chapter twenty six- martial sport's teacher

293 53 4
                                    

(داستان از نگاه آریانا)

(همون شب، بعد از کلاس رقص)

رفتم بالا تو اتاقم و وسایل حموم رو برداشتم و سریع به سمت حموم رفتم. امروز خیلی با درک تمرین کردیم و من هم خسته شدم و هم خیس از عرق! رفتم تو یکی از حموم های خالی

خیلی هیجان زدم! شک ندارم خستگیم یادم میره وقتی با هری برسیم خونه!

کارم که تموم شد حولم رو پیچیدم دورم و سریع لباسامو پوشیدم. رفتم اتاق و دیدم لیام داره وسایلشو جمع مى كنه.

"Harry told you guys are going to your house...wow! I didn't know that you are having a...thing"
هرى بهم گفت شماها دارين ميرين خونه ى تو...واو! نمى دونستم شما يه چيزى .... با هم دارين(يه جورايى تو رابطه اين)

"No way! i thought you knew"
نه بابا! فكر مى كردم مى دونستى

"No I was drawn in my thing"
نه من تو رابطه ى خودم غرق شده بودم

كيفم رو بستم و انداختم رو دوشم. خنديدم و رفتم جلوتر و با شيطنت گفتم

"Hey... so tell me about that"
هى...پس درموردش برام بگو

خنديد و گفت

"It's nothing very special! it's like the old school relationships but I love it"
چيز خاصي نيست! مثل يه رابطه ى كلاسيكه ولى من عاشقشم

هيجانم رو بروز دادم و سفت بغلش كردمو تو بغلم تكونش دادم

"Awwww my little boy is having an old school relationship"
آه ه ه پسر كوچولوى من داره تو يه رابطه ى كلاسيكه

خنديد و اونم بغلم كرد و گفت

"That's because of my mom eh?"
اين به خاطر مامانمه اِه؟

داشتم خفش مى كردم و وقتى ولش كردم نفس از راحتى كشيد و من خنديدم. واااى هيجان دارم!

"Seems like someone is excited"
به نظر مياد يكى هيجان زدس

بعد دهنشو كج كرد و به من نگاه كرد

"Yeah seems like"
آره به نظر مياد

موبايلم زنگ خورد و بدون اينكه ببينم كيه دكمه رو زدم و گذاشتم دم گوشم

"Hello ?"
بفرماييد؟

"بابايي منم پس چرا نمياين؟"

"اوه سلام ! اومدم هرى دير كرده!"

"مى تونين پياده بياين ديگه؟"

"آره بابا مگه چلاقيم"

"باشه مراقب باشين"

"باشه با اِير بَگ راه ميريم"

بابام از پشت تلفن خنديد. خداحافظى كرديم و رفتم وسايلمو برداشتم. لپ ليام رو بوس كردم و دويدم بيرون. هرى هنوز نيومده كه!

رفتم دم در اتاقش و در زدم. در باز شد و توبايس گفت

"Hey soldier! what's up?"
سلام مبارز(توبايس مسئول كلوب بي باك هاست)چه خبرا؟

"The sky! how are you doing?"
آسمون(معنى لغوى چه خبرا چي اون بالا هست)تو چيكارا مى كنى؟

"Good! you looking for hazza?"
خوب !دنبال هزا هستى؟

"Hazza?"
هزا؟

"Harry's nickname"
اسم كوچيك هرى

"Oh right! yes"
اوه درسته! آره

"I'm cooooooooooming"
من داااااااااااااارم ميام

هرى داد زد و دويد سمت من! توبايس كله ى خيس هرى رو تكون داد و گفت

"Here you go"
بيا!(ايناهاش)

هرى لپمو بوس مرد و منم خنديدم. با توبايس خداحافظى كرديم و رفتيم سمت پله ها

"He. Acts like fathers"
مثل باباها رفتار مى كنه

"Maybe because he's five years older"
شايد به خاطر اينكه پنج سال بزرگ تره

چشام گرد شدن.

"Five years ????"
پنج سال؟؟؟؟

"Yeah he's only our martial sports teacher ...couldn't find a place and he came in my room"
آره اون فقط معلم ورزش هاى رزميمونه...جا پيدا نكرد اومد اتاق من

"I see..."
كه اينطور

"But he's very on nerve"
ولي خيلى رو اعصابه

خنديدمو پرسيدم چرا. گفت

"It's just... he thinks Gemma is a child and he can force her everything! and the funny thing is... Gemma doesn't get that!"
موضوع اينه كه...فكر مى كنه جما يه بچس و مى تونه بهش زور بگه! و بامزه اينكه....جما نمى فهمه

جما به توبايس چه ربطى داره؟ يعنى باهمن؟
حالت صورتم رو فهميد و گفت

"They're together"
اونا باهمن

يه اوه گفتم و سرمو تكون دادم. قيافش جديه. فكر كنم داره غيرتى بازى درمياره ولى من نبايد دخالت كنم. يكم ديگه راه رفتيم تا خونمون رو ديدم. اشاره كردم بهش و گفتم

"That's it"
اينه

---------

سلامى به گرمي ساندويج :))))
منو نزنين مى دونم قسمت كم بود اگه تونستم بازم آپ مى كنم امشب!!!!

Once upon a timeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant