خب خب خب ! امروز چهارمين روزيه كه تو اين مدرسه هستم و كاملا از همه چيز راضيم . توى تستام هم قبول شدم . راستش خيلى داره بهم خوش مى گذره .
سه روزه كه به كلاساى مدرسم ميرم .يعنى شيمى ، تاريخ ، رياضى، زيست شناسي ، انگليسي ، فرانسوى ، روان شناسي ، تربيت بدنى ، هنر و فيزيك . امروز ، زيست شناسي ، تاريخ و انگليسي داريم . هر كدوم دو ساعت ! خدا بهم رحم كنه !! بعدش هم ميريم براى ناهار و بعدشم من ميرم براى اولين كلاس رقصم آماده ميشم . روزاي چهارشنبه ، دوشنبه و جمعه كلاس رقص دارم . روزاى پنج شنبه و دوشنبه كلاس آواز ، و سه شنبه ها ميرم آكادمى بى باك ها ! ولي همون يه روزش سه ساعته!!الان ساعت ٨ صبحه و من ٤٠ دقيقه وقت دارم تا حاضر بشم . ليام هنوز خوابه و دهنش يكم بازه . به قيافه ى مسخرش خنديدم و با يونيفورم مدرسم كه سه روز پيش بهم دادن رفتم دست شويي . حاضر كه شدم ، برنامه ى كلاسي و نقشه ى مدرسه و كيفم رو برداشتم و رفتم بيرون از اتاق .
نقشه كار رو برام آسون تر مى كنه . رفتم تو سالن غذا خورى و يه ليوان شير با يه كروساينت (يه جور نون فرانسوى كه معمولا توش يا كرم و شكلاته يا توش چيزي نيست) و چند تا دونه توت فرنگى برداشتم و رفتم پيش لوسي و ابى كه داشتن برام دست تكون مى دادن نشستم . با هم حرف زديم تا اينكه زنگ خورد . دبيرستانى ها سه تا كلاس هستن . من تو كلاس دومى هستم يعنى بي . نقشه رو برداشتم و از بچه ها خداحافظى كردم و رفتم . اونا تو كلاس سي ان . رفتم سمت اولين كلاسم يعنى انگليسي . هنوز معلم نيومده بود . نشستم و كتابام رو در اوردم . يهو گوشيم زنگ خورد . مامانمه ! از پريروز تا حالا ١٢ بار زنگ زده بهم . يه بارم با اسكايپ تماس گرفت .
"سلام مامان"
"سلام عزيزم خوبى قربونت برم؟"
"خدا نكنه آره خوبم مرسي"
"مى خواستم زنگ بزنم حالتو بپرسم"
"مرسي ، مامان بعداً زنگ مى زنم معلممون اومد"
"باشه عزيزم ، مواظب خودت باش"
"باشه ، خدافظ"
"خدافظ"
معلم نيومده بود ولى واقعا اول صبحي حوصله ى حرف زدن با مامانم رو نداشتم . كتابم رو باز كردم تا فصل اول رو پيش خوانى كنم . چرا نمياد اين معلمه ؟
البته منم يكم زودتر اومدم . منو يه پسر ديگه اولين كسايي بوديم كه رسيديم سر كلاس . بچه ها كم كم اومدن و سر جاهاشون نشستن . سرمو با شنيدن صداى بلند خنديدن و افتادن بلند كردم . يه گروه از پسرا مثل وحشي ها ريختن تو كلاس و يكيشون افتاد رو زمين و غش غش خنديد . واسيا ببينم....اينا همون پسراي وان دايركشنن . ليام هم باهاشون اومد تو كلاس . تا منو ديد دست تكون داد و داد زد"Ariana!!! I was looking for you , what's up?"
آريانا!!!داشتم دنبالت مى گشتم ، چه خبرا ؟منم دست تكون دادم و گفتم
YOU ARE READING
Once upon a time
Fanfictionداستان انگليسي فارسى اى درمورد آریانا پهلوان، دختری هجده ساله است که به تازگی از ایران به انگلیس مهاجرت میکند. او در لندن در مدرسه ای شبانه روزی ثبت نام می کند و. در كنار اتفاقات گوناگون، با پسرى به نام هرى استايلز كه عضو يكى از گروه هاى موسيقى دبير...