Chapter twenty two-dusting up

327 54 13
                                    

چشامو با ز كردم و ديدم هوا روشنه! به ساعت نگاه کردم. یه ربه به هشت! چه زود بیدار شدم!!هرى سرش روى سينمه و موهاى فرفريش داره گلومو قلقلك ميده. سمت راست صورتم مى سوزه و نمى دونم چرا! دست كشيدم روش و يادم افتاد هرى از ترس بيش از حدش زد تو صورتم!

تا حالا اين جورى نديده بودمش! ديشب...آسيب پذير به نظر ميومد. كه نبايد اين طورى باشه!

قطره ى اشكى كه از صورتم اومد پايين و گونمو سوزوند رو پاك كردم و موهاش رو بوسيدم.

صورتش خيلى بامزه شده! دستمو روى سرش كشيدم و با موهاش بازى كردم. صداى موبايلم اومد! سريع برش داشتم و گذاشتم دم گوشم.

"آريانا مامان جان؟"

"سلام مامان!"

"سلام عزیزم...بیدارت کردم؟"

"نه"

"می خواستم یه خبر خب رو بهت بدم!"

"چی؟"

"اول بگو ديروز خوش گذشت؟"

اول صبحي آخه؟؟؟

"آره خيلى خوب بود"

"چيكارا كردين؟"

اوه خدا!!!

"رو پروژه هامون كار كرديم ديگه"

"آهان! چرا انقد...آروم حرف مى زنى؟"

"چون....اِ....همه خوابن"

"ليام كه تختش اونور تر از توئه"

كوتاه بيا مامان جان!!!

"نه فاصله اي نيست كه ليام هم زود بيدار ميشه"

"آهان! هری خوبه؟"

"آره فکر کنم. دیشب خواب بد دید! خیلی حالش بد شده بود...میلرزید"

ولی بهش نگفتم که در حال حاضر تو بغلم خوابیده

"آخی....حالش خوب میشه"

"آره"

بعد از کمی مکس گفتم

"خيلى خب.....پس من قطع كنم ديگه..."

"به هرى آخر هفته رو گوشزد كن!"

"باااااشه"

"اوه راستى خبر خوب....كيانم داره مياد"

"يعنى چى؟"

"يعنى چى نداره خب داره مياد ديگه."

"كى؟"

"ايشالا سه شنبه ى هفته ى بعد"

"عاليهههه!باشه پس....فعلا خداحافظ"

كيان داره مياد...اين خيلى خوبه! مطمئنم از هرى خوشش مياد. سرمو برگردوندم و از ترس پريدم چون هرى

با چشاى باز و گرد سبزش داشت بهم زل مى زد! خنديدم و گفتم:

"Morning,"

Once upon a timeWhere stories live. Discover now