Chapter one-new life

1.4K 77 21
                                    

ساعت ٥ صبحه ولى من هنوز بيدارم . رو تختم نشستم و دارم از پنجره ى اتاقم به منظره ى زيبا ي لندن نگاه مى كنم و فكر مى كنم .اين اولين روزيه كه دارم تو لندن ميرم مدرسه . خيلى مضطرب و هيجان زدم . از ديشب تا حالا تو فكر ام غرق شدم و همش دارم درمورد مدرسه ى جديد و زندگى جديدم فكر مى كنم . بزرگ ترين درگيرى ذهنيم اينه كه چه طورى مى تونم با اينكه فقط ٤ روزه همراه خانوادم از ايران به لندن اومدم ، بايد به يك مدرسه ى شبانه روزي برم !؟ كه فقط دو روز از هفته رو مى تونم بيام خونه . جالب تر اينه كه نمى دونم بابام چه طورى اجازه داده دختر ١٨ سالش به يه مدرسه ى شبانه روز بره . اون يكم درمورد اين مسائل سخت گيره . البته من ديگه بزرگ شدم و مى تونم از پس خودم تو اجتماع بر بيام . پدر و مادرم آدم هاى متعصبي به اون شدت نيستند و مشكلي ندارد كه من با پسر ها هم ارتباط برقرار كنم . من از ١٣ سالگيم با دو تا از همسايه هامون ، كيان و رضا دوستاى صميمي بوديم !

اين مدرسه براى دبستانى ها و دبيرستانى هاست . ولى ساختمان دبستاني ها جداست و دقيقا كنار ساختمان دبيرستانى هاست . خواهر كوچكم ترم هم مى خواد بره دبستان اونجا . دبستان شبانه روزي نيست و تا ساعت ٢ ظهره . فكر نكنم استرس يا همچين چيزى داشته باشه چون فقط ٨ سالشه ولى يكم دلش براى مامان بزرگا وبابا بزرگامون تنگ شده . از يه طرف خيلى خوشحالم چون من عاشق اين مدرسه هستم به خاطر اينكه مى تونم توش فعاليتى رو كه دوست دارم رو به صورت حرفه اى ادامه بدم . رقص . چيزي كه از ٦ سالگى همراهم بوده و من عاشقشم . ولى از يه طرف اضطراب بيش از حد دارم . چون نمى دونم قراره اوضاع چه جورى پيش بره . من انگليسيم قويه ولى نمى تونم لحجه ى بريتيش رو درست متوجه بشم . از دو ماه پيش فيلم هاى مختلف بريتيش رو دانلود كردم و دارم روى گوش دادنم كار مى كنم . اما بازم يكم مشكل دارم .اگه نتونم يه كلمه از حرفاشونو متوجه بشم نمى دونم چه جورى قراره به زندگيم تو لندن ادامه بدم . اين مدرسه بين الملليه و فكر نمى كنم تو پيدا كردن دوست مشكلى برام پيش بياد . من زود مى تونم دوست پيدا كنم و اين برام خيلى خوبه .

ساعت ٧ بايد برم به همراه خواهر و پدر و مادرم براى ثبت نام . الان ساعت ٦:١٥ شده و من هنوز دست از فكر كردن بر نداشتم . بهتره برم آماده بشم . اتاقم تقريبا مرتبه و چيزى براى جابجا كردن نمونده . به غير از دو تا كارتون كوچيك كه توش وسايل اتاق جديدم تو دبيرستانه و كيفم ، همه چيز سر جاشه . مى خواستم وقتى نيستم اتاقم مرتب باشه . مدرسم خيلى خيلى به خونمون نزديكه . براى همين مى تونم پياده هم برم .

لباسامو پوشيدم و رفتم طبقه ى پايين تا يه چيزى بخورم . مامانم بيدار بود و داشت پنكيك درست مى كرد . لپشو بوس كردم و صبح بخير گفتم . بابام با تانياى خواب آلود و بد اخلاق اومد و با هم صبونه خورديم . سوار ماشين شديم و به سمت مدرسه رفتيم .

دم در مدرسه بابام پارك كرد . اين مدرسه خيلى بزرگه . هر دو تا ساختمونش .من و تانيا بعد از نيم ساعت حرف زدن با مدير وارد دبيرستان شديم . مامانم و بابام تا راهرو اتاق ها همراهم اومدن و بعد مامانم با گريه ازم خداحافظى كرد و رفتن تا تانيا رو بزارن .

Once upon a timeWhere stories live. Discover now