Chapter twele-harsh meetings

372 55 9
                                    

يكشنبه رو با تانيا و مامان بابام رفتيم بيرون و گشتيم . لندن شهر فوق العاده ايه . بعضى جاها كه حوصلم سر مى رفت تو گروه وايبرى كه ليام درست كرده و پسرا و من و سوفيا توشيم چت مى كرديم . اسم گروه
Fools club
هست !
----------------

امروز به سختى از خواب بلند شدم و تو جام نشستم ! اينجا نميگم ديگه : وااااى مدرسه چون اينجا واقعا مدرسه خونه ى دومم هست . كه راستش خيلى هم باحاله !!!

پاشدم رفتم تو دستشويى . مسواك زدم و دست و صورتم رو شستم . تلفنم زنگ خورد و سريع دويدم تا خفش كنم . كيه كه ساعت ٧ صبح زنگ زده ؟؟
كى مى تونست باشه ؟ هرى !

نكنه چيزي شده ؟
با نگرانى دكمه ى جواب رو فشار دادم و گفتم :

"Harry ?"

"Hi , sorry I ... disturbed"
سلام ، ببخشيد ...مزاحم شدم

شبيه ايرانى ها رفتار مى كنه ! چشام رو مالوندم و گفتم :

"I wasn't sleeping , is everything ok ?"
من نخوابيده بودم ، همه چى روبراهه ؟

"Yes... Are you ok ?"
آره... تو حالت خوبه ؟

اول صبح زنگ زده حالمو ميپرسه ! يه چيزى شده

"Yes"

بعد گفتم :

"Harry what happened ?"
هرى چيشده ؟

"Not..nothing , I wanted to make sure if you're okay"
هي..هيچى ، مى خواستم مطمئن شم حالت خوبه

"That's not all"
اين همش نيست

با صداى بم و گرفته گفت :

"I , I had a .. Nightmare"
من ، من يه كابوسي ديدم

اوه

"Do you want to talk about it?"
مى خواى درموردش حرف بزنى ؟

"I don't know , I'm acting like a five years old child"
نمى دونم ، دارم شبيه يه بچه ى پنج ساله رفتار مى كنم

"No , absolutely not ! Look , meet me in front of my room , ok ?"
نه ، معلومه كه نه ! ببين ، من جلوى اتاقم ببين(يعنى دم در اتاق آريانا قرار گذاشتن) ، باشه ؟

"Ok"

"Um... I'm gonna get dressed so , bye"
اووم ، من ميرم لباسام رو عوض كنم پس ، خداحافظ

"Bye"

تلفن رو قطع كردم . يعنى چه خوابي ديده كه اين موقع صبح زنگ زده ؟
با اين فكرا لباس پوشيدم و با كيفم رفتم پايين .
-------
بابام منو رسوند دم در مدرسه . باهاش خداحافظى كردم و از ماشين پياده شدم . هوا امروز خنكه و اين نشون ميده پاييز داره مياد . در ورودى مدرسه رو باز كردم و اولين چيزى يا بهتره بگم كسي كه ديدم هرى بود . روى پله ها جلوى در نشسته بود . تا منو ديد دست تكون داد . منم دست تكون دادم و رفتم سمتش . خميده نشسته بود . چرا اون حالش انقد بده ؟

بلند شد و اومد جلوم وايستاد . چشاش قرمز و ورم كرده بودن . رنگ صورتش پريده بود . فكر نمى كنم فقط يه كابوس ديده باشه و به اين روز در اومده باشه . يه كلاه كپ گذاشته بود و از زيرش موهاى فرفريش معلوم بودن .

Once upon a timeWhere stories live. Discover now