میرم پیش اون
از میز فاصله گرفت ، تعظیم نصفه نیمه ای کرد
+ فعلا رئیس
- واقعا داری میری؟
+ بله
- چرا ؟
+ دوست پسرم بهم قول داده بود که برام یه قرار ترتیب میده برای همینم میخوام برم پیشش که درمورد جزئیات قرارمون صحبت کنم
چان وقتی دید فلیکس واقعا داره میره روی صندلیش جلو اومد
- باشه باشه
نفسشو بلند از بینیش خارج کرد
- فرداشب بیا خونه من
+ بهم گفتی میریم یه دیت نه اینکه بریم خونه تو
- منم میخوام ببرمت به یه دیت
+ درستش این نیست که تو بیای سراغ من ؟
- انقدر سوال نپرس فقط بیا خونه من
+ خیلی خب
داشت میرفت که چان دوباره صداش کرد
- جلوی در منتظرم نمونیا
+ چرا؟ تو ماشین جلو در میمونم دیگه
- نه . کلا منظورم اینه منتظر نمون نه تو ماشین نه جلو در نه پیاده ، بیا بالا
+ باشه
- مراقب خودت باش
+ توام همینطور رئیس
لبخندی زد و رفت .
چان امیدوار بود فلیکس و یوشین با هم دیگه رو به رو نشن و همدیگه رو نبینن ، حداقل یه امروز همدیگه رو نبینن .یک هفته قبل
حدود 5 روزی میشد که یوشین رفته بود به خانوادش سر بزنه و استراحت کنه و منم خودش و رفتارای رومخش رو ندیده بودم ؛ که این رفتارای رو مخش شامل لاس زدنا و لمسای یهویی بی اجازش به خودم بود ولی از وقتی فلیکس رو دیده بود دیگه با من کاری نداشت که این یعنی شخص بهتر از منی رو پیدا کرده بود .
از دید فلیکس :
این هفته به شدت سر خودمو شلوغ کرده بودم ، حس میکردم تمام زندگیم به هم ریخته
منی که عاشق بیکار بودن ، غذا خوردن ، خوابیدن و تو خونه موندن بودم این هفته هیچ کدوم از اینکارارو درست حسابی نکرده بودم و فقط برای خوابیدن میومدم خونه که شامل 4 ساعت خوابیدن و 30 دقیقه چک کردن گوشیم و حرف زدن با هیونجین درمورد برنامه های فردا و هماهنگ کردن ساعتی که میومد سراغم میشد و 30 دقیقه نشستن توی وان و استراحت کردن و دوش گرفتن میشد .
دوباره صبح میشد میرفتم بیرون از خونه سر پروژه های جدیدی که بهم داده بودن و مقدار خیلی کمی غذا سرکار میخوردم چون نباید برای عکسبرداری بعدی پف میکردم یا چاق بنظر مبرسیدم برای همینم نمیتونستم خوب غذا بخورم تنها چیزی که میتونستم باهاش انرژیمو به دست بیارم نوشیدنی های انرژی زا و قرص های تقویتی بود .
انقدر سرم شلوغ بود که نمیتونستم باشگاه هم برم و چندروزی بود ورزشی جز راه رفتن نکرده بودم و این داشت اذیتم میکرد .
وقتی برای فکر کردن به چیزای دیگه نداشتم برای همین کریستوفر بنگ چان به ندرت تو ذهنم میومد ، اگرم روزی بهش فکرنمیکردم شب توی خوابم میومد و خودشو نشون میداد و این کم کم داشت دیوونم میکرد ، چندروزی بود همدیگه رو ندیده بودیم چون من اصلا کمپانی نمیرفتم اونم که دلیلی نداشت بیاد و کارای منو ببینه برای همینم اصلا همو ندیده بودیم .
• این اخرین کار این هفته بود میتونی دیگه استراحت کنی بعدشم که اخر هفتست وقت برای استراحت زیاده
فقط بهش نگاه کردم وسرم رو تکون دادم
• خیلی خسته شدی رفتی خونه فقط استراحت کن
+ باشه
• خوبم غذا بخور چندروزی هست درست حسابی غذا نخوردی
+ حواسم هست باشه
• میخوای سر راه چیزی بگیرم ببری خونه ؟
+ نه یه چیزی پیدا میکنم بخورم
• باشه پس حداقل سفارش بده چون تو خونت چیزی برای خوردن نداری
+ مرسی که نگرانمی ولی بچه نیستم خودم حواسم هست به خودم
• من دوروز پیشم این سوالو ازت پرسیدم ولی جوابی نگرفتم الان میخوام دوباره بپرسمش و امیدوارم جوابمو بدی
سرمو اوردم بالا و نیم نگاهی بهش انداختم و بعد دستم رو روی سرم گذاشتم و به صندلیه ماشین تکیه دادم
+ میدونم میخوای چی بپرسی پس نپرس
• پس جواب بده
+ اگر میخواستم جواب بدم همون دوروز پیش که پرسیدی جوابتو میدادم
• خیلی بهم ریختی
نفس عمیقی کشید و با لحنی که نگران و ناراحت بود دوباره بهم نگاه کرد
• معلومه حالت بده میتونم بفهمم به هرحال چندساله دارم باهات کار میکنم و منیجرتم ، بهت خیلی نزدیکم و از خیلی چیزا که امکان بقیه فکرشم نکنن با خبرم ولی نمیتونم بفهمم چرا حالت بده و این داره عصبیم میکنه
+ نیاز نیست همیشه همه چیو بدونی متوجه ای که؟؟
• به بنگ چان ربط داره نه ؟
با تعجبم سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم ، انگار میتونست حدس بزنه که به کریس ربط داره ولی معلوم بود نمیدونه دقیقا چی شده
+ چرا حال من باید به رئیسم ربطی داشته باشه ؟
• نمیخواد الکی نقش بازی کنی گفتم که میشناسمت
+ خب حالا که فکرمیکنی به اون ربط داره بذاریم همینطوری بمونه
• چیزی بهت گفته ؟ اگر خوای میتونیم قرارداد و بهم بزنیم ضررش مهم نیست حال روحیه تو مهمتره ، الان هم از نظر جسمی هم روحی داغونی
+ نه چیزی نیست خودتو درگیرش نکن لطفا
فقط سرش رو تکون داد و برگشت به جلو و ماشین رو روشن کرد تا منو به خونه برسونه و خودشم بره خونش .
قبل ازاینکه از ماشین پیاده شم برگشت سمتم ، دستش رو اورد جلو رو زانو گذاشت و دوسه دفعه اروم زد به زانوم
• اگر چیزی نیاز داشتی بهم بگو
+ باشه مرسی
• نمیخوای شب بمونم ؟
با تعجب به خودش و بعد به دستش که رو زانوم بود نگاه کردم
+ با این وضعیتی که تو داری پیش میبری همه چی داره خطرناک میشه
با خنده بهش گفتم و بعد دستش رو گرفتم از رو پام برداشتم و گذاشتم رو پای خودش
+ واقعا نیازی نیست اینجا باشی برو
• باشه ولی اگر چیزی خواستی بهم بگو
سرمو تکون دادم و رفتم تو خونه ، بعد از رفتنم صدای ماشینم شنیدم که رفت .
وقتی دوش گرفتم دیدم خوابم نمیاد برای همین تصمیم گرفتم جلوی تلویزیون بشینم و یه فیلم یا سریال ببینم .
سی دقیقه بود که غذا سفارش داده بودم ولی هنوز نرسیده بود ، هیچیم تو خونه نداشتم که بخورم به جز آب ولی هرچقدر بیشتر آب میخوردم بیشتر تشنم میشد و حالت تهوع میگرفتم .
وقتی بازم بعد از پنج دقیقه خبری از پیک نشد زنگ زدم به رستورانی که سفارش داده بودم و اونا ازم معذرت خواهی کردن چون برف شدیدی میاد و هوا بدجور بهم ریخته .
تصمیم گرفتم یکم بخوابم تا غذام برسه .
وقتی زنگ درو زدن دیدم پیک رسیده ، بهش گفتم غذارو بیاره بالا برام .
خیلی وقت بود یه غذای درست حسابی و زیاد نخورده بودم و الان داشتم رو ابرا راه میرفتم چون هم داشتم سریالمو میدیدم هم داشتم غذا میخوردم .
وسط غذا خوردن گوشیم زنگ خورد ؛ تائو بود منم با همون دهن پر جواب دادم
+ بلههه
• انگار حالت بهتره ، داری غذا میخوری؟
+ اره غذا سفارش دادم ، سریالم دارم میبینم و حمومم رفتم
• خوبه خوبه
+ خیالت راحت شد ؟ من حالم خوبه ، حالا هم میخوام سریالمو ببینم و غذامو بخورم باید برم کاری نداری؟
• نه برو
گوشیو قطع کردم و سر میز گذاشتم .
بعد از تموم شدن غذام و اون قسمت از سریالم بلند شدم و ظرفارو ریختم دور .
دوباره گوشیم داشت زنگ میخورد با این خیال که هیونجین داره زنگ میزنه جواب دادم
+ دوباره که زنگ زدی ، گفتم خوبم دیگه
ولی صدایی که جوابمو داد اصلا صدای هیونجین نبود ، صدای کریس بود اره اره اون کریستوفر بنگ چان بود که بهم زنگ زده بود و من احمق بدون اینکه به گوشیم نگاه کنم جوابشو دادم
- چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟
سعی کردم به خشک ترین حالت ممکن جوابشو بدم
+ سلام رئیس ممنون خوبم چیزی نشده
- میتونیم همو ببینیم ؟
+ ببخشید رئیس من خیلی خستم میخوام بخوابم
- لطفا فلیکس ما باید با هم حرف بزنیم یه سری چیزا هست که باید بهت توضیح بدم____________________________________
پارت قبلی فقط یه کامنت داشت و خیلیییی این بده ، حتی اگر پارتی رو دوست نداشتید بهم بگید که بدونم نه اینکه بدون نظر ولش کنید
اگر این پارتم کامنتاش راضی کننده نباشه یه هفته وقفه میوفته بین آپ🔪
YOU ARE READING
Doll [ Chanlix ]
Fanfictionکریستوفر بنگ چان رئیس کمپانی مدلینگ ، عاشق عروسکاست ولی نه عروسکی که بقیه دوست دارن اون آدمای عروسکی رو دوست داره . انقدر عروسکاش رو دوست داره که براشون خونه ای جدا از خونه خودش داره و این مجموعه رو اونجا نگهداری میکنه . ...