Chapter nighteen-safari camp

373 54 12
                                    

دو روز بعد

امروز قراره بريم اردوى سافارى تو جنگل! وااااى خيلى هيجان زدم. الان ساعت هفت صبحه و من و فرحناز داريم با خانواده هامون با اسكايپ حرف مى زنيم. فرحناز با لپتاپش و من با موبايلم.

"مامان جان امروز حواست باشه چيزيتو جا نزارى"

"باشه"

"لباس گرم هم بردار نزديك امتحانا سرما نخورى"

"باشه مامان!"

"خب.... ديگه چه خبر؟"

"هيچى ديگه پريشب با هرى فيلم ديديم"

"چه خوب! ديگه كى بود؟"

"ديگه...كسي نبود نصفه شب بود ديگه همه خواب بودن!"

"آهان ، خوب بود فيلمش؟"

"نه بابا مسخره بود، يعنى ترسناك بودش ولى حال نمى داد"

"اِاِاِ؟ حالا از اينجا هم فيلماتو بردار با هم ببينين"

"آره....مامان يه چيزى"

"چيه؟"

"ام ، ام.....منو .. هرى . يعنى اون پريروز ....

يهو فرحناز از پشتم داد زد

"خاله همه ى چيزى كه مى خواد بگه اينه كه هرى اونروز يه جورايى باهاش وارد يه رابطه شد"

"نه دقيقا اين فقط....خب ، بهم نزديك تر شديم"

مامانم داشت به ما دوتا نگاه مى كرد. من تا حالا نشده بود اين چيزا رو به مامانم بگم. يعنى ، تا حالا دوست پسر نداشتم. من هميشه با همه دوست صميم بودم و راستش خيلى هم به نفعم بود چون حتى كيان هم بعضى وقت ها منو به جنون مى رسونه! راستى اون كى مى خواد بياد؟

مامانم بعد از مكس گفت:

"تو اونو مى شناسي؟"

"ما تقريبا يه ماه شده كه هم كلاسي هستيم"

"به نظر منم پسر خوبيه"

دوباره فرحناز گفت:

"فقط خيلى كرم داره"

منم پوزخند زدم و گفتم:

"نه به اندازه ى زين"

فرحناز بلاخره ساكت شد و من برگشتم سمت مامانم. مامانم گفت:

"اين هفته....ميشه با هرى بياي؟"

دارى با من شوخى مى كنى!

"يعنى چى؟"

"بابا بياد دنبال هردوتون . من بايد اين پس رو ببينم"

فرحناز دوباره از اونور آروم گفت:

"Oooooh! Meeting alarms"

يه خفه شوى غليظ بهش گفتم و بعد بدون مكث به مامانم گفتم:

"ازش مى پرسم"

"باشه ، من برم تانيا رو برسونم ، از اونجا هم ميام يه سر مدرستون. كارى ندارى؟"

Once upon a timeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang